خوبی چت همین است. هر وقت بخواهی، چیزی میگویی و هر وقت نمیخواهی، نمیگویی و بدون خداحافظی گم میشوی. میتوانی با بغض بخندی و هیچکس نفهمد داری گریه میکنی. میتوانی جواب حرفی را که دوست نداری ندهی، دستهایت را زیر چانه بزنی، خیره شوی به مانیتور و بگویی سرم شلوغ است. پاییز فصل آخر سال است نسیم مرعشی
Elham
۲۰۴ نقل قول
از ۱۰۹ رمان و ۸۴ نویسنده
در خاورمیانه یک باستانشناس باید به هر واقعیتی شک کند و هر افسانهای را جدی بگیرد. زیرِ خاکِ ایران، عراق، فلسطین، اُردن، لبنان، مصر و کُلی جای دیگر پُر بود از همین افسانهها خون خورده مهدی یزدانی خرم
این خاصیت تاریخ است، که پُر است از چیزهایی که کسی نمیبیند اما اتفاق میافتند و وقتی هم که گم میشوند، ککِ کسی نمیگزد. خون خورده مهدی یزدانی خرم
تاریخ پر است از این لحظهها، آدمهایی که میخواهند ناگهان کار را یکسره کنند و بروند گوشهای و آنقدر زندگی کنند که جوانی بشود خاطرهای دور، خیلی دور… خون خورده مهدی یزدانی خرم
ناصر برای اولین بار از مریم به صراحت شنیده بود که دوستش دارد. و حالا حاضر بود هرکاری بکند. تاریخ پر است از مردان جوانی که وقتی میفهمند دوست داشته شدهاند حاضرند دست به هرکاری بزنند، حتی آتش زدن یک صومعه قدیمی یا حمله به یک دژ مقاوم در یکی نبردهای صلیبی… خون خورده مهدی یزدانی خرم
مجازاتی وحشتناکتر از این نمیتواند وجود داشته باشد، اصلا اگر چنین چیزی امکانپذیر باشد، که یک نفر در جامعه رها شود و تمام اعضای آن جامعه او را به کلی نادیده بگیرند. اگر وقتی وارد جایی میشدیم هیچکس رویش را به سمتمان برنمیگرداند، وقتی حرف میزدیم هیچکس جوابمان را نمیداد، یا هیچکس اهمیت نمیداد چهکار میکنیم و اگر همهی آدمهایی که ملاقات میکردیم «ما را مرده فرض میکردند» و جوری رفتار میکردند که انگار وجود نداریم، طولی نمیکشید که خشم و یاسی عاجزانه ما را فرامیگرفت، که ظالمانهترین شکنجهی جسمانی در مقایسه با آن آسایش محسوب میشد. اضطراب منزلت آلن دو باتن
ثروت به معنای داشتن چیزهای زیادی نیست، بلکه به معنای داشتن چیزهایی است که دوست داریم داشته باشیم. ثروت مطلق نیست، بلکه نسبی است و به میل و خواست ما بستگی دارد. هروقت چیزی را طلب کنیم که نمیتوانیم به دستش بیاوریم، فقیرتر میشویم حتی اگر داراییهای زیادی داشته باشیم. و هر زمان از چیزی که داریم احساس رضایت کنیم، ثروتمند محسوب میشویم. در صورتی که ممکن است در حقیقت دارایی زیادی نداشته باشیم. اضطراب منزلت آلن دو باتن
وقتی بچه هستید فکر میکنید پدر و مادرتان شبیه بقیهی پدر و مادرها هستند و هر چیزی که در خانهی شما اتفاق میافتد در خانههای دیگران هم اتفاق میافتد. هیچگونه تفاوتی را نمیتوانید درک کنید.
برای همین من همیشه فکر میکنم همه مثل من از پدرشان میترسند. فکر میکنم مردها ازدواج میکنند تا کسی برایشان آشپزی و تمیزکاری کند. درکی از این ندارم که بعضی مردها واقعا عاشق زن و بچههایشان هستند. راز مادرم جی ویتریک
«پول رو انتخاب میکنید؟ چرا؟» «خب زیبایی همیشگی نیست، داشتن دانش هم خوبه اما پول شکم گرسنه رو سیر میکنه. من اگه پول داشته باشم میتونم هر چیزی رو که میخوام یاد بگیرم. میتونم کتاب و معلم داشته باشم. پول به شما حق انتخاب میده، بهتون آزادی عمل میده و توانایی این رو میده که از دیگران مراقبت کنید. آره من پول رو انتخاب میکنم» راز مادرم جی ویتریک
حالا دنیا طوری شده که برای زنده ماندن یا باید در اقلیت و در حاشیه باشی یا باید ارتباطات سطح بالا داشته باشی. راز مادرم جی ویتریک
جنگ به شما یاد میدهد به خاطر فاصلهی کمی که مرگ با شما دارد زندگیتان همیشه در حالت اضطرار باشد. شاید به همین دلیل است که فکر میکنید نمیشود در این اوضاع عاشق شد. راز مادرم جی ویتریک
آیا ما واقعا وقتی میشکنیم قویتر میشویم؟ من اینطور فکر نمیکنم چون این شکست حسی است که در هیچکدام از ما هیچوقت بهبود پیدا نخواهد کرد. راز مادرم جی ویتریک
سر عقد سبیل نداشتم. نشستم جلو آینهی توالت و گفتم «با اجازه بابا حسن و بقیه بزرگترها بعله.» چهار دست و پات نعله! بابا میگوید «تو خیلی خری ضیا.» وقتی ناراحت میشوم، میگوید «خر یعنی بزرگ.» میگویم «خِر یعنی بزرگ. خَر یعنی الاغ.» میگوید برای یه اَ و اُ ببین چه الم شنگه ای راه انداخته توله سگ. خوبه اسمشو گذاشتیم ضیا. اگه مثل بقیهی باباننهها اسمِ حیوون میوون رو بچهمون میذاشتیم چیکار میکرد؟» اعترافات هولناک لاکپشت مرده مرتضی برزگر
همیشه واسهی هر چیزی یه راهحل وجود داره، هیچوقت نباید ناامید بشیم مغازه خودکشی ژان تولی
زندگی همینه که هست، اگه سخت بگیری، اونم بهت سخت میگذرونه. این ماییم که بهش ارزش میدیم. با همهی کمبودهایی که این دنیا داره، زیباییهای خودش رو هم داره. نباید از زندگی زیاد انتظار داشته باشیم. نمیشه باهاش جنگید! بهتر اینه که نیمهی پر لیوان رو ببینیم مغازه خودکشی ژان تولی
… «مجبورش میکنیم اخبار تلویزیون رو نگاه کنه تا روحیهش خراب بشه، ولی مثلا اگه هواپیمایی با دویست و پنجاه مسافر سقوط کنه و دویست و چهل و هفت نفرشون هلاک بشن، فقط تعداد بازماندههارو یادش میمونه.» ادای آلن را در میآورد. "وای مامان، زندگی چقدر شگفتانگیزه. سه نفر از آسمون افتادند پایین و زنده موندند… مغازه خودکشی ژان تولی
آدم وقتی لبخند یه بچه رو میبینه رو میبینه، قلبش آروم میگیره مغازه خودکشی ژان تولی
ما همیشه با محصولات طبیعی و حیاتوحش مشکل داشتیم. از قورباغههای طلایی بگیر تا افعی و عنکبوت سیاه! میدونید چیه؟ مشکل اینه که مردم بهقدری تنهان که حتا وقتی این موجودات زهردار رو هم به اونها میفروشیم، باز جذبشون میشن. عجیب اینکه این موجودات هم همون حس رو دارند و نیششون نمیزنند مغازه خودکشی ژان تولی
تو حیاط مدرسه یکی پرسید دوس دارین صفحهی آخر هر کتابی رو که دست میگیرین همون اول بخونین تا مطمئن شین کسی بلایی سرش نیومده و همه حالشون خوبه. باس گفت این احمقانهترین چیزیه که تاحالا شنیدم. بعد گفت کتابی رو که داره ازش حرف میزنه بده بهش و وقتی کتاب رو گرفت با خودکار شروع کرد تو صفحهی آخرش نوشتن. من فکر کردم الان میخواد تو اون صفحه بنویسه همه حالشون خوبه، ولی وقتی کتاب رو برگردونده بود توش نوشته یه خرس همه رو زخمی کرد، خیلی غمانگیز بود. دختری با کت آبی مونیکا هسی
وقتی چیزی برخلاف اونطوری که ما فکر میکنیم تموم میشه اصلا میشه گفت واقعا تموم شده؟ تو این وضعیت باید تلاشمون رو همچنان ادامه بدیم تا جوابی پیدا کنیم که شبها بتونیم با خیال راحت سرمون رو بذاریم زمین؟ یا اینکه باید وابدیم و تسلیم شیم؟ دختری با کت آبی مونیکا هسی
همهجا به جستوجوی آرامش برآمدم و آن را نیافتم، مگر نشسته در کنجی، تک و تنها با کتابی کوچک. تولستوی و مبل بنفش نینا سنکویچ
میگویند آدم اول فکر میکند، سبک سنگین میکند، بعد مینشیند و مینویسد. کار من برعکس است. تا ننویسم، نمیفهمم در مورد موضوعی چه فکری دارم. برای آنکه بفهمم چه توی ذهنم میگذرد اول باید روی کاغذ ببینمش. الان همفکری توی ذهنم هست، اما برای فهمیدنش باید بنویسمش. بعد از عشق الیف شافاک
ما کاوشگرانِ درگیرِ بزرگترینِ پیگیریها میشویم… یعنی رشد و بقای ذهن انسانی. دست در دستِ بیمار، لذت اکتشاف را مزهمزه میکنیم… لذت آن تجربهی «آها» یی، زمانی که تکههای ناهمخوانِ خیالی ناگهان به نرمی به کنار یکدیگر میلغزند و تمامیتی منسجم را میسازند. برخی اوقات احساس میکنم مثل راهنمایی هستم که دیگران را در اتاقهای خانهی خودشان همراهی میکند! چه لذتی دارد وقتی آنها را تماشا میکنم که دربهایی را میگشایند که خودم قبلا هرگز ازشان عبور نکردهام؛ سرسراهای باز نشدهای از منزلگهشان را کشف میکنند که دربرگیرندهی بخشهای زیبا و خلاقانهی هویت است. زندگی این بود؟ چه بهتر دوباره! خاطرات 1 روانپزشک (به خود رسیدن) اروین یالوم
میتونیم بشینیم و فکر کنیم و حس بدی نسبت به هم داشته باشیم و خیلیها رو برای کارهایی که انجام دادن یا ندادن یا چیزهایی نمیدونستن مقصر بدونیم. ن میدونم. گمونم همیشه کسی هست که مقصر دونست. شاید اگه بابابزرگ مامان رو نمیزد٬ اون آنقدر ساکت نمیشد و شاید با بابام ازدواج نمیکرد چون کتک نخورده بود و شاید من هیچ وقت به دنیا نمیاومدم. ولی خوشحالم که به دنیا اومدم٬ پس نمیدونم میشه راجع به همهی این اتفاقا گفت خصوصا که به نظر میرسه مامان از زندگیاش راضییه، و نمیدونم چیز دیگهای باشه که بخواد. مزایای منزوی بودن استیون چباسکی
جوانها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه دهساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور میبیند؛ چرا که سال پیشروی او، تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع در زندگیاش سپری کرده است. در پنچاه سالگی، اوضاع فرق میکند؛ چرا که فاصلهی زمانی تا تولد پنجاهویک سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر میشوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید. کمکم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی خالی و بیاستفاده ه فرصتی است که دیگر هیچوقت تکرار نخواهد شد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
بیشتر مردم از چشم و گوششان بهدرستی استفاده نمیکنند، خیلی مشاهدهگر نیستند و با دقت گوش نمیکنند. در نتیجه بخش زیادی از آنچه که دوروبرشان اتفاق میافتد از نظرشان دور میماند. چندتایی مدیر میشناسم که حتی زیر آب هم میتوانند صحبت کنند. فکر نکنم این قابلیت خیلی به کارشان بیاید. اینکه خدا به ما دو گوش و دو چشم و یک دهان داده است،بیدلیل نیست. به این دلیل است که بتوانیم دو برابر حرف زدن،ببینیم و بشنویم. از همه بیشتر گوش سپردن هیچ خرجی برای شما ندارد. رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
چطور کسی به خویشتن راستین خود تبدیل میشود؟
هنگامی که جوان بودم هرگز چندان به این موضوع فکر نمیکردم، اما وقتی بازیکن شدم و به خصوص بعدتر که مربی شدم کم کم توجهم به این موضوع جلب شد. اگر انسان نقش هدایت دیگران را داشته باشد بهتر است بداند که آنها چه کسانی هستند، در چه شرایطی بزرگ شدهاند، چه چیزهایی منجر به شکوفایی استعدادهایشان و چه شرایطی منجر به شکستشان میشود. تنها راه کشف این مسائل دو نوع فعالیت است که نادیده گرفته شدهاند: شنیدن و دیدن! رهبری (درسهایی از زندگی و سالها کار در منچستریونایتد) الکس فرگوسن
میدانم حقیقت روی زمین چیست. ما یا به خودمان اجازه میدهیم سوختن رنجهامان را احساس کنیم یا میگذاریم کسی که عاشقش هستیم با آن بسوزد. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
شاید کار عشق همین است؛ ماندن در کنار چیزیکه قدرتمندتر از ماست: عشق و رنج. انگیزهای که آنها را کنارمان نگه میدارد، این است که میدانیم عشق و رنج ما را میکُشد، اما فقط بخشی از ما را. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
اولین گریزگاهام کتاب بود. آه، کتاب! عاشق کتاب بودم. هرجا میرفتم یک کتاب با خود میبردم. توی استخر، پیش پرستار، خانه دوستهام؛ وقتی شرایط خوب نبود. مدام گوشهای را برای کتاب خواندن پیدا میکردم. آنجا بودم ولی اصلا آنجا نبودم. از کتاب یاد گرفتم چطور نامرئی شوم، که چطور توی یک دنیای راحت غیر از این دنیای مادی زندگی کنم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
من هیچوقت عشق حقیقی را تجربه نکردم، چون رنج حقیقی را تجربه نکردهام. اگر رنج هم مثل عشق فضایی باشد که فقط آدمهای شجاع میتوانند آنرا ببینند، چه؟ اگر هر دو - رنج و عشق - به ماندن روی زیرانداز نیاز نداشته باشند چه؟ اگر این درست باشد، پس به جای کلیک روی رنج، باید روی دکمههای راحتتری کلیک کنم. شاید بیاحساسی، مرا از دو چیز که به خاطرشان متولد شدهام، دور میکند: یادگرفتن و عشقورزیدن. میتوانم خیلی راحت این دکمهها را فشار بدهم و تا وقتی میمیرم، هیچ رنجی نکشم، اما بهای این تصمیم شاید این باشد که هیچوقت یاد نگیرم، هیچوقت عاشق نشوم، و واقعا زنده نباشم. جنگجوی عشق گلنن دویل ملتن
در عمق هر دلخوری، مخلوطی درهم و برهم از عصبانیت شدید و میلی به همان شدت برای حرف نزدن راجع به دلیل عصبانیت وجود دارد. کسی که قهر میکند هم سخت نیازمند درک شدن از سوی شخص دیگر است و هم کاملا مصر است که هیچ کاری در راستای وقوع این درک انجام ندهد. خود نیاز به توضیح دادن، هسته این دلخوری را شکل میدهد: اگر طرف مقابل توضیحی بخواهد، مسلما لیاقت توضیح شنیدن ندارد. باید اضافه کنم که این مزیتی است که دیگری با ما قهر کند: یعنی طرف مقابل آنقدری به ما احترام میگذارد و قبولمان دارد که فکر میکند ما باید ناراحتی ناگفته وی را درک کنیم. این یکی از موهبتهای عجیب و غریب عشق است. سیر عشق آلن دو باتن
اولین قدم برای پشتسرگذاشتن قضاوت و رقابتکردن، اعتراف به این است که هیچکس مصون نیست خودت باش دختر ريچل هاليس
اثر پروانهای یک واژهٔ قدیمی بر مبنای این نظریه است که اگر رد طوفانی را از محل وقوعش بگیری متوجه میشوی که دلیلش تنها بهخاطر تغییر فشار هوا در اثر بالزدن یک پروانه در آن سوی دنیا، سه هفته قبل از وقوع طوفان بوده است.
بهمعنای سادهتر اینکه چیزهای کوچک میتوانند اثرات بسیار عظیمی داشته باشند. خودت باش دختر ريچل هاليس
همه فقط وانمود میکنند و ادای چیزی که نیستند را درمی آورند. تمام دنیا بر پایه ی دروغ و فریب ساخته شده است… زن همسایه شاری لاپنا
آنه دراز کشیده و به یاد میآورد در آغوش گرفتن فرزندش چه حسی دارد، احساس گرمای نوزاد کوچکش که فقط پوشک به تن دارد، پوست لطیفش که بوی نوزادان را میدهد. لبخند زیبای کورا را به یاد میآورد و موی تابخورده روی پیشانیاش را، درست مثل دختر توی شعر. شعری که او و مارکو میخواندند و آن را به صورت خندهداری تغییر میدادند:
یه دختر کوچیک بود،
با یه فِر کوچولو،
راست وسط پیشونیش،
وقتی که خوب بود، که هیچ
بد که میشد، واویلا!
آنه با خود فکر میکند کدام مادری بعد از گرفتن هدیهی یک فرزند سالم افسردگی میگیرد؟ آنه واقعا عاشق دخترش است. زن همسایه شاری لاپنا
اگر اخلاق زیر پا گذاشته شود و آسیب رساندن به دیگران مهم نباشد، خیلی راحتتر میشود پولدار شد. زن همسایه شاری لاپنا
یک پنجره تاریک شد، یک چراغ راهنمایی از قرمز سبز شد. نور چراغهای گردان یک آمبولانس روی ساختمانها منعکس شد. و بر من مسجل شد که من پرسش نامه را به این قصد طرح نکرده بودم که زنی را بیابم که بتوانم بپذیرمش، بلکه قرار بود کسی را پیدا کنم که مرا بپذیرد. پروژه رزی گرام سیمسیون
امشب از تو خواستم به اینجا بیایی به خاطر این که وقتی آدم میفهمد که میخواهد باقی عمرش را در کنار کسی بگذراند، دلش میخواهد باقی عمرش هر چه سریعتر شروع شود پروژه رزی گرام سیمسیون
تحقیقات به دفعات نشان دادهاست که خطرات الکل برای سلامتی، به مزایای نوشیدنش میچربد. استدلال من این است که مزایایش در سلامتی روانم، خطرات را توجیه میکند. پروژه رزی گرام سیمسیون
بیشترین انگیزهی نهان ما به صعود از سلسله مراتب اجتماعی ممکن است چندان در کالاهای مادی که میتوانیم به دست آوریم یا قدرتی که به کار میبریم ریشه نداشته باشد، بلکه بیشتر به مقدار عشقی وابسته باشد که به خاطر موقعیت برترمان دریافت میکنیم. پول، شهرت و نفوذ ممکن است بیشتر بلیطی برای ورود به عشق ارزشمند به حساب آیند تا اینکه خودشان هدف باشند. اضطراب موقعیت آلن دو باتن
هر چه بگویم، میگویند توهّم است. هر چه قسم بخورم، هر چه گرو بگذارم، باورشان نمیشود. نمیدانم بین این همه جور معتاد، چرا هیچ کس حرف بنگی جماعت را نمیخواند! البته آدم بنگ که میکشد، کارهایی میکند که فرداش که یادش میافتد، از بس شرمش میشود باز میکشد تا فراموش کند بند محکومین کیهان خانجانی
شهرها آدمها را تغییر میدهند و هر چقدر فاصلهی شهرها بیشتر باشد، انگار این تغییر بیشتر است. تغییری که با یک احساس درونی پیوند خورده است. این را بارها تجربه کردهام. هرگاه از شهری به شهر دیگر رفتهام، چیزی را در درونم تغییر یافته دیدهام. تغییری که نسبتی مستقیم با فاصله دارد. چای نعنا (سفرنامه و عکسهای مراکش) منصور ضابطیان
مادربزرگم شرایط را بررسی کرد. اگر میخواست برود سر کار، کسی را نداشت که بچه را نگه دارد و دلش هم نمیخواست پسرش یتیم و فقیر بزرگ شود. با خودش فکر کرد «آیا اینقدر سنگدلی دارم که به خاطر رفاه پسرم با مردی ازدواج کنم که دوستش ندارم؟ بله، دارم.» بعد به چهره بختبرگشتهی پدربزرگم نگاه کرد و با خودش گفت «کاری بدتر از این هم میتونیم بکنم.» یکی از ملایمترین و در عینحال ترسناکترین جملات در هر زبانی. جزء از کل استیو تولتز
هر آدمی فقط واسه نوشتن یک کتاب دنیا آمده، نه هیچ کار دیگری. یک کتاب نبوغآمیز یا یک کتاب معمولی، مهم نیست، ولی کسی که هیچی ننویسد، یک آدم بازنده است، فقط از زمین میگذرد و هیچ ردی از خودش باقی نمیگذارد مدرک آگوتا کریستف
زندگی همین است. همهچی با گذشت زمان محو میشود. خاطرات کمرنگ میشوند، درد کم میشود. مدرک آگوتا کریستف
وقتی میگویم دیگر به سراغم نیا، فکر نکن که فراموشت کردهام،یا دیگر دوستت ندارم، نه.
من فقط فهمیدم: وقتی دلت با من نیست؛
بودنت مشکلی را حل نمیکند،تنها دلتنگترم میکند! خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
حرف نزدن آسونتره. صدات رو ببُر، کلون دهنت رو ببند، خفهشو. همهی اون پرت و پلاهایی که تو تلویزیون دربارهی ایجاد ارتباط و ابراز احساسات شنیدهای دروغ بود. هیچکس واقعا نمیخواد چیزی رو که باید بگید بشنوه. یه چیزی بگو لاوری هالس اندرسن
من بر این باورم که کارهای بیهوده و بی فایده به این خاطر ادامه دارند که از عصیان مردم میترسند.
عقیدهای که رواج دارد چنین است که انبوه مردم حیوانهای حقیری هستند که اگر بیکار بمانند خطر خواهند داشت و بنابراین باید آنها را چنان مشغول کرد که فرصتی برای اندیشیدن نداشته باشند. آس و پاسهای پاریس و لندن جورج اورول
خدا آن چیزی است که کودکان میشناسند نه بزرگسالان. بزرگسال وقت اضافه ندارد که برای غذا دادن به گنجشکها آن را تلف کند. حضرت حضیض کریستین بوبن
فقط اگر بیصدا گریه کنم تو میشنوی. تنها اگر آرام باشم و زخمهای این زندگی را در خودم بریزم تو مرهمم میشوی
تو، ای عشقِ لعنتی آغوشی برای 1 سفر طولانی محمد مرکبیان
با خودم فکر میکنم عجب دنیایی! فقط کافی است به چیزی واقعاً فکر کنی و تصمیمی جدی برای داشتنش بگیری تا دنیا به کمکت بشتابد. به این فکر میکنم که چقدر ما آدمها به هم نزدیکیم و به چشم نمیآید و چه جالب است که در لحظهٔ مقرر نخهای نامرئی این اتصالاتمان کشیده میشود و به بعضیها که فکرش را هم نمیکردیم به شکل شوکآوری نزدیک میشویم. همه ما مثل هم هستیم لیلی بخشی
همیشه خوکها تصمیم میگرفتند، سایر حیوانات هرگز نمیتوانستند تصمیمی اتخاذ کنند. ولی رأی دادن را یاد گرفته بودند. قلعه حیوانات جورج اورول
برای از بین بردن دیگری، یا دست کم کشتن روح او، راههای گوناگونی وجود دارد در سراسر دنیا پلیسی نیست که از این جور قتلها سر در بیاورد.
برای این طور قتلها یک کلمه کافی است فقط کافی است به موقع صراحت کلام داشته باشی یا لبخند بزنی. کسی نیست که نتوان با لبخند یا سکوت نابودش کرد… مسلما همهی این قتلها به کندی صورت میگیرند. کنوبل عزیز تا به حال فکر کردهاید ببینید چرا اکثریت مردم این قدر دوست دارند از قتلهای درست و حسابی ملموس و قابل اثبات سر در بیاورند؟ خب معلوم است، چون ما قتلهای هرروزه خودمان را نمیبینیم. اشتیلر ماکس فریش
. . ما در تاریکی بیشتر همدیگر را تماشا میکردیم تا در روشنایی روز. من همیشه هوای گرگ و میش را دوست دارم. فقط در این لحظههاست که احساس میکنم میخواهد اتفاق مهمی روی دهد. در گرگ و میش همه چیز زیبا جلوه میکند. خیابانها، میادین و عابرین. من حتا در این لحظه احساس جوانی و خوش تیپی میکنم و همیشه دوست دارم که به آینه نگاه کنم و از خیابانها که رد میشوم در ویترینها خودم را تماشا کنم و دست به صورتم که میزنم، چین و چروکی در پیشانی و صورتم نمیبینم. . تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
مردم فکر میکنند غم بزرگ تورا آبدیده میکند، و خود بخود به سطح بالاتر و روحانیتری میرساند، اما به نظر ریچل ماجرا کاملا برعکس بود، تراژدی تورا حقیر و کینه توز بار میآورد. به تو آگاهی بیشتر یا دیدگاه والاتر نمیبخشد. خیلی از آدمها از زیر قتل شانه خالی میکنند، در حالی که بعضی دیگر برای یک اشتباه کوچک و سهوی بهای گزافی را میپردازند. راز شوهر لیان موریارتی
هر قدر عقاید کسی احمقانهتر باشد کمتر باید با او مخالفت کرد. باگ میگفت حماقت بزرگترین نیروی روحانی تمام تاریخ بشریست. میگفت باید در برابر آن سر تعظیم فرود آورد، چون همه جور معجزهای از آن ساخته ست. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
میخواهم با کتابها تنها باشم. کرکره را پایین میکشم و درِ مغازه را میبندم. دوست دارم با کتابها حرف بزنم و بگویم توی این مدت چقدر دوستشان داشتهام، ولی بهجای این کار از پوشهی musik film آهنگ فیلم زوربای یونانی را پخش میکنم و صدای بلندگوی کامپیوتر را بالا میبرم. مثل آنتونی کوئین دستهایم را باز میکنم و همریتم با آهنگ پاهایم را عقب و جلو میبرم. صدای دست زدن کتابها بلند میشود. همینگوی، جویس، سلینجر، آستین، بردبری، سروانتس، فالاچی، برونته و بقیهی نویسندهها میآیند وسط کتابفروشی و هر کدام یک دور میرقصند و برمیگردند توی کتابهایشان تا جا برای نویسندههای جدید باز شود. حافظ و سعدی و چند نویسندهی ایرانی را هم میبینم که ته مغازه روی صندلی نشستهاند و فقط دست میزنند. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
آنکه میخندد همواره در موقعیتی برتر از آنکه بر او میخندند واقع است. فرودستان، تحقیرشدگان، بردگان و محکومان در تحمل وضعیت ناسازگار خود همیشه از خنده نیرو گرفتهاند، و این به آنها امید داده است که خواهند توانست سرنوشتشان را بگردانند. آنکه به مسلخ میبرندش چه بسا هزلی گزنده بگوید، اما آنکه به رهبری برگزیده شده،به قول گفتنی «شوخی سرش نمیشود.» به همین دلیل است که طنزِ فرودستان وجود دارد، اما مثلا «طنز قهرمانی» یا «طنز شاهی» وجود ندارد. شوایک یاروسالو هاشک
حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: «امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی.»
جورجی گفت: «من؟ نه، همینجوری بود.»
مرد گفت: «زنم این کارو کرد.» تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: «کی آوردت؟»
مرد گفت: «هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود.»
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: «باید بستریت کنیم.»
مرد گفت: «باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام.»
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: «اون یکی چشمت شیشهایه؟»
گفت: «پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه.»
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: «اون وقت تو با این چشمت میبینی؟»
«میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده.»
پرستار گفت: «یاد خدا»
گفتم: «بهتره برم دکتر رو بیارم.» پسر عیسا دنیس جانسون
با آن لباسهای خزه بستهاش و حرکات آرام و حالتش و با 45 دقیقه تاخیرش، وقتی در کلاس را باز کرد وارد شد و بیصدا و بیحرکت نگاه ماتش را به استاد دوخت، برای لحظاتی زمان از حرکت بازایستاد. همه ما، من، مانیوشا، تنبل، استاد و چند دانشجوی دیگر، مثل سوسکهای گرفتار در کهربا، وارد ابدیت شدیم. استاد بعد از چند ثانیه بهت، بالاخره به خودش تکانی داد و از کهربا خلاص شد و با دو سه سوال و جواب کوتاه به هویت موجود تازهوارد پی برد. بعد تصمیم گرفت که حضور و وجود این سوسک کهربایی یا تنبل آفریقایی خزه بسته را، دهن کجی بیشرمانمه به ذات دانش، پژوهش و همه فعالیتهای علمی دانشمندان قرون و اعصار، تفسیر کند. استاد نگاهی به سر تا پای تنبلخان کرد و گفت: «انگار که مشکلات تو یکی دو تا نیست؟» «ملول کهربایی» ، به آرامترین و کشدارترین شکل ممکن گفت: «نه، سه تاست.» 1 رمانس دانشگاهی... محمود سعیدنیا
از وطن گریختم تا از رنجهای آن رها شوم و همچون قویی، غنوده در آرامش فراموشی سفید، زندگی کنم و خوشبختی را بشناسم… اما انگار خارج از چارچوب وطن و به دور از دیگران هیچ سعادتی وجود ندارد… در خلا هیچ سعادتی نیست، مگر در لحظات نشئگی که آن هم عذاب هولناکی در پی دارد… دانوب خاکستری غادهالسمان
هریک از ما چیزی از دست میدهیم که برایمان عزیز است. فرصتهای از دست رفته، امکانات از دست رفته، احساساتی که هرگز نمیتوانیم برشان گردانیم. این قسمتی از آن چیزی است که به آن میگویند زنده بودن. اما در درون کلهی ما دستکم این جایی است که من تصور میکنم جای کمی هست که این خاطرات را در آن بیانباریم. اتاقی با قفسههایی نظیر این کتابخانه. و برای فهم کارکرد قلبمان باید مثل کتابخانه فیش درست کنیم. باید چندی به چندی از همه چیز گردگیری کنیم. بگذاریم هوای تازه وارد شود و آب گلدانهای گل را عوض کنیم. به عبارت دیگر، همیشه در کتابخانهی خصوصی خودت به سر میبری. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
آن شب، باد از حرکت ایستاد، نسیم مرد، از دریا بوی ماهی مرده در فضا پیچید و من به نظرم رسید که همهی حیوانات و جانداران دریایی مردهاند و دریا خشک شده است. دانوب خاکستری غادهالسمان
آن نیرومندی که من میخواهم از آن قسم نیست که با آن ببری یا ببازی. من دنبال حصاری نیستم که قدرت بیرونی را دفع کند. آنچه من میخواهم چنان نیرویی است که بتواند قدرت بیرونی را جذب کند و با آن روی پا بایستد. نیرویی که بتواند خاموش همه چیز را تاب بیاورد بی عدالتی، بینوایی، اندوه، خطاها و سوء تفاهمها. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
اوشیما پکر میگوید: «شاید بیشتر آدمهای دنیا سعی نمیکنند آزاد باشند، کافکا. فقط فکر میکنند که آزادند. همهاش توهم است. بیشتر آدمهای دنیا اگر آزادشان بگذاری، بدجوری تو هچل میافتند. بهتر است یادت باشد. مردم عملا ترجیح میدهند آزاد نباشند.» کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
خدا نکند آدم چیزی یا کسی را گم کند، مثل سوزن میشود که اگر تمام خانه را زیر و رو کنی پیداش نمیکنی، فرش را وجب به وجب دست میمالی، اما نیست. فکر میکنی خب حتما یک جایی گذاشتهام که حالا یادم نیست، بعد بیآنکه یادت باشد از ته دل فریاد جگر خراشی میکشی و مینشینی… سال بلوا عباس معروفی
به این نتیجه رسیدهام که بیشترِ مردم بزرگ نمیشوند! ما، جای پارک خودمان را پیدا میکنیم و به کارتهای اعتباریمان افتخار میکنیم! ازدواج میکنیم و جرات میکنیم بچهدار شویم و به آن بزرگشدن میگوییم. اما فکر کنم بیشترین کاری که میکنیم پیر شدن است. ما تراکم سالها را در بدنهایمان و روی صورتهایمان این طرف و آن طرف میبریم اما معمولا خودِ حقیقی ما، کودک درونمان، هنوز بیگناه است و مثل گیاه مگنولیا خجالتی است. نامهای به دخترم مایا آنجلو
خاله محبوب میگوید: من فقط به عشق ماتیک زدن زن جعفر شدم. جعفر شوهر اولش بود.
گفتند: تا عروسی نکنی نمیتوانی ماتیک بزنی.
مامان نمیداند به خاطر چه چیزی زن آقا جان شد
یک روز مرا به پدرت دادند. فکر کردم لابد بابای دومم است و باید این دفعه دختر او باشم! یک نفر یک مشت به پهلویم زد و گفت: پدرت نیست، شوهرت است!
از آن به بعد هر وقت مشت میخوردم میفهمیدم اتفاق مهمی افتاده است! پرنده من فریبا وفی
برای خودم چای میریزم و بخارش را بو میکشم. شُشهایم از عطر زنجبیل پُر میشود. ترکیب کتاب و چای در هوای سرد زمستان معجزه میکند. حسش مثل پیدا کردن دستشویی توی شهر است وقتی شاشبند شدهای: آرامشدهنده و لذتبخش. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
همیشه با خودم میگویم اگر گاهی سکوت کنم خیلی بهتر است، اما هیچوقت نتوانستهام این کار را به مرحله اجرا برسانم. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
پراید سفید گلکاری شده بوق بوقکنان از جلو مغازه رد میشود. از عروس فقط لباس سفیدش را میبینم. حتما شبیه همهی عروسهای دیگری است که تابهحال دیدهام: زشت و تکراری. حتا میتوانم آهنگهایی را که برای رقص چاقوی امشب انتخاب میکنند حدس بزنم. بعد از نیم قرن، هنوز باباکرم با یک سروگردن اختلاف از بقیهی آهنگهایشان بهتر است. یک مراسم تکراری و کسلکننده که با «آقایون دست، خانوما رقص، حالا برعکس» شروع میشود و با «آقایون، خانوما، بفرمایید شام» تمام میشود. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
بعضی وقتها هیچ چیز بدتر از این نیست که زن سابقت با مرد بیعیب و نقصی ازدواج کرده باشد، کسی که نشه توی ذهن خودت مسخرهاش کنی و در مواقع لزوم به یادش بیاوری که تو چیز بهتری بودی و حالا هم آزاد و رها برای خودت میچرخی و تمام قلههایی را که او تازه در کوهپایهاش ایستاده است تا بالا برود و خودش را برای زن سابقت لوس کند، تو قبلا پرچم زدهای، عکس یادگاری گرفتهای و یک بار بدون اکسیژن فتح کردهای. در دهان اژدها محمدرضا زمانی
قسم میخوردم دوباره هرگز با تو ارتباطی نداشته باشم، اما شیش هفته گذشته و هنوز حس بهتری ندارم. بدون بودن تو، هزاران کیلومتر دور از تو، هیچ آرامشی ندارم. این واقعیت که دیگه از حضورت شکنجه نمیشم یا در و دیوار از ناتوانیام در داشتن تنها چیزی که واقعا میخوام نمیگه، منو التیام نمیده. این اوضاع رو بدتر میکنه. آیندهی من مثل یه جاده خالی غمافزاست. نمیدونم دارم چی میگم. جنی عزیزم، فقط اگه یه لحظه حس میکنی تصمیمی که گرفتی اشتباهه. این در همیشه به روی تو بازه و اگر فکر میکنی تصمیمت درست بوده، حداقل اینو بدون که یه مردی هست که عاشقته، که درک میکنه تو چقدر گرانبها و باهوش و مهربونی. مردی که همیشه عاشقت بوده و زیانش رو تا همیشه به جون میخره. آخرین نامه معشوق جوجو مویز
عابرها از جلوی مغازه رد میشوند. حتا نگاهی هم به کتابهای توی ویترین نمیکنند. حق با فروید است، «انسان وقتی به چیزی واکنش نشان میدهد که یکی از حسهای پنجگانهاش تحریک شود. کتاب به تنهایی هیچکدام از این حسها را تحریک نمیکند.» البته اصل جمله را پدرم گفته. من فقط با نظریات فروید ترکیبش کردهام. کتابفروش خیابان ادوارد براون محسن پوررمضانی
تا آنجا که چیزی به نام زمان هست، همه در نهایت لطمه میبینند و بدل به چیز دیگری میشوند. همیشه اینطور است، دیر یا زود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همه جور بلایی سرم میآید. بعضی را انتخاب میکنم، بعضی را نمیکنم. دیگر نمیتوانم یکی را از دیگری جدا کنم. منظورم این است که احساس میکنم همه چیز از پیش تعیین شده و من ناچارم راهی را دنبال کنم که یکی دیگر طرحش را برایم ریخته. مهم نیست که چقدر به این امور فکر کنم و چقدر تلاش در راهش به کار برم. در واقع هرچه بیشتر سعی میکنم، بیشتر این معنا را گم میکنم که کیام. انگار هویتم مداری است که از آن دور شدهام و این احساس واقعا آزار دهنده است. اما بیش از آن، مرا میترساند. حتی فکر کردن به آن مایهی چندشم میشود. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
زمان همه چیز را از یاد آدم میبرد. حتی خود جنگ و مبارزهی مرگ و زندگی که مردم آن را از سر گذراندند حالا انگار که به گذشته دور تعلق دارد. چنان در مسائل روزمره درگیریم که حوادث گذشته مثل ستارگان کهنسالی که سوختهاند، دیگر در مدار ذهن ما قرار نمیگیرند. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
سانشیرو در طول داستان بزرگ میشود، به موانع برمیخورد، به خیلی چیزها میاندیشد، بر مشکلات غلبه میکند، درست است؟ اما قهرمان معدنچی با آن فرق دارد تنها اری که میکند تماشای اتفاقها است و پذیرش همهشان. یعنی گاه گداری نظر میدهد اما نه چندان عمیق. به جای آن به ماجرای عاشقانهاش فکر میکند کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
با گوش دادن به دماژور به محدودههای توان انسان پی میبرم و در مییابم که نوع خاصی از کمال فقط از راه انباشت نامحدود نقص تحقق مییابد. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
همشاش مسئله تخیل است. مسئولیت ما از قدرت تخیل شروع میشود. درست همانطور است که ییتس میگوید: مسئولیت از رویا آغاز میشود. این موضوع را وارونه کنید، در این صورت میشود گفت هرجا قدرت تخیل نباشد، مسئولیتی در بین نیست. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
گربهها موجوداتی هستند پابند عادت. معمولا زندگی منظمی دارند و اگر چیزی غیرعادی پیش نیاید، از زندگی روزمره فاصله نمیگیرند. چیزی که این زندگی عادی را بهم بزند، یکی دنبال جفت رفتن است و دیگری تصادف_ بهرحال یکی از این دوتا. کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
بهترین حالت این است که آدم از اتفاق خوبی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که مردم میدانند که قرار است در یک روز بهخصوص خسوف اتفاق بیفتد یا کسی بداند که قرار است برای کریسمس به اون میکروسکوپ هدیه بدهند. از طرفی بدترین حالت هم این است که آدم از اتفاق بدی که قرار است بیفتد باخبر باشد درست مثل موقعی که آدم میداند قرار است در یک روز بهخصوص برای پر کردن دندانش به دندانپزشکی برود یا قرار است برای تعطیلات به فرانسه برود. اما من فکر میکنم که از همه بدتر این حالت است که آدم نداند اتفاقی که قرار است بیفتد خوب است یا بد. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
دوست دارم باران تند ببارد. صدایش مثل سکوت ممتدی است که همه جا شنیده میشود و مثل سکوت است اما توخالی نیست. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
تا آدم خودش شریک جرم نباش اتفاقی نمیافتد. این را با تمام وجود فهمیدم و احساس کردم که مرگ به تنهایی قادر نیست کسی را از پای در آورد، مگر با همدستی خودش. تماما مخصوص عباس معروفی
کتاب برای توصیف کردن چیزهای مختلف با استفاده از کلمات است تا مردم بتوانند آن را بخوانند و از آن تصویری در ذهن خودشان درست کنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
عشق یک چیز عتیقه است که با عتیقه فروشی فرق دارد. عشق عتیقهی گرانقیمتی است که آدم باهاش زندگی میکند، اما عتیقهفروشی پر از وسایل گران است که حالا از زندگی خالی شده. تماما مخصوص عباس معروفی
و آدم چقدر احمق است که گاهی سرنوشتش را میسپارد به دست روز مبادا، گاهی چیزی کوچک میتواند با سرنوشت آدم بازی کند، گاهی آدم نامهای را بی دلیل حفظ میکند که بعدها همان نامه سند محکومیتش میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
شغلها بو دارند… دست آخر هر آدمی شبیه شغلش میشود. تماما مخصوص عباس معروفی
آدم وقتی جوان است به پیری جور دیگری فکر میکند. فکر میکند پیری یک حالت عجیب و غریبی است که به اندازه صدها کیلومتر و صدها سال از آدم دور است. اما وقتی به آن میرسد میبیند هنوز همان دخترک پانزده ساله است که موهایش سفید شده، دور چشمهایش چین افتاده، پاهایش ضعف میرود و دیگر نمیتواند پلهها را سه تا یکی کند. و از همه بدتر بار خاطرههاست که روی دوش آدم سنگینی میکند. 40 سالگی ناهید طباطبایی
اکثریت عظیم روشنفکرانی که میشناسم در جستوجوی چیزی نیستند و هیچ کاری نمیکنند و به درد کاری نمیخورند.
همهشان بد تحصیل کردهاند، به طور جدی مطالعه نمیکنند، دربارهی علوم فقط پر حرفی میکنند، از هنر هم کم سر در میآورند.
همهشان خودشان را میگیرند و با قیافهی جدی، گندهگویی و فلسفهبافی میکنند؛ حال آن که پیش چشمشان کارگرها غذا ندارند و چهل نفری در یک اتاق نامناسب میخوابند، توی ساس و تعفن و گند و رطوبت و ناپاکی اخلاقی میلولند …
پر واضح است که همهی حرفهای قشنگمان فقط برای آن است که سر خودمان و دیگران شیره بمالیم! باغ آلبالو آنتوان چخوف
مادربزرگم نظریه بسیار جالبی داشت. میگفت هر یک از ما با یک قوطی کبریت در وجودمان متولد میشویم اما خودمان قادر نیستیم کبریتها را روشن کنیم؛ همانطوری که دیدی برای این کار محتاج اکسیژن و شمع هستیم. در این مورد، به عنوان مثال اکسیژن از نفس کسی میآید که دوستش داریم؛ شمع میتواند هر نوع موسیقی، نوازش، کلام یا صدایی باشد که یکی از چوب کبریتها را مشتعل میکند… آدمی باید به این کشف و شهود برسد که چه عاملی آتش درونش را پیوسته شعله ور نگه میدارد… خلاصهٔ کلام، آن آتش غذای روح است. اگر کسی به موقع در نیابد که چه چیزی آتش درون را شعله ور میکند، قوطی کبریت وجودش نم بر میدارد و هیچ یک از چوب کبریتهایش هیچ وقت روشن نمیشود. مثل آب برای شکلات لورا اسکوئیول
آدم گاهی آنقدر تنها میشود
وبا خودش حرف میزند
که تبدیل میشود به دو نفر… برادران سیسترز پاتریک دوویت
از همان بچگی تو انتخاب زنها اشتباه میکردم! وقتی رفتیم سفیدبرفی رو ببینیم همه دلباخته ی سفید برفی شده بودن و من عاشق نامادری بد ذاتش. مرگ در میزند وودی آلن
اگر کسی بخواهد بترکد، تنها راهش همین است. جیک نزدن! … فقط لبخند…
منفجر شدن از زور نفرینهای فروخوردهشده، ترکیدن از خاموشی! متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
نمی شود بدون دوست داشتن کسی زنده ماند…
تجربه کهنه ام را باور کنید! زندگی در پیش رو رومن گاری
یک روز داشتم با کورا صحبت میکردم. کورا برای من دعا کرد، چون خیال میکرد من گناه رو نمیبینم… میخواست من هم زانو بزنم دعا کنم، چون آدمهایی که گناه به نظرشون فقط چند کلمه است، رستگاری هم به نظرشون فقط چند کلمه است! گور به گور ویلیام فالکنر
آقای جیونز میگوید من ریاضی را به این دلیل دوست دارم که کار بیخطری است. به نظر او من ریاضی را دوست دارم چون ریاضی یعنی مسئله حل کردن و این مسئلهها سخت و جالبند اما آخر سر یک جواب سرراست برای آنها پیدا میشود. منظور او این است که ریاضیات مثل زندگی نیست چون در زندگی، آخر سر به یک جواب سرراست نمیرسیم. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
بعد از مدتها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم میفهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آنجا، همانجا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسانها خاموش میشد، شب چون وقفهای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آنکه زندگی را از سر بگیرد. هیچکس، هیچکس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم امادهام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
آدمها گیجم میکنند. دو تا دلیل دارد. دلیل اول آنکه مردم میتوانند بدون اینکه حتی یک کلمه برزبان بیاورند؛ حرفهای زیادی بزنند. دلیل دوم این است که مردم بیشتر اوقات موقع حرف زدن از استعاره استفاده میکنند. ماجرای عجیب سگی در شب مارک هادون
کلماتی که احساس را توصیف میکنند خیلی مبهماند؛ باید از کاربرد آنها اجتناب کرد و به شرح اشیا، انسانها و خود اکتفا کرد، در واقع شرح وفادارانهی وقایع. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
کار سخت است، ولی سختتر از آن این است که کار کردن یک نفر را تماشا کنی و دست به سیاه و سفید نزنی، مخصوصا اگر آن آدم پیر باشد. دفتر بزرگ آگوتا کریستف
برای تصمیمگیری اینکه انشایی خوب «خوب» است یا «بد» ، قانون بسیار سادهای داریم: انشا باید واقعی باشد. باشد چیزی را که هست تعریف کنیم، چیزی را که میبینیم، میشنویم و انجام میدهیم. مثلا ممنوع است که بنویسیم «مادربزرگ شبیه یک جادوگر است» ، اما میتوانیم بنویسیم: «مردم مادربزرگ را جادوگر صدا میکنند». دفتر بزرگ آگوتا کریستف
خیال میکنید تا چه مدتی زیر بار زور نمیروید؟ فوقش یک الی دو ساعت. آن چند دقیقهای که در هلفدونی میگذرانید البته بد میگذرد. آن وقت است که میبینید چهجور هم زیر بار زور میروید و دیگر از سرکشی خبری نیست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
پولپرستی آدمها نعمتی است مثل ترحم خداوند. تنها امید ما دادن رشوه است. تا وقتی که این وسیله در دنیا هست حکم ارفاقی هم هست. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
در تاریخ مذاهب بیسابقه نیست که افراد بیگناه همینطور جان خود را از دست داده باشند. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
من میخواهم دخترم چیزی باشد مثل دیوار، مثل سنگ. تو این مملکت لهستان دور و بر ما چی میبینی؟ فقط سنگ. میخواهم این دختر هم درست مثل چیزهای دور و برش باشد، تا اصلا کسی متوجه وجودش نشود. اگر اینطور باشد هیچ بلایی سرش نمیآید. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
غرور برای مردمی مثل ما آفریده نشده. ماها باید یاد بگیریم که خوب کثافت را قورت بدهیم و بی اخم تخم هضم کنیم. اگر غیر از این بکنیم کارمان زار است. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
در یک مملکت حسابی اصلا داشتن فضیلتهای بزرگ لازم نیست. عقل متوسط مردم بس است. حتی اگر اجاززه بفرمایید عرض میکنم که آدم حسابی باید کمی هم ترسو باشد. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
آشپز: من گمان میکردم فضیلت علامت خوبی باشد.
دلاور: نه علامت این است که یک پای کار میلنگد. وقتی که فرماندهی گاو باشد و سربازهایش را به منجلاب بکشاند، بیچاره سربازها باید سر نترس داشته باشند. اسم این نترسی را میگذارند فضیلت. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
جای من همیشه پشت صفهاست. گمان نمیکنم کاری راحتتر و امنتر از سرجوخگی گیر بیاید: سربازها را کیش میدهی جلو، بروند افتخارات کسب کنند. خودت عقب جبهه میمانی. ننه دلاور و فرزندان او (گزارش جنگهای 30 ساله) نمایشنامه برتولت برشت
شبها میترسید که بخوابد، چون بعضی وقتها مرا (سورمه) میدید و وقتی بیدار میشد، من پر زده بودم و رفته بودم. میترسید بخوابد، چون میدانست وسط خواب ناگهان پا میشود و مینشیند، به اطراف نگاه میکند، و بعد مثل بچههای پدرمرده در آن اتاق سیمانی سرد گریه میکند. سمفونی مردگان عباس معروفی
احساس میکردم وقتی آدم تنها میشود، تمامی غم دنیا در وجودش خیمه میزند. احساس میکند آنقدر از دیگران دور شده که دیگر هیچ وقت نمیتواند به آنها نزدیک شود. میبیند میان این همه آدم حسابی تنهاست. سمفونی مردگان عباس معروفی
آن وقت بود که آیدین یکباره هوس کرد به پدر دست بزند. فقط سرانگشتهایش را به دست یا صورت پدر نزدیک کند. سالها بود که دستش به پدر نخورده بود. حتی فرصت پیش نیامده بود که از کنارش رد شود. چنان نا آشنا و غریب که فقط میشد زیرچشمی گوشه پوستینش را نگاه کرد. و آیدین همیشه در این فکر بود که چطور میشود دست روی شانه پدر گذاشت و کنارش ایستاد. سمفونی مردگان عباس معروفی
با اینکه میدانستم عاشق بیقرار آن دختر ارمنی است، اما میخواستم به زبان بیاورد و به عجز بیفتد و بخواهد که بگذارم عصرها برود. پدر نتوانسته بود او را به عجز آورد و من میخواستم این کار را بکنم. دلم میخواست جوری رفتار کنم که صبحها پاشنه در حجره را ماچ کند و بیاید تو، مثل موم در دستهام بچرخد و شب همراه من به خانه بیاید. سمفونی مردگان عباس معروفی
گفتم آقا داداش این کریستف کلمب ما هنوز نمرده؟ گفت چطور مگر؟ گفتم میرود سرزمین کشف میکند اما چرا نمیآید اینجا را کشف کند؟ بعد من میرفتم داد میزدم آقای کریستف کلمب چرا نمیآیید ما را کشف کنید؟ سمفونی مردگان عباس معروفی
گفته بود: «کاش آدم میتوانست با مرگ مبارزه کند.»
گفتم: «چه جوری؟»
گفت: «جوری که نخواهد بمیرد. یک تقلای حسابی.»
گفتم: «ممکن نیست. مرگ همیشه یک جور نیست. هر دفعه شکل تازهای دارد.» سمفونی مردگان عباس معروفی
پدر میگفت: زمانی که آدم ثروتمند میشود، در هر سنی باشد احساس پیری میکند. » سمفونی مردگان عباس معروفی
نخواستم جلوی خودم را بگیرم و نخواستم به رسم عادت درد را توی دلم بریزم، داد زدم: «الدنگ من دوازده سال توی این خراب شده جان کندهام، تو چی میفهمی؟»
گفت: »مگر من چون الفم که برای تو شاگردی کنم؟»
گفتم: «از تو بزرگترش هم باید از من فرمان ببرد بچه نجار.»
بنا به رسم عادت انگشت سبابهاش را تکان داد: «یکی تویی، یکی من، حیف که مجبورم. حیف که نمیتوانم همه این بدبختی و نکبت را ول کنم بروم سراغ نجاری خودم. وجدانم از…» سمفونی مردگان عباس معروفی
پدر به خاطر آیدا خونش را کثیف نمیکرد و معتقد بود که دخترها باید خانه داری یاد بگیرند، بعدها که بچه دار شدند با عروسک واقعی سر و کار خواهند داشت. سمفونی مردگان عباس معروفی
ما از وحشت فراموش کردن دیگران است که
عکس آنها را به دیوار میکوبیم
یا روی تاقچه میگذاریم
یک وفاداری کاذب
خود ما به عکس هایی که به دیوارهای اتاقمان میکوبیم
نگاه نمیکنیم
یا خیلی به ندرت و تصادفا نگاه میکنیم
ما به حضور دائم و به چشم نیامدنی آنها عادت میکنیم
عکس فقط برای مهمان است
این را یادتان باشد که ذره یی در قلب بهتر از کوهی بر روی دیوار است رونوشت بدون اصل نادر ابراهیمی
پرواز که تنها از اینجا به آنجا پریدن نیست ، این که از پشهها هم بر میآید! فقط یک چرخ کوچک - آن هم برای تفریح - دور مرغ ارشد زدم و حالا تبعیدی ام! کورند؟ نمیبینند؟ تصورش را ندارند که چه شکوهی در پرواز نهفته است؟ اهمیت نمیدهم چطور فکر میکنند. نشانشان میدهم پرواز چیست! اگر چیزی که میخواهند این است، پس یاغی تمام عیار میشوم. کاری میکنم که چنان افسوس بخورند… جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
هر کس که ساختن «زندان» انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چطور بازی کند… یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است… لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند… بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش، دخل خودش را بیاورد. جیرجیرک احمد غلامی
عشق به یک ماده ی مخدر میماند، در آغاز احساس سرخوشی و تسلیم مطلق به آدم دست میدهد، روز به روز بیشتر میخواهی، هنوز معتاد نیستی اما از آن احساس خوشت میآید و فکر میکنی میتوانی در اختیار خودت داشته باشیش، چند دقیقه به معشوق میاندیشی و بعد سه ساعت فراموشش میکنی. اما کم کم به آن شخص عادت میکنی و کاملاً به او وابسته میشوی، حالا دیگر سه ساعت به او فکر میکنی و دو دقیقه فراموشش میکنی. اگر در دسترس ت نباشد همان احساسی را داری که معتادهای خمار دارند. معتاد برای به دست آوردن مواد، تن به هر کاری میدهد و تو هم حاضری به خاطر عشق دست به هر کاری بزنی. پس تنها باید به کسی عشق بورزیم که میتوانیم او را در کنارمان داشته باشیم. کنار رودخانه پیدرا نشستم و گریه کردم پائولو کوئیلو
هرخواننده ای زمانیکه کتابی رامی خواندخواننده خودش است. کتابِ نویسنده چیزی جز نوعی وسیله بصری نیست که او در اختیار خواننده میگذارد تا با آن بتواند آنچه را که شاید بدون آن کتاب نمیتوانست در خودش ببیند درک کند. در جستجوی زمان از دست رفته 7 (7 جلدی) مارسل پروست
من چیزی از گناه سر در نمیآورم. و تازه مطمئن نیستم که اعتقادی هم به آن داشته باشم. شاید کشتن ماهی گناه بوده باشد. به گمانم گناه بود،حتی اگر برای این کشته باشمش که خودم را زنده نگه دارم و شکم چند نفر دیگر را سیر کنم. اگر اینجور باشد، هرکاری گناه است. به فکر گناه نباش. حالا برای فکر کردن درباره ی گناه خیلی دیر شده. تازه بعضی از مردم پول میگیرند تا به گناه فکر کنند. بگذار همانها به فکر گناه باشند. تو برای این به دنیا آمدی که ماهیگیر شوی! پیرمرد و دریا ارنست همینگوی
باید برای همسایهها مرده باشم، نه این که مرده باشم، اصلا نباشم. برای آن پیرمرد که در ساحل از لبخندم عکس گرفت باید نیم ساعت بعد یا دو دقیقه بعد مرده باشم، نیست شده باشم.
برای تمام نانواها، کارمندها و بلیط فروشهای سینما، کسانی که زمانی رو به روی شان ایستاده اند مرده اند. روزی صد بار در ذهن دیگران نیست و نابود میشویم". بودای رستوران گردباد حامد حبیبی
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
- زن داری ؟
- نه، امیدوارم بگیرم
عصبانی گفت: خیلی خری. مرد که نباید زن بگیرد.
- چرا؟ سینیور ماجیوره
با عصبانیت گفت: مرد نباید زن بگیرد. نباید ازدواج کند، اگر قرار باشد همه چیز را از دست بدهد نباید دستی دستی خودش را توی مخمصه بیندازد. مرد که نباید خودش را توی هچل بیندازد و دنبال ِ چیزهایی باشد که آنها را بعدا از دست میدهد.
- حالا چه الزامی دارد که از دست بدهد ؟
سرگرد گفت: به هر حال از دست میدهد. از دست میدهد پسر با من بحث نکن.
شنل خود را پوشید و کلاهش را بر سر گذاشت. یک راست آمد به سراغ من و دست گذاشت روی شانه ام و گفت: شرمنده ام نباید گستاخی میکردم. زنم تازه مُرده. مرا ببخش! مردان بدون زنان ارنست همینگوی
انسان شهرش را عوض میکند ،کشورش را عوض میکند و کابوسها را نه، فرقی هم نمیکند سوار کدام قطار شده باشی و در کدام یک از ایستگاههای جهان پیاده شده باشی،این تنها جامه دانی ست که وقتی باز میکنی همیشه لبالب است از همان کابوس وردی که برهها میخوانند رضا قاسمی
ماهی سیاه گفت: «شما زیادی فکر میکنید. همه اش که نباید فکر کرد. راه که بیفتیم، ترسمان به کلّی میریزد.» ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
ماهی سیاه کوچولو به خودش گفت:
مرگ خیلی آسان میتواند الان به سراغ من بیاید،
اما من تا میتوانم زندگی میکنم.
نباید به پیشواز مرگ بروم.
البته اگر یک وقتی ناچار با مرگ روبرو شدم که میشوم مهم نیست.
مهم این است که زندگی یا مرگ من چه اثری در زندگی دیگران داشته باشد. ماهی سیاه کوچولو صمد بهرنگی
«شاعر شعرشو ابداع نمیکنه، کشفش میکنه.» این را گفت بی آینکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد. به آهستگی افزود: «جایی که رود مقدس الف جریان داره، کشف شده، نه ابداع.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«شاعر شعرشو ابداع نمیکنه، کشفش میکنه.» این را گفت بی آینکه شخص خاصی را مخاطب قرار دهد. به آهستگی افزود: «جایی که رود مقدس الف جریان داره، کشف شده، نه ابداع.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
فورد هیچوقت متوجه این نشده که تو عالیترین کلاه صاف کن عالمی. منظورم اینه که آدم نمیتونه به اون نوع شعری برسه که فورد بهش رسیده، مگر اینکه توانایی عادی مردا برای تشخیص دادن یه کلاه صاف کن عالی رو از دس بده. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
«هیچوقت تو زندگیم لب به مشروب نزدم.» فورد این را به آرامی گفت، انگار بخواهد حالت اعتراف گونه را از حرفش بگیرد. «نه بخاطر اینکه مادرم الکلی بود. هیچوقت سیگارم نکشیدم. دلیلش اینه که وقتی بچه بودم، یه نفر بهم گفت الکل و سیگار حس چشایی رو ضعیف میکنه. من فکر کردم خوبه که آدم حس چشایی کامل و بی نقصی داشته باشه. یه جورایی هنوزم همینجور فکر میکنم. هنوز نتونستم از خیلی اعتقادات بچگیم دست بکشم.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
من حتی یه بارم بابت شعرا ازش تشکر نکردم. حتی هیچوقت بهش نگفتم اینا چقدر برام ارزش داره. میترسیدم طلسمش بشکنه _ همه چی برام عین جادو بود. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
سنی ازم گذشته بود تا فهمیدم شعر واقعی اصلا وجود داره. در جست و جوش تا سر حد مرگ رفته بودم. در واقع این جور مردن خیلی هم موجهه. به خاطرش آدمو توی قبرستون مخصوصی دفن میکنن. جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
در واقع پاهای درازش خیلی هم جالب توجه بودند. و البته نه فقط پاهایش که تمام اندامش جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
سیگار برگ توصیه کرد: «اگه پاهات یخ کرد، یکی ازون کیف و کوله هاتو وا کن. خیلی چیزا داری که گرمت کنه. اون تو خیلی چیزا هست که گرمت کنه.» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
چیزی از دهانش بیرون آورد و با تلنگری در شب رهایش کرد. پنجره را بست و گفت: «من آدم حسابی ام، از یه خانواده ی کوفتی آبرومند. همه چی داشتم، پول، موقعیت، کلاس.» به میلر نگاه کرد. «ببینم تو از قضا ممکنه سیگار میگار داشته باشی؟» جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
من ریموند فورد را دوست دارم. از پدرم هم بیشتر دوستش دارم. هرکس که این دفتر یادداشتهای روزانه را باز کند و این صفحه را بخواند، ظرف ۲۴ ساعت میمیرد. فردا شب! جنگل واژگون جروم دیوید سالینجر
اما در زمان بیکرانه هیچ کاری نمیماند که ارزش آغازیدن، کوشیدن و به پایان رسانیدن را داشته باشد. زمان، که هر لحظه اش برای انسانهای میرا ارزشی یگانه دارد، برای فوسکا خط پایان ناپذیری میشود که او در امتدادش سرگردان و یله است. همه ی آنچه جستجو میکرده پوچ و تباه میشود. انسانهایی را کو دوست میدارد میمیرند و خاک میشوند. و مرگ عزیز، مرگی که زیبایی گلها از اوست، شیرینی جوانی از اوست، مرگی که به کار و کردار انسان، به سخاوت و بی باکی و جانفشانی و از خودگذشتگی او معنی میدهد، مرگی که همه ی ارزش زندگی بسته به اوست، از فوسکا میگریزد. همه میمیرند سیمون دوبوار
ﺁﺩﻡﻫﺎﯼ ﺧﻮﺷﮕﻞ ﯾﺎ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﺭﻧﮕﻨﺪ، ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﺗﻘﺎﺿﺎﯼ ﻟﻄﻒ ﻫﺎﯼ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺩﺍﺭﻧﺪ! ﺁﻥﻫﺎ ﭼﻮﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﻣﯽﻣﯿﺮﻧﺪ ﺧﯿﺎﻝ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻫﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﻤﯿﺮﻧﺪ… ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
هر آدم باطن خاص خود را دارد و نفوذ کردن در این باطن،این جهان گنگ و عجیب از دشوارترین کارهاست.
شاید بتوان بلند باروترین قلعهها را فتح کرد و تا ژرفاهای ژرفترین دریاها فرو رفت، اما ورود به جهان باطن یک آدم، به آن آسانیها شدنی نیست. هر آدم هم اندازه یک کهکشان عمق و گستردگی دارد.
آدم عجیبترین و پیچیدهترین موجود است، پس نباید با پنداری احمقانه و قالبی با او برخورد کرد. درون هر انسان گنجینه شگفتی ست، اما این نکته نیز دانستنی ست که بر هر گنجینه کلیدی هست. .
همان کلید را باید جست. دشواری این جاست. دیدار بلوچ محمود دولتآبادی
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
«ﻫﻤﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻨﺪ ﮐﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﻧﻤﯽ
ﺍﺭﺯﺩ! ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﻣﺮﺩﻥ ﺩﺭ ﺳﯽ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﯾﺎ ﺩﺭ ﻫﻔﺘﺎﺩﺳﺎﻟﮕﯽ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ، ﭼﻮﻥ ﻃﺒﻌﺎ ﺩﺭ ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﻮﺭﺩ ﺯﻥ ﻫﺎ ﻭ ﻣﺮﺩﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺩﺍﺷﺘﻨﺪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺁﻥ ﻫﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﺰﺍﺭﺍﻥ ﻫﺰﺍﺭ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ. ﺩﺭ ﻭﺍﻗﻊ ﭼﯿﺰﯼ ﺭﻭﺷﻦ ﻧﺒﻮﺩ. ﺍﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﻮﺩﻡ ﮐﻪ ﻣﯽ ﻣﺮﺩﻡ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺍلان ﺑﺎﺷﺪ ﯾﺎ ﺑﯿﺴﺖ ﺳﺎﻝ ﺩﯾﮕﺮ» بیگانه آلبر کامو
ﻓﻘﻂ ﮐﺴﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺭﺯﺵ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺗﻪ ﺩﻝ ﺑﺨﻨﺪﻧﺪ. ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺁﺳﺎﻥ ﺍﺳﺖ ،ﺍﻣﺎ ﺧﻨﺪﯾﺪﻥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺳﺨﺖ. ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺯﻭﺩ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﯽ! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
ﻣﯽﺧﻮﺍﻫﻢ ﺭﺍﺯ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﺘﺎﻥ ﻓﺎﺵ ﮐﻨﻢ: ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﺭﻭﺯ ﻗﯿﺎﻣﺖ ﻧﻤﺎﻧﯿﺪ، ﺍﯾﻦ ﺩﺍﻭﺭﯼ ﻫﻤﻪ ﺭﻭﺯﻩ ﺭﻭﯼ ﻣﯽﺩﻫﺪ. سقوط آلبر کامو
ﻣﻦ ﺍﺯ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻓﻬﺎ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﯼ ﻧﺪﺍﺭﻡ.
ﺍﺯ ﺩﺭﺩ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺳﻢ. ﺗﺮﺱ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺗﻮﺳﺖ.
ﺍﺯ ﺗﻮ ﮐﻪ ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، ﻭﺟﻮﺩﺕ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻫﯿﭻ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺟﺪﺍﺭ ﺑﻄﻦ ﻣﻦ ﭼﺴﺒﺎﻧﺪ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ ﺭﺍ ﮐﺸﯿﺪﻩ ﺍﻡ، ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﺁﻣﺎﺩﮔﯽ ﭘﺬﯾﺮﺍﯾﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺍﻡ
ﻭ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﻭﺣﺸﺘﻨﺎﮎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﻣﻄﺮﺡ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ:
ﻧﮑﻨﺪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﯾﯽ؟ نکند ﻧﺨﻮﺍﻫﯽ ﺯﺍﺩﻩ ﺷﻮﯼ؟
ﻧﮑﻨﺪ ﺭﻭﺯﯼ ﺑﻪ ﺳﺮﻡ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺑﮑﺸﯽ ﮐﻪ:
ﭼﻪ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﺗﻮ ﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎ ﺑﯿﺎﻭﺭﯼ؟ ﭼﺮا ﻣﺮﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﯼ؟ ﭼﺮﺍ؟ نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
پسرعزیزم همیشه بگذاریم که کمی دروغ بگویند اصلاجرم نیست حتی شاید بگذاریم زیاد دروغ بگویند اولانزاکت مارانشان میدهد. ثانیادیگران هم به نوبه ی خودبه ما اجازه میدهند که دروغ بگوییم دوامتیازهمزمان! دوامتیاز! بایدمصاحب خودرادوست داشت. جوان خام فئودور داستایوفسکی
چیزهایی که ناگهان از معنای مفروض خود، از جایی که در نظم ظاهری امور به آنها اختصاص یافته محروم شوند، ما را به خنده میاندازند. به همین دلیل خنده أساسا به حوزه ی شیطان تعلق دارد (چیزها با آنچه میکوشند بنمایند تفاوت دارند) ، اما آرامش خیال سودمندی هم در آن هست (چیزها از آنچه میآید، راحت ترند، و در زیستن با آنها آزادی بیشتری داریم، سنگینیشان آزارمان نمیدهد.) کتاب خنده و فراموشی میلان کوندرا
در واقع اغلب، زمانی که عشقی را آغاز میکنیم، تجربه و عقلمان به ما میگویند که روزی به دلداری که امروز فقط به اندیشه او زندهایم، همان اندازه بیاعتنا میشویم که امروزه به هر زنی جز او هستیم. روزی نامش را میشنویم و دیگر دچار هیچ لذت دردآلودی نمیشویم، خطش را میخوانیم و دیگر نمیلرزیم، در خیابان راهمان را کج نمیکنیم تا او را ببینیم، به او بر میخوریم و دست و پا گم نمیکنیم، به او دست مییابیم و از خود بیخود نمیشویم. آنگاه این آگاهی بیتردیدِ آینده، برغم این حس بیاساس اما نیرومند که شاید او را همواره دوست داشته باشیم، ما را به گریه میاندازد. خوشیها و روزها مارسل پروست
اما گدایان و بازیگران گروه کوچکی از این جمعیت آواره اند. آنها اشراف آن طبقه اند، برگزیدگان فرودستان. اغلب آنها کاری ندارند انجام دهند، جایی ندارند بروند. بسیاری از آنها مست اند اما این کلمه تباهی آنها را به خوبی بیان نمیکند. لاشه ناامیدی اند انگار، پوشیده در لباسی ژنده، صورتهاشان کبود و خونآلود است، طوری خیابانها را پرسه میزنند انگار به زنجیر کشیده شده اند. دردرگاه خانهها میخوابند، مثل مجنونها در ازدحام ماشینها تلولو میخورند، در پیادهروها بی حال به زمین میافتند، هروقت دنبالشان بگردی همه جا هستند. بعضی از گرسنگی میمیرند، بعضی از بی لباسی و بقیه هم زیر کتک میمیرند یا میسوزند یا شکنجه میشوند. 3 گانه نیویورک پل استر
همگام من در این سفر پر خاطره ی پر مخاطره!
بارها گفته ام، و تو خوب میدانی، که ارزش نهایی هر زندگی در حضور لحظههای سرشار از احساس خوشبختی در آن است.
در یکنواختی و سکون، هیچ چیز وجود ندارد چه رسد به خوشبختی
که ناگزیر ، از پویشی دائمی سرچشمه میگیرد.
ما نباید بگذاریم که هیچ جزئی از زندگی مان در دام تکرار، گرفتار شود.
صیاد سعادت، چشم بر این دام دوخته است…
من باز هم از تکرار با تو سخن خواهم گفت - اما به لحنی و صورتی دیگر… 40 نامه کوتاه به همسرم نادر ابراهیمی
توریوس به این نتیجه میرسد که (هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است…و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است. پذیرش افکار وخواستههای عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست. دمیان هرمان هسه
همانطور که اینجا نشستهام تا بنویسم احساس نوعی شرمندگی دارم، انگار دارم روحم را به فرمان، نه به خاطر خدا، بگذارید بگویم به توصیه ی یهودی ای آلمانی (یا اتریشی، هر چند همه مثل هم اند) عریان میکنم. من کی ام؟ شاید بهتر باشد به جای کارهایی که در زندگی انجام دادهام از من دربارهی شور و شوقهایم بپرسید، عاشق چه کسی هستم؟ کسی به ذهنم نمیرسد. میدانم که عاشق غذای خوبم. فقط نام توردارژان کافیست تا سرتاپا بلرزم. این عشق است؟ گورستان پراگ اومبرتو اکو
نه،آسمان عاطفه ندارد،ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است،چیزی که من مدتهاست آن را از یاد برده ام. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
نه،آسمان عاطفه ندارد،ولی احتمالا چیزی بالاتر از آسمان وجود دارد که عشق و شفقت است،چیزی که من مدتهاست آن را از یاد برده ام. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
کاتولیکها همیشه سعی میکنن بفهمن تو هم کاتولیک هستی یا نه! ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
هیچوقت به هیچکی چیزی نگو. اگه بگی دلت برای همه تنگ میشه. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
آدم ازینکه یه حرف تازه به یه آدم صدساله بزنه متنفر میشه. اونا خوش ندارن حرف تازه بشنون. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
چقد بدم میاد وقتی آدم داره از جایی میره بیرون، یکی پشت آدم داد بزنه موفق باشی. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
انسان در ذهنش زندگی میکند،انسان در ذهنش میمیرد، قیس در ذهنش هست که هست. سلوک محمود دولتآبادی
این دختر پرتقالی مافوق طبیعی که بود؟ اسم مرا از کجا میدانست؟ چرا پس از شش ماه به دیدن من متمایل شده است؟ چرا این همه پرتقال میخرید؟ چرا در بازار روی پرتقال دقت خاصی داشت و مانع میشد تا فروشنده دو پرتقال شبیه به هم بردارد؟ شاید دختر پرتقالی به نوعی بیماری جدی دچار بود. برای همین به او رژیم پرتقال داده باشند. شاید در شش ماه آینده در سوییس یا آمریکا باید تحت درمان قرار میگرفت. کاری که در کشور خویش کسی قادر به انجام آن نبود دختر پرتقال یوستین گردر
ادگار گفت: وقتی لب فرو میبندیم و سخنی نمیگوییم، غیر قابل تحمل میشویم و آنگاه که زبان میگشاییم، از خود دلقکی میسازیم.
کلام در دهانمان همان قدر زیانبار است که ایستادن بر روی سبزه ها؛ هرچند سکوتمان نیز چنین است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
من در انفرادی دنبال خودم گشتم. هر کس که ساختن زندان انفرادی به کله اش زده، آدم جالبی بوده و خوب میدانسته با آدمها چه طور بازی کند. یعنی درستتر آن است که بگویم میدانسته آدم بهترین دشمن خودش است. لازم نیست او را کتک بزنند یا زیر شکنجه لت و پارش کنند. بهترین راه این است که خودش را با خودش تنها بگذارند تا خودش دَخل خودش را بیاورد… جیرجیرک احمد غلامی
مرگ لوطی به او آزادی نداده بود. فرار هم نکرده بود. تنها فشار و وزن زنجیر زیادتر شده بود. او در دایره ای چرخ میخورد که نمیدانست از کجای محیطش شروع کرده و چندبار از جایگاه شروع گذشته. همیشه سر جای خودش و در یک نقطه درجا میزد. انتری که لوطیش مرده بود و داستانهای دیگر صادق چوبک - کاوه گوهرین
- زنت چی؟ نکنه سَقَط شده باشه؟
- نه، احتمالا یه جایی زنده است.
- یه دفه ناپدید شد؟
- شاید بشه اینجوری گفت.
- یعنی بچه را گذاشت و رفت؟ کدوم یابویی همچین کاری میکنه؟
- منم بارها همین سوالو از خودم پرسیدم. در هرحال چون خیلی مودب بود برام یه یادداشت گذاشت.
- چه زن مهربونی.
- آره، واقعا ممنونش شدم. تنها بدیش این بود که اون رو روی پیشخان آشپزخونه گذاشته بود، و چون بعد صبحونه به خودش زحمت تمییز کردنو نداده بود، پیشخانتر بود. شب که رسیدم خونه یادداشت کاملا خیس بود. وقتی جوهر خیس میشه، نوشته میره تو هم و خوندنش سخت میشه. اون حتا اسم یارویی که باهاش در رفته بود رو هم نوشته بود، اما من نتونستم اون رو بخونم. گرمن یا کرمن، یک همچین چیزی. هنوز نمیدونم کدوم بود موسیقی شانس پل استر
در هر جماعت یکی هست که خود را در محل و موقع مناسب خویش احساس نمیکند،و این لزوما بدین معنا نیست که او بهتر یا بدتر از دیگران است. لازم نیست که شخص فکر درخشان و یا شعور ناقص داشته باشد تا موجب تمسخر دیگران گردد؛جماعت در اینکه یکی را برگزیند و آلت تمسخر و مزاح خویش سازد،صرفا از خواهش و میلی که به تفریح و سرگرمی دارد پیروی میکند. 3 رفیق ماکسیم گورکی
قبلا از رو خریت خیال میکردم خیلی باهوشه، واسه اینکه خیلی چیزا از نمایش و سینما و ادبیات و اینا میدونست. اگه کسی ازین چیزا سر در بیاره خیلی طول میکشه آدم بفهمه طرف مشنگه یا سرش به تنش میارزه. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی که در این بازی روز به روز زشتتر و کثافتتر و پیرتر شدی دیگر حتی نمیتوانی دردت را و شکستت را مخفی کنی. بالاخره صورتت پر میشود از شکلک کثیفی که بیست سال و سی سال و بیشتر از شکمت تا صورتت بالا میخزد.
این است چیزی که انسان به آن میرسد. فقط همین، به شکلکی که عمری برای درست کردنش صرف کرده ولی حتی در این صورت هم ناتمام است. بس که شکلکی که برای بیان تمامی روحت بدون یک ذره کم و کاست لازم است، سخت و پیچیده است! سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین
همه آن چیزهای پنهان و آشکاری که زن و شوی را به هم میبندند، از میان مرگان و سلوچ برخاسته بود. نه کار بود و نه سفره. هیچکدام. بی کار؛ سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه میشود، تناس بر لبها میبندد، روح در چهره و نگاه در چشمها میخشکد. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
دیگر چه میماند که سر راه برجای گذاشته باشد؟ غصه هایش؟ نه! به یقین که سهم خود همراه برده است. به یقین برده است. این را دیگر نمیشود از خود کند و دور انداخت. این را دیگر نمیتوان به کسی واگذار کرد. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
انسان نه قادر به تکرار لحظات است و نه قادر به بیان آنهاست… این اشتباه خود ما بود که درباره ی این لحظه با دیگران صحبت کردیم و قصد داشتیم آن را به عنوان لحظه ای به یاد ماندنی به ثبت برسانیم. میتوانستیم خودمان از این واقعیتی که اتفاق افتاده بود لذت ببریم… هرگز نباید سعی در تکرار لحظات داشت، باید آنها را به همان گونه که یک بار اتفاق افتاده اند، فقط تنها به خاطر آورد. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
وقتی آدم وعظهای شما را گوش میدهد، خیال میکند که قلبی به بزرگی و پهنای بادبان دکل کشتی دارید، اما شما فقط میتوانید در سالن انتظار هتلها پرسه بزنید و مردم را فریب بدهید. در حالی که من دارم جان میکنم و عرق میریزم تا لقمه نانی دربیاورم، شما با همسر من به گفتگو میپردازید و بدون گوش دادن به حرف دل من، او را از راه به در میکنید. به این میگویند تزویر، ریا، حرکت ناصادقانه… در کتاب شما حرف از آب زلال است، چرا سعی نمیکنید به جای کنیاک تقلبی از این آب به مردم بدهید… عقاید 1 دلقک هاینریش بل
شازده کوچولو به سیاره دوم رفت. آنجا فقط یک پادشاه تنها زندگی میکرد.
بعد از ملاقاتی کوتاه ، شازده کوچولو خواست که سیاره را ترک کند.
اما فرمانروا که دلش میخواست او را نگه دارد گفت:
نرو، تورا وزیر دادگستری میکنیم.
شازده کوچولو گفت: اینجا کسی نیست که من او را محاکمه کنم
فروانروا گفت:
خب، خودت را محاکمه کن! این سختترین کار دنیاست! اینکه بتونی درباره خودت قضاوت درستی داشته باشی و عادلانه خودت رو محاکمه کنی. . شازده کوچولو آنتوان دو سنت اگزوپری
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
یک روز جناب کافکا، در حال قدم زدن در پارک، چشمش به دختر بچهای افتاد که داشت گریه میکرد. کافکا جلو میرود و علت گریه ی دخترک را جویا میشود. دخترک همانطور که گریه میکرد پاسخ میدهد: عروسکم گم شده. کافکا با حالتی کلافه پاسخ میدهد: امان از این حواس پرت! گم نشده! رفته مسافرت.
دخترک دست از گریه میکشد و بهت زده میپرسد: از کجا میدونی؟
کافکا هم میگوید: برات نامه نوشته و اون نامه پیش منه.
دخترک ذوق زده از او میپرسد که آیا آن نامه را همراه خودش دارد یا نه؟
کافکا میگوید: نه. تو خانهست. فردا همین جا باش تا برات بیارمش.
کافکا سریعاً به خانهاش بازمیگردد و مشغول نوشتنِ نامه میشود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابی مهم است. این نامه نویسی از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه میدهد و دخترک در تمام این مدت فکر میکرده آن نامهها به راستی نوشته عروسکش هستند. در نهایت کافکا داستان نامهها را با این بهانه عروسک که «دارم عروسی میکنم» به پایان میرساند. این ماجرای نگارش کتاب «کافکا و عروسک مسافر» است.
اینکه مردی مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهای سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکی کند و نامهها را -به گفته همسرش دورا- با دقتی حتی بیشتر از کتابها و داستان هایش بنویسد؛ واقعا تأثیرگذار است.
«او واقعا باورش شده بود. اما باورپذیری بزرگترین دروغ هم بستگی به صداقتی دارد که به آن بیان میشود. - امّا چرا عروسکم برای شما نامه نوشته؟ این دوّمین سوال کلیدی بود. و او (کافکا) خود را برای پاسخ دادن به آن آماده کرده بود. پس بی هیچ تردیدی گفت: - چون من نامه رسان عروسکها هستم. » کافکا و عروسک مسافر جوردی سیئرا ای فابرا
ﭼﺮﮎ، ﭼﺮﮎ، ﭼﺮﮎ. ﻣﻐﺰﻡ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭼﺮﮎ ﺍﺳﺖ، ﺫﻫﻨﻢ ﭘﺮ ﺍﺯ ﭼﺮﮎ ﺍﺳﺖ. ﻻﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﻣﻐﺰﻡ، ﺗﻤﺎﻡ ﺷﯿﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﺁﻥ ﭘﺮ ﺍﺳﺖ ﺍﺯ ﭼﺮﮎ ﻭ ﻋﻔﻮﻧﺖ ﻭ ﻧﻔﺮﺕ. ﺑﻮﯼ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺣﺲ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ. ﻫﻤﭽﻨﯿﻦ ﺩﺭﺩ ﺁﻥ، ﺩﺭﺩ ﻫﻮﻟﻨﺎﮎ ﺁﻥ ﺭﺍ. ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﻣﻐﺰﻡ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺟﺮﺍﺣﯽ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﺪﻫﻢ ﻣﻐﺰﻡ ﺭﺍ ﺑﺸﮑﺎﻓﻨﺪ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﭼﺮﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺍﺷﻨﺪ ﻭ ﭘﺎﮎ ﮐﻨﻨﺪ، ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﻢ ﺑﮕﺮﺩﻡ ﭘﯽ ﭘﺰﺷﮑﯽ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﭼﺮﮎ ﺷﯿﺎﺭ ﻫﺎﯼ ﻣﻐﺰ ﺭﺍ ﺑﺘﺮﺍﺷﺪ. روزگار سپری شده مردم سالخورده 3 (3 جلدی) محمود دولتآبادی
تا کاملا از پا در نیامده ایم، جوهر واقعی خود را بروز نمیدهیم. تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
عادت، ناجوانمردانهترین بیماریست، زیرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت، در کنار افراد ِ نفرتانگیز زندگی میکنیم، به تحمل زنجیرها رضا میدهیم، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میکنیم. به درد، به تنهائی و به همه چیز تسلیم میشویم.
عادت، بیرحمترین زهر زندگیست. زیرا آهسته وارد میشود، در سکوت، کمکم رشد میکند و از بیخبری ما سیراب میشود و وقتی کشف میکنیم که چطور مسموم ِ آن شدهایم، میبینیم که هر ذرهٔ بدنمان با آن عجین شده است، میبینیم که هر حرکت ما تابع شرایط اوست و هیچ داروئی هم درمانش نمیکند. 1 مرد اوریانا فالاچی
هر سال واژههای کمتر و کمتر،و دامنه ی آگاهی همیشه کمی کوچک تر. البته همین الآن هم هیچ دلیل یا بهانه ای برای ارتکاب جرم اندیشه وجود ندارد. صرفا یک امر خود انضباطی،مهار واقعیت است. اما در پایان به آن هم نیازی نخواهد بود. زبان که کامل شد انقلاب کامل خواهد شد.
در واقع این اندیشه با تلقی ای که از آن داریم وجود نخواهد داشت. همرنگی یعنی نیندیشیدن؛ بی نیازی از اندیشیدن. همرنگی ناخود آگاهی است. 1984 جورج اورول
من شبیه شخصیتهای فیلمهای کمدی هستم: دختری نشسته روی نیمکت با اعلانی روی گردنش به مضمونِ من عشق میخواهم و اشک هایی که چون دو رود از هر گوشه چشمش جاری میشود. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
متنفرم از روزهایی که خودم هم نمیدانم دردم چیست… دسته دلقکها لویی فردینان سلین
تو وقتی میبینی که من افسرده ام نباید بگذری
سکوت کنی
یا فقط همدردی کنی
بنا کننده شادیهای من باش!
مگر چقدر وقت داریم؟
یک قطره ایم که میچکیم در تن کویر و تمام میشویم. . . 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
یک روز همسر پیر یک باستان شناس به من گفت: شوهرم را درست به این دلیل که یک باستان شناس است و دائما با اشیاء قدیمی سرگرم است دوست میدارم؛ چرا که قدر مرا، هر قدر که کهنهتر شوم، بیشتر میداند. حال مدتهاست که به من به عنوان یک ظرف بلور بسیار نازک نگاه میکند، و از من همانطور مراقبت میکند که از آن تنگ قدیمی بالای رف. او همیشه میترسد که یک نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را میشکند، همانطور که یک صدای مختصر بلند، قلب مرا. 1 عاشقانه آرام نادر ابراهیمی
مشکل خاصی وجود ندارد. فقط حس میکنم به امان خدا رها شده ام. مثل این است که قایقم دو روز پیش از اسکله جدا شده باشد و حالا در سفر باشم. هیچکس مثل تو مال اینجا نیست میراندا جولای
هیچکس از من نپرسید که در کدام خانه، در کجا، پشت کدام میز، در کدام تختخواب و در کدام مملکت، دوست دارم راه بروم، بخورم، بخوابم و… سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
جودی عزیزم! …
ما به اندازه خاطرات خوشی که از دیگران داریم آنها را دوست داریم
و به آنها وابسته میشویم و هر چه خاطرات خوشمان از شخصی بیشتر باشد علاقه و وابستگی ما بیشتر میشود.
پس هرکسی را که بیشتر دوست داریم و میخواهیم بیشتر دوستمان بدارد باید برایش خاطرات خوش زیادی بسازیم تا بتوانیم در دلش ثبت شویم…
دوستدار تو: بابا لنگ دراز بابا لنگ دراز جین وبستر
یک بار دزدکی با هم رفتیم سینما
و من دو ساعت تمام به جای فیلم. . ، او را تماشا کردم!
دو سال گذشت!
جیب هایم خالی بود و من هنوز عاشق فروغ بودم. . گرسنگی از یادم رفته بود.
یک روز فروغ پرسید: «کی ازدواج میکنیم؟»
گفتم: «اگر ازدواج کردیم دیگر به جای تو، باید به قبضهای آب، برق، تلفن، قسطهای عقب افتادهٔ بانک، تعمیر کولر آبی، بخاری، آبگرمکن، اجاره نامه و اجاره نامه و اجاره نامه و شغل دوم و سوم و دویدن دنبال یک لقمهٔ نان از کلهٔ سحر تا بوق سگ و گرسنگی و جیبهای خالی و خستگی و کسالت و تکرار و تکرار و تکرار و مرگ فکر کنم!
و تو به جای عشق. . ، باید دنبال آشپزی. خیاطی. جارو، شستن، خرید و میهمانی و نق و نوق بچه و ماشین لباسشوئی و جارو برقی و اتو و فریزر و فریزر و فریزر باشی! هر دومان یخ میزنیم!
بیشتر از حالا پیش همیم. . ، اما کمتر از حالا همدیگر را میبینیم! نمیتوانیم ببینیم!
فرصت حرف زدن با هم را نداریم! در سیالهٔ زندگی دست و پا میزنیم. . ، غرق میشویم و جز دلسوزی برای یکدیگر کاری از دست مان ساخته نیست، عشق از یادمان میرود و گرسنگی جایش را میگیرد. . ! عشق روی پیادهرو مصطفی مستور
و به راستی هیچ چیز هرگز جای رفیق گمشده را پر نخواهد کرد. نمیتوان برای خود دوستان قدیمی درست کرد. هیچ چیز با این گنجینه ی خاطرات مشترک، این همه رنجها و مصائبِ با هم چشیده، این همه قهرها و آشتیها و هیجانهای تند همسنگ نیست. این دوستیها تکرار نمیشوند. کسی که نهال بلوطی به این امید مینشاند که به زودی در سایه اش بنشیند، خیالی خام میپرورد…! زمین انسانها آنتوان دو سنت اگزوپری
از جای نامعلومی صدای تکان خوردن یک صفحه بزرگ حلبی بلند میشود. نظم را رعایت کنید و مرتب باشید. حادها: در ردیف خودتان بنشینید و صبر کنید تا ورقهای بازی و مهرههای مونوپولی را برایتان بیاورند. مُزمِن ها: آن طرف اتاق روبروی حادها بنشینید و منتظر شوید تا معماهای جعبه صلیب سرخ را بهتان بدهند. الیس: برو سر جایت کنار دیوار و دستهایت را بالا ببر که میخها را تحویل بگیری و شاش در پاچه ات راه بیفتد. پیت: سرت را مثل یک توله سگ تکان بده. اسکانلون: دستهای استخوانیت را روی میز بگذار و با آنها بمبهای خیالی بساز تا دنیای خیالیترت را منفجر کنند. هاردینگ: حرف بزن، بگذار دستهایت مثل دو کبوتر در هوا برقصند، حالا آنها را دیر بغلت پنهان کن، برای یک مرد خوب نیست که دستهای قشنگش را به رخ دیگران بکشد. سیفلت: قر بزن، بگو که چقدر از دندان دردت و سر کچلت رنج میکشی. همگی: نفس بکشید… بیرون دهید… با هماهنگی کامل؛ همه قلبها باید طبق دستور کارت نظام روزانه بزنند، باید صدای منظم پیستونهای ماشین از آنها بلند شود. پرواز بر فراز آشیانه فاخته کن کیسی
زن حقیقت عشق را با حس نیرومند زنی؛ زود تشخیص میدهد.
اگر دبه در میآورد از آن است که عشق هم برایش کافی نیست، او بیش از عشق میطلبد؛
جان تو را… سلوک محمود دولتآبادی
ادی: همه عمرت تو خونه بودی و کار نکردی که بفهمی اون بیرون چه گرگ هایی هستن.
بیتریس: آدمها رو باید دوست داشت. این چه عیبی داره؟
ادی: عیبش اینه که اغلب آدم نیستن… چشماندازی از پل و گذر از آزمون آرتور میلر
زندگی تقریبا همهی مردم همین است. بزدلیهای خودمان را داریم، آنها را مثل جانور دستآموز نوازش میکنیم، پرورش میدهیم و به آنها وابسته میشویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدمها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار میآیند. و چه کاری راحتتر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما که هستیم که اینهمه برای خودمان اهمیت قایل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم. که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
میخواهم مثل تو باشم، یعنی زندگیام را بکنم و دورادور دوستت داشته باشم. نمیخواهم عشقم به تو دست و پایم را ببندد. مگر چه چیزی را از دست میدهم؟ یک مرد بزدل را؟ و چی به دست میآوردم؟ لذت گهگاه در آغوش تو بودن را… دوستش داشتم آنا گاوالدا
فکر میکردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشدهام. ابراز عشق، بیخوابی، شور و هیجان ویرانگر… اینها همه مفت چنگ آدمهای دیگر. اصلا کلمهی «شور و هیجان» به نظرم مسخره میآمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژهی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند، اما هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کردهای؟! دوستش داشتم آنا گاوالدا
درست وقتی که فکر میکنیم جای پایمان محکم است، تازه افتادیم توی تله. آن وقت است که تصمیمهایی میگیریم، تعهداتی میدهیم، خطرهایی را میپذیریم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
جالب است! اصطلاحها فقط اصطلاح نیستند؛ مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح «عرق سرد» را بفهمیم، یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح «دلشوره» برایمان واقعا معنا پیدا کند،نه؟ «ول کردن» هم همینطور است. نقص ندارد. کی آن را ساخته؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
مساله اساسی که برایم مطرح شد دیگر این نبود که «زندگی چیست؟» بلکه این بود که چگونه باید این زندگی بی ارزش را، که البته از یک دیدگاه ارزشی بی همتا داشت، گذراند. چگونه باید از زندگی استفاده کرد؟ برای چه هدفی؟ برای منافع شخصی، یا به نفع بشریت؟ چگونه میتوان از این موقعیت نامساعد بهترین بهره را گرفت؟ دوست بازیافته فرد اولمن
ما درون شهرها و حرفهها و خانوادهها زندگی میکنیم. اما جایی که به راستی در آن زندگی میکنیم، مکانی مادی نیست. جایگاه راستین زندگی ما همان مکانی نیست که روزهایمان را در آن سپری میکنیم، بلکه جایی است که در آن امید میبندیم بی آنکه بدانیم چه چیز امیدوارمان ساخته است، جایی است که در آن آواز سر میدهیم بی آنکه بدانیم چه چیز به آواز خواندنمان واداشته است. رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن