در شهرِ همیشه ساکتی مثلِ وین که برف پیوسته در حالِ باریدن است، آدم خیلی زود معنای سکوت را میفهمد. مارتینْزْ هنوز به طبقهی دوم نرسیده بوده و هنوز هم مطمئن نبوده که لایم آنجاست، ولی سکوت عمیقتر از آن بوده که فقط نشانهی غیبت باشد؛ جوری که حس کرده لایم را هیچجای وین پیدا نمیکند. به طبقهی سوّم که رسیده و آن روبانِ بزرگِ سیاه را روی دستگیرهی در دیده، فهمیده لایم را هیچجای دنیا پیدا نخواهد کرد. البته ممکن بوده آشپزی کسی مُرده باشد، یا پیشخدمتی اصلاً، یا هر کسی غیرِ لایم. ولی مارتینْز میدانسته و حس میکرده از بیست پلّه پایینتر هم فهمیده که لایم مُرده. از بیست سالِ پیش که برای اوّلینبار در راهرو آن مدرسهی ترسناک چشمش به جمالِ لایم روشن شده و زنگِ شکستهی مدرسه برای مراسمِ نیایش به صدا درآمده، درست مثلِ یک قهرمان ستایشش میکرده. مارتینْز اشتباه نمیکرده، هیچوقت اشتباه نمیکرده. بعدِ آنکه ده دوازدهباری زنگِ در را زده، مردِ ریزهای که قیافهی عبوسی داشته سرش را از درِ آپارتمانی دیگر بیرون آورده و با صدای آزاردهندهاش گفته:
اینقدر زنگ نزن، فایدهای ندارد. کسی آنجا نیست. مُرده.
-آقای لایم؟
-معلوم است که آقای لایم