وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست.