پشت پنجراه ایستادم. هوا گرفته و ابری بود. پشنگههای ریز باران همراه باد بهاری به جام شیشه میخورد و بوی تروتازهای از درزهای باریک تو میریخت. پردهها را خوب باز کردم. گفتم:
من هوای بهار رو خیلی دوست دارم.
چیزی نگفت. مثل من آنسوی پنجره را تماشا میکرد. یکدفعه گفت:
اما از اینجا که چیزی پیدا نیست ماهبانو.
دوباره به پنجره نگاه کردم.
چی پیدا نیست؟
گفت:
از اینجا چیزی پیدا نیست. تو که عاشق بهاری به چی این پنجره دل خوش کردی؟
(بهشت کوچک) کلاغ فرشته نوبخت
بریدههایی از رمان کلاغ
نوشته فرشته نوبخت
نمیدانم چند قرن باید بگذرد تا چشمهای قهوهایات را با نگاه سرد و موهای موجدار روشن روی گردن بلندت، فراموش کنم؟ هنوز هم هیچچیز صورتت را فراموش نکردهام. نمیدانم تو نخواستهای فراموشت کنم یا همهچیز ساختهی ذهن من است؟
میگویی: میدانستم یک روزی میبینمت. یا بهتر است بگویم، منتظر بودم تا… تا ببینمت.
خودت را میکشی تا این جمله را بگویی. نه؟ شاید هم عوض شدهای.
میگویی: هیچ چیز عوض نشده.
میگویم: مطمئن نباش.
اولینبار تو را روی یکی از آن پلهها دیدم.
نه. اولینبار در کتابخانه دیدی.
میخندی.
میگویی: نباید میرفتم. میدانم.
منتظر این اعتراف نبودم. تو عوض شدهای. میگویم:
شاید هم بهتر بود که من با تو میآمدم.
میگویی:
واقعاَ اینطور فکر میکنی؟
میگویم:
واقعاَ همهی این سالها اینطور فکر کردهام.
(اردکهای چاق و مدادهای عاشق) کلاغ فرشته نوبخت