بریده‌هایی از رمان بیگانه

نوشته آلبر کامو

روزها بود که دیگر نامه‌ای نفرستاده بود. آن شب به این مسئله فکر کردم و به خودم گفتم شاید از این‌که معشوقه‌ی یک مرد محکوم به مرگ باشد، خسته شده است. درضمن از ذهنم گذشت که شاید مریض شده یا مرده باشد. این چیزها پیش می‌آیند. تازه از کجا می‌توانستم بدانم، چون سوای تنمان که حالا از هم جدا بود، چیزی نبود که ما را به هم مربوط کند یا حتی ما را به یاد هم بیندازد. به هر حال، از آن لحظه به بعد، یاد کردن ماری دیگر برایم معنایی نداشت. من به مرده‌ی او علاقه‌ای نداشتم. به نظرم این کاملا طبیعی است؛ درست همانقدر طبیعی که می‌دانستم وقتی من هم بمیرم، همه فراموشم می‌کنند. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان، بالأخره زمان را گم می‌کند. اما وقتی این را خوانده بودم خیلی معنایش را متوجه نشدم، متوجه نشدم چطور روزها می‌توانند در آن واحد هم کوتاه باشند، هم طولانی. بی‌تردید طولانی برای گذراندن، اما آن‌قدر کش‌دار که دست‌آخر با هم قاطی می‌شوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلماتی که برایم معنا داشتند، دیروز و فردا بود. بیگانه آلبر کامو
گفتم آدم‌ها هیچ‌وقت نمی‌توانند زندگیشان را عوض کنند. هر زندگی حسن خودش را دارد و من از زندگی‌ام، این‌جا، به هیچ‌وجه ناراضی نیستم. دمغ شد و گفت: هیچ‌وقت به هیچ سوالی جواب سرراست نمی‌دهم، هیچ جاه‌طلبی ندارم و همین کارم را خراب می‌کند. بیگانه آلبر کامو
ماری آمد پیشم و پرسید که آیا حاضرم با او ازدواج کنم؟ جواب دادم برایم فرقی ندارد، اما اگر او بخواهد ازدواج می‌کنیم. بعد پرسید که دوستش دارم یا نه. همان جواب دفعه ی پیش را به او دادم و گفتم راستش را نمی‌دانم، اما گمانم دوستش ندارم. گفت در این صورت پس چرا با من ازدواج می‌کنی؟ برایش توضیح دادم این امر هیچ اهمیتی ندارد، اما اگر او مایل باشد ما می‌توانیم ازدواج کنیم. تازه، او بود که پیش‌قدم شده بود و می‌خواست با من ازدواج کند و تنها کاری که از من برمی‌آمد این بود که بگویم باشه! بعد او خاطرنشان کرد که ازدواج امر مهمی است. بیگانه آلبر کامو
مامان وقتی در خانه ی خودمان پیش من بود، فقط با چشم‌هایش مرا دنبال می‌کرد و حرف نمی‌زد. چند روز اول در خانه ی سالمندان فقط گریه می‌کرد؛ اما علتش این بود که هنوز به آنجا عادت نکرده بود. چند ماه بعد، اگر از خانه ی سالمندان می‌آوردمش بیرون گریه می‌کرد؛ چون حالا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
مادرم اغلب می‌گفت که هیچوقت کسی بدبخت تمام عیار نیست. همه مردم می‌دانند که زندگی به زحمتش نمی‌ارزد. حقیقتا من منکر نبودم که در سی سالگی مردن یا در هفتاد سالگی، چندان اهمیتی ندارد. چون طبیعتا در هر دو صورت مردان و زنان دیگر زندگانی شان را خواهند داشت. همیشه این من بودم که می‌مردم. چه حالا چه بیست سال دیگر… بیگانه آلبر کامو
بعد از مدت‌ها، برای اولین بار یاد مامان افتادم. به نظرم می‌فهمیدم چرا آخر عمری نامزد کرده بود، چرا بازی را از سر گرفته بود. آن‌جا، همان‌جا، دور و بر آسایشگاهی که در آن فروغ زندگی انسان‌ها خاموش می‌‌شد، شب چون وقفه‌ای غمناک بود. درست دم مرگ، مامان باید خود را رها حس کرده باشد، و آماده برای آن‌که زندگی را از سر بگیرد. هیچ‌کس، هیچ‌کس حق نداشت برایش اشک بریزد. و من هم احساس کردم اماده‌ام زندگی را از سر بگیرم. بیگانه آلبر کامو
مامان، خانه که بود کارش این شده بود که خاموش، با نگاه دنبالم کند. روز‌های اولی که توی آسایشگاه بود، هی گریه می‌کرد چون به آنجا عادت نداشت. پس از چند ماه، اگر از آسایشگاه درش می‌آوردند حتماً گریه اش می‌گرفت زیرا به آنجا عادت کرده بود. بیگانه آلبر کامو
جایی خوانده بودم که آدم در زندان بالاخره زمان را گم می‌کند. اما وقتی این را خوانده بودم معنایش را خیلی نفهمیده بودم. نفهمیده بودم چطور روزها می‌تواند در آنِ واحد هم کوتاه باشند هم طولانی. بی تردید طولانی برای گذراندن. اما آنقدر کشدار که دست آخر با هم قاطی می‌شوند. دیگر اسم ندارند. تنها کلمه هایی که برایم معنایی داشتند دیروز و فردا بودند. بیگانه آلبر کامو
از من پرسید که آیا در روز خاکسپاری مادرم، اندوهگین بودم؟ این سوال مرا بسیار متعجب ساخت و به نظرم رسید که اگر همچو سوالی را من مطرح کرده بودم ، بسیار ناراحت می‌شدم. با وجود این به او جواب دادم که عادت از خود پرسیدن را مدتی ست از دست داده ام و برایم دشوار است که از این مطلب چیزی بگویم. بی شک مادرم را خیلی دوست می‌داشتم، ولی این مطلب چیزی را بیان نمی‌کرد. آدم‌های سالم، کم و بیش مرگ کسانی را که دوست می‌داشته اند، آرزو می‌کرده اند. بیگانه آلبر کامو