بریده‌هایی از رمان نامه به پدر

نوشته فرانتس کافکا

با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط می‌شود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی می‌اندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و می‌توانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم می‌کردی و بین ما زبانزد بود، لطمه می‌دید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت می‌آوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال می‌شدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا