مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستان غبار آلود و دور
یا خزانی خالی از فریاد و شور
مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روزها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروزها ، دیروزها
دیدگانم همچو دالان های تار
گونه هایم همچو مرمر های سرد
ناگهان خوابی مرا خواهد ربود
من تهی خواهم شد از فریاد درد
خاک میخواند مرا هر دم به خویش میرسند از ره که در خاکم نهند یلدا مودبپور
مودبپور
یه درخت همیشه به ریشه اش زنده است…
با شب نباید جنگ کرد باید با شب بود و شب شد یلدا مودبپور
زندگی کردن…تلف بودن…پلاسیدن…نطفه ای را پرورش دادن برای زندگی کردن
و این تکرار تکرار است و من تکرار تکرارم یلدا مودبپور
شیوا: ادمی که امید تو زندگیش هست ترسم تو زندگیش هست
اکثر ادمها خلاف نمیکنن چون امید دارن که میتونن از راه درست بعد چند سال وضع زندگیشون خوب بشه
چون این امید تو زندگیشون هست پس دست به کار خلاف میزنن چون میترسن یه دفعه گیر بفتن و تمام امیدها و ارزو هاشون نقش بر اب بشه
وای از اون روزی که امید ادمها قطع بشه اونوقت از هیچی نمیترسن یلدا مودبپور