لازم نیست هر چیزی را حقیقت انگاشت. تنها باید لزومش را پذیرفت! داستانهای کوتاه کافکا فرانتس کافکا
فرانتس کافکا
در این آیینهای دادرسی همیشه چیزهایی گفته میشود که آدم دیگر ازشان سر در نمیآورد، آدمها خستهتر و پریشانتر از آنند که فکر کنند و این است که به خرافات پناه میبرند… و یکی از خرافهها آن است که آدم میتواند از روی صورت کسی، مخصوصاٌ خط لب هایش بگوید که پرونده او چگونه از آب در میآید محاکمه فرانتس کافکا
در روزگاری که نفی هر چیزی تنها انگیزه زندگی در آن است، و از هر دوره ای مردمان به یکدیگر بیگانه ترند،ترس از آدمها جانشین ترس از خدا شده است. پیام کافکا و گروه محکومین فرانتس کافکا
لازم نیست همه چیز را به منزله راست بپذیریم ،آدم باید فقط آن را به منزله لازم وضرورت بپذیرد. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
نوشتهها تغییرناپذیرند و شرحها چه بسا صرفا نا امیدی شارحانش را بیان میکنند. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
زندگیی که تابع هیچ قانون معاصر نیست و فقط به اوامر و مناهیی که از روزگاران قدیم برایمان باقی مانده بسته است برایمان نچسب و بی فضیلت شده است. گرچه یکی از بزرگترین وسایل وحدت بخش در میان مردم مان همین قوانین گذشته است. تمثیلها و لغزوارهها همراه با نامه به پدر فرانتس کافکا
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
تو 38 سال سن داری و آنقدر خسته ای که شاید هیچکس در اثر گذر سالیان عمر به پایت نمیرسد. یا به زبانی درستتر: تو در حقیقت خسته نیستی بلکه ناآرامی و از اینکه گامی بر این زمین برداری هراسان. گویی دامهای بشری موی بر تنت سیخ میکنند و از همین روست که همواره هر دو پایت همزمان در هواست. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
سرانجام من پرسیدم: «شاید من باید تمام مدت روز را انتظار بکشم؟» تو پاسخ دادی بله و به طرف اشخاصی که در آنجا منتظرت بودند رو گرداندی. پاسخت بدان معنا بود که دیگر اصلا نخواهی آمد و تنها اجازه ای که به من میدهی اجازه ی انتظار کشیدن است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
پرسش دیگر بس است. پرسشها در دنیای زیرزمینی خود در خواب خوش غنوده اند. چرا با افسون آنها را آفتابی و آشکار کنیم؟ پرسشها خاکستری و اندوهناکند و پرسنده را نیز چنین میکنند. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
سرانجام چه زمانی کسی خواهد آمد تا این جهان وارونه را راست کند؟ نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
لحظه سرنوشت ساز تکامل انسان همواره در جریان است. برای همین است که حق با آن جنبشهای انقلابی است که به این فکر افتاده اند اعلام کنند هر آنچه پیش از آن رخ داده، منقضی است، چرا که هنوز اتفاقی نیفتاده. پندهای سورائو فرانتس کافکا
این احساس که: ((اینجا لنگر نمیاندازم.) ) و درست همان موقع طغیان دریای نگهدارنده ات را پیرامونت حس کنی. پندهای سورائو فرانتس کافکا
او به دنبال واقعیتها میدود، همچون فردی که دارد اسکیت یاد میگیرد، کسی که همچنان در جایی خطرناک و ممنوع تمرین میکند. پندهای سورائو فرانتس کافکا
اولین نشانه بارقه ادراک، آرزوی مرگ است. این زندگی تحمل ناپذیر مینماید و زندگی دیگر دست نیافتنی. آدم دیگر از میل به مردن احساس شرم نمیکند، تقاضایش این است که از سلول قدیمی اش که از آن بیزار است، به سلول تازه ای منتقل شود که از آن بیزار خواهد شد. آخرین نشانه ایمان هم اینجا دخیل است، زیرا در وقت انتقال شاید زندانبان اتفاقا از راهرو رد نشود، تا زندانی را ببیند و بگوید: ((این مرد را دوباره حبس نکنید. او با من میآید.) ) پندهای سورائو فرانتس کافکا
از نقطه ای به بعد، دیگر بازگشتی در کار نیست. این همان نقطه ای است که باید به آن رسید. پندهای سورائو فرانتس کافکا
قدر این سعادت را بدان که زمینی که بر آن ایستادهای، نمیتواند بزرگتر از دو پایی باشد که بر آن قرار گرفته. پندهای سورائو فرانتس کافکا
وقتی باهات مثل سگ رفتار میکنند کم کم فکر میکنی که واقعا سگ هستی. آمریکا (مفقودالاثر) فرانتس کافکا
با بیزاری ات از نوشتنم و آنچه به آن مربوط میشود و برای تو ناشناخته بود، درست به نقطه حساسم زدی. در این مورد واقعاً با استقلال کمی از تو دور شده بودم؛ گرچه این دور شدن آدم را کمی به یاد کرمی میاندازد که دمش را لگد کرده اند و تنه اش را کنده و به کناری خزیده است. تا حدودی در امنیت بودم و میتوانستم نفسی تازه کنم؛…بیزاری که تو از همان اول نسبت به نوشتنم داشتی، استثناء در این مورد، برایم خوشایند بود. گرچه خودخواهی و جاه طلبی ام با استقبالی که تو از کتاب هایم میکردی و بین ما زبانزد بود، لطمه میدید: «بگذارش روی میز پای تخت!» (آخر اغلب وقتی کتابی برایت میآوردم، سرگم بازی ورق بودی.) در اصل از این کارت خوشحال میشدم؛ نه تنها از فرط غرض ورزیِ معترضانه و نه فقط به خاطر خوشحالی از تأیید تازه ای برای برداشتم از رابطه ی ما بلکه از همان اول، چون این جمله از همان اول برایم چنین طنینی داشت: «حالا آزادی!» البته که این اشتباه بود؛ من به هیچ روی یا در بهترین حالت، هنوز آزاد نبودم. نامه به پدر فرانتس کافکا
«پناهگاهها بیشمارند و رستگاری یکی ست، اما راههای رسیدن به رستگاری به اندازهٔ پناهگاهها بیشمار است.» پندهای سورائو فرانتس کافکا
«مردی از سهولت راه ابدیت مبهوت بود؛ چرا که دواندوان مسیر سرازیری را در پیش گرفته بود.» پندهای سورائو فرانتس کافکا
«در کشمکش میان خودت و دنیا، دامن دنیا را بگیر.» پندهای سورائو فرانتس کافکا