گفتم: تو برو بیرون. اون یکی هم همینطور.
ولی پس از آنکه آنها را بیرون کردم و در را بستم و چراغ را روشن کردم دیدم فایده ای ندارد. مثل این بود که با مجسمه ای خداحافظی کنم. کمی بعد بیرون رفتم و بیمارستان را ترک گفتم و زیر باران به هتل رفتم. وداع با اسلحه ارنست همینگوی
mahdipch
۱ نقل قول
از ۱ رمان و ۱ نویسنده