بیرون برف میبارد. سالهاست که هیچ زمستانی اینطور نباریده. مهری، چمدان مادر را روی میز غذاخوری گذاشته و دور و برش پر است از خرت و پرت. مادر لباس عروسیاش را توی این چمدان نگه میداشت. حالا لباس افتاده روی یکی از مبلها. شکل زنی که از کمر چرخیده و سر و دستش را گذاشته است روی دسته مبل. به نظرم میآید سفیدی حریر دامن، چرک و کدر است. لباس آنقدر باریک و نازک است که باورم نمیشود روزی اندام مادر توی آن فرو رفته باشد. مثل کفنی که آن روز، بالا و پایین تنش، آنطور از روی آن پیدا بود.