شاه دیگر تاب نیاورد:
کانگورو دیگر چه بوزینهای است؟!
دلقک پوزخندی زد و عرض کرد:
قربان، بوزینه نیست،
حیوانی است که بچهاش را همیشه در کیسهاش حمل میکند.
شاه از کوره در رفت و فریاد کشید:
جلاد!
کلاغها شلیته پوشیدهاند
در شهر کلاغها شلیته پوشیدهاند.
سارها فینه بر سر دارند.
و زاغچهها، لباده بر تن.
در شهر سروها با عصا راه میروند.
و بیدهای مجنون خمیده و خاموش.
در شهر همگان نقاب بر چهره دارند،
اما مردی نیز هست بیصورتک.
ناگاه از میان جمع فریاد دلقکی گوژپشت:
«نادان! به چه زل زدهای؟ برخیز!
باید چهرهات را تغییر دهی،
باید به ...
کارناوال در شهر بزرگ (گزینه اشعار)
به کوچه میخرامی، گلی در آستینت.
مگر چه گفته امروز دوباره فالبینت؟
به کوچه میخرامی چو عطر یاس در باغ،
بنفشه در یسارت، بنفشه در یمینت.
به کوچه میخرامی، خبر نداری افسوس.
چه چشمها که در راه نشسته در کمینت.
چه جویبار نرمیست میان کوچهساران.
نگاه دلفریبت، سکوت دلنشینت....
زیر سقفهای کاغذی (انسانها چهرهها صورتکها) مجموعه داستان
جای تردید نیست: ما زیر «سقفهای کاغذی» زندگی میکنیم، زیر سقفهایی که هر لحظه خطر فرو ریختن آنها وجود دارد. این، سرنوشت بیش از نیمی از مردم جهان، به ویژه ساکنان کشورهای جهان سوم است. زیر سقفهای کاغذی آدمیان نیز از جنس کاغذند: سفیدند، زمانی که زاده میشوند، سیاهاند.
هنگامی که جهان را تزک میکنند. فاصله بین این دو نقطه ...
شب هزار و دوم (داستان کوتاه)
در جستجوی صبح در جادههای مهآلود (50 داستان غیر متعارف)
موضوع: درخت. بخشی از انشای یک جوان: «من درختی گوژپشتم، در شورهزار. کوچیدن ابرها را ندیدهام و صدای باران را به ندرت شنیدهام. ما نسلی سوختهایم...» شاگردان، خاموش بودند و معلم پیر، دیده بر پنجره داشت. ناگهان... قطرههای باران، قطرههای باران روی شیشه. معلم لبخند زد و پنجره را نشان داد. لحظهای بعد درختان گوژپشت کمر، راست کردند و خدنگ ...