و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمیتوان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنجها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتیها و هیجانهای تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمیشوند. کسی که نهال بلوطی به این امید مینشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام میپرورد…! زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
بریدههایی از رمان زمین انسانها
نوشته آنتوان دو سنت اگزوپری
جوانی را میشناختم که خود را کشت. نمیدانم غم عشقی بیمقدار او را بر آن داشتهبود که گلولهای در دل خویش جای دهد یا به وسوسهای ادبی تسلیم شده و به انتحاری خودنمایانه دست زدهبود. اما به یاد دارم در این جلوهفروشی غمانگیز نه شرف بلکه نکبت یافتم. در پشت این چهره دلپذیر و در زیر این جمجمه انسانی هیچ نبود، هیچ مگر تصویر دخترکی سبکسر و نظیر بسیاری دیگر. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
ای کهنهکارمند کاغذباز، ای رفیقی که در کنار منی، هیچکس هرگز تو را به گریز راهبر نبودهاست و گناه از تو نیست. تو همچون موریانگان، راحت خود را با کور کردن روزنههای رو به نور زندانت پرداختهای. تو خود را در ایمنی شهر بندگی، در کارهای همیشه یکسان و آداب خفهکننده زندگی شهرستانیت فروپیچیده و پیلهای بر گرد خود تنیدهای، تو این حصار حقیر را در برابر بادها و جزر و مد و ستارگان بالا بردهای. تو هیچ نمیخواهی آسودگی خود را با مسائل خطیر پریشان سازی. تو به قدر کفایت به خود رنج دادهای که سرنوشت انسانیت را از یاد ببری. تو دیگر ساکن سیارهای سرگردان نیستی. تو هیچ پرسش بیجوابی از خود نمیکنی. تو یکی از جاخوشکردگان حقیر شهر تولوزی. هنگامی که هنوز فرصتی باقی بود کسی شانههایت را نگرفته و تکانت ندادهاست. اکنون گلی که تو را سرشته خشکیده و سخت شدهاست و از این پس هیچ چیز در وجود تو نخواهد توانست آهنگساز خفته یا شاعر یا کیهانشناسی را که چه بسا زمانی در تو بود بیدار کند. زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری