وقتی از پلهها بالا میرفتند، دست همدیگر را گرفتند.
دست خوب است. کسی را که دست میدهد زیاد درگیر نمیکند ولی باعث آرامش خاطر کسی میشود که دست را میگیرد. با هم بودن آنا گاوالدا
آنا گاوالدا
اگر در زندگی، چیزی واقعا برایت مهم است، تمام تلاشت را کن تا آن را از دست ندهی. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
چقدر بدجنس بودن، وقتی آدم ذاتا مهربان است، سخت است. چقدر ترککردن کسی مشکل است. جمعآوری چیزهای لازم سخت است، دوباره کنار هم چیدنشان و وقتی مستبد بودن را دوست نداری، چقدر صحبت کردن یکجانبه و پذیرفتن چیزهای مهم، برای تصمیمگیری یکطرفه در مورد تغییر زندگی یک انسان مشکل است. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
من از انگشتهای شکستهی پایت حرف میزنم، از اشکهای یک مرد گنده که خسته و بینواست و از رنجی که کسی از آن خبر ندارد. از لبخندهایت، از ملاحظهات، آگاهی و بینشت و بالأخره از ادبت، که من آن را سرزنش میکنم، همان ادبی که در تمدن امروز ما، به هیچ دردی نمیخورد. مطمئنم. از نزاکت صحبت میکنم. بله، نزاکتت. به آدمها اجازه نده تمام اینها را تباه کنند، وگرنه چه چیزی از تو باقی خواهد ماند؟ اگر تو و کسانی مثل تو از لانهشان محافظت نکنند، خب چه بلایی بر سر این دنیا خواهد آمد؟ زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
لحظهای میرسد که باید تقدیر را وادار به انجام کاری کنید، وادارش کنید که شجاعانه برخورد کند. بله، همیشه لحظهای میرسد که باید رفت و شانس را با شجاعت و انرژی دنبال کرد و با تمام وجود تلاش کرد. تمام مهرهها، همهی پولها، همهی قرارهای مزایده، راحتی، بازنشستگی و احترام آدمهای همرتبه، همشأن و مقام، همه چیز. این «رهایش کن شاید مال تو باشد» درست نیست. این درست است: «دنبالش کن و شاید کائنات از تو تقدیر کنند». زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
تأثیرگذارترین چیزها، خودشان را به نمایش نمیگذارند، این نگاه است که آنها را بیدار میکند و باقی… چیزی که باقی میماند، کمترین جذابیتی ندارد. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
زندگی کوتاه بود. ترجیح میدادم حتی به حومه تبعید شوم تا این که با کسانی زندگی کنم که زندگی را برایم سختتر میکنند. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
زندگی هنوز چند روز مرخصی برایمان اندوخته بود؟ و نیز چند تا دماغ سوخته؟ چند تا دلخوشی کوچک؟ کی همدیگر را از دست میدادیم و رشتهها چگونه میگسستند؟ هنوز چند سال دیگر زمان داشتیم پیش از آن که پیر شویم؟ میدانستیم که در پای این قصر رو به ویرانی چند روز با هم بودن را زندگی میکردیم و ساعت دوباره از تنهایی پوست انداختن، نزدیک میشد. که این تبانی، این مهربانی، این عشق کمی نخراشیده باید آخر رو شود. باید از بند رها شود. مشتهایش را باز کند و بال و پر بگیرد. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
زمان، آنان را که همدیگر را دوست دارند، از هم جدا میکند و هیچ چیز دیری نمیپاید. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
احساس هر دوی ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمهکاره است. با این همه، بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او نمیتواند با کسی باشد مگر آن که عاشق شود، من نمیتوانم با کسی باشم مگر آن که مطمئن شوم بیماری خاصی ندارد. او به من نیاز دارد و من به او. گریز دلپذیر آنا گاوالدا
این داستان دستمالهای ضدعفونی کننده مرا بسیار آزار میدهد. این که همیشه دیگری را مثل کیسهای پر از میکروب ببینی، همیشه موقع دست دادن ناخنهایش را نگاه کنی، همیشه خودت را پشت شال گردنت پنهان کنی، همیشه دور بچههایت حفاظ بکشی: دست نزن کثیف است! دستهایت را از آن جا بردار! غذایت را با کسی شریک نشو! کوچه نرو! روی زمین ننشین! فقط جایی بنشین که برایت برچسب چسباندهام! گریز دلپذیر آنا گاوالدا
بسه عزیزم…نگران نباش، حتماً موفق میشیم. وضعمون بهتر از بقیهٔ آدمها نمیشه اما بدتر هم نمیشه. بهت میگم موفق میشیم… موفق میشیم. چیزی نداریم از دست بدیم چون که اصلاً چیزی نداریم… بیا بریم. با هم بودن آنا گاوالدا
من تسبیحم رو براش پرتاب کرده بودم، میدونی، حتماً بهش کمک کرده بود، مرد بیچاره… فکر میکنم اون روز بود که ایمانم متزلزل شد، چون کشیش به جای توسل به خداوند، مادرش را صدا میزد… به نظرم مشکوک اومد. با هم بودن آنا گاوالدا
اگه با دیگرون توی یک ردیف نباشی، اگه نتونی جوری باشی که ازت انتظار دارند، رنج میبری. با هم بودن آنا گاوالدا
شرم آدم رو به جایی نمیرسونه، باور کن… شرمت به هیچدردی نمیخوره. فقط وجود داره تا دل آدمهای خوب رو خنک کنه. تا وقتی کرکرهها رو میبندند یا از کافه به خونه برمیگردند، حس خوبی داشته باشند. اونوقت جوراب پشمی میپوشند و به همدیگه لبخند میزنند. با هم بودن آنا گاوالدا
از دیدن این تن پیر حالت به هم نمیخوره؟ مطمئنی؟
میدونید، فکر میکنم نگاه من با شما فرق داره. من آناتومی خوندم و آدمهای همسن شما رو نقاشی کردم. من این کار رو شرمآور نمیدونم؛ یعنی نه اونطور… نمیدونم چطور توضیح بدم؛ اما وقتی به شما نگاه میکنم تو دلم نمیگم این چینوچروکها رو ببین، این پوست شل، این موهای سفید و زانوهای پردستانداز. نه، ابدًا… شاید خوشتون نیاد اما باید بگم که هر بدنی برای نقاشی مناسبه و ارتباطی به شخصیت افراد نداره. تو فکر کار، نور، تکنیک، فضا و سایر نکاتی که باید مراعات بشه هستم. به بعضی از آثار نقاشی فکر میکنم. تابلوی «پیر دیوانه» اثر گویا و «مادر» اثر رامبراند. . من رو ببخشید پلت، چیزهایی که براتون میگم افتضاحاند اما نگاه من به شما کاملاً بیتفاوته! با هم بودن آنا گاوالدا
صورتش او را به یاد علفزارها، بنفشههای وحشی، میخک و گلآویز میانداخت. چهرهاش باز، روشن و نرم بود و لطیف مثل کاغذ ژاپنی. خطوط غم در هزاران چروک کوچک بهسمت گوشهٔ چشمها، ناپدید میشدند. با هم بودن آنا گاوالدا
هیچوقت نباید از نقاشی دست بکشی، فهمیدی؟ با هم بودن آنا گاوالدا
جهنم وقتیه که نمیتونی کسانی که دوست داری رو ببینی. بقیهٔ چیزها حساب نیست… با هم بودن آنا گاوالدا
برای شناختن یک شهر لازم نیست با اتوبوسهای گردشگری خیابونها رو بگردی، کافیه به ایستگاههای قطار و بازارهای روز بری تا همهچی دستت بیاد. با هم بودن آنا گاوالدا
حتماً یادش رفته با من قرار داره… به این کارهاش عادت دارم…
پس چرا باهاش موندی؟
برای اینکه تنها نباشم. با هم بودن آنا گاوالدا
خیال میکنم اگه به کشیدن تصویر خودم ادامه بدم، یک روز موفق میشم خودم رو بشناسم. با هم بودن آنا گاوالدا
ما روشنفکرها وزن دنیا رو حمل میکنیم. با هم بودن آنا گاوالدا
اولین کاری که دیکتاتورها میکنند اینه که عینکها رو میشکنند، کتابها رو میسوزونند یا کنسرتها رو ممنوع میکنند. براشون گرون تموم نمیشه و از تضادهای بعدی کم میکنه. ولی میدونی، اگه روشنفکربودن بهمعنی علاقه به یادگیری، کنجکاو بودن، توجهکردن، تحسینکردن، احساساتیشدن، سعی در فهمیدن اینکه همهچیز چطور سرپا مونده و هرروز کوششی تو درک بیشتر چیزها باشه، دراینصورت بله، من کاملاً مدعی این عنوانم: نهتنها خودم رو روشنفکر میدونم، بلکه به اون افتخار میکنم، بسیار هم افتخار میکنم. با هم بودن آنا گاوالدا
چیزی که مانع زندگی آدمها با هم میشه حماقتشونه. با هم بودن آنا گاوالدا
لحظههای شادی، مثل اینها که همیشه بعد از قسمتهای سنگین توجه آدم رو جلب میکنند… درست مثل زندگی. با هم بودن آنا گاوالدا
سعی میکنی به جای دیگهای نگاه کنی اما، نمیتونی به اون برنگردی چون یک چیزی داشت؛ هوای دوروبر این دختر جور خاصی بود. شایدم نور بود. با هم بودن آنا گاوالدا
وقتی با خودم خلوت میکنم مثل اینه که بیرون رفته باشم. تو خودم گم میشم… گردش میکنم… درون آدم خیلی بزرگه. با هم بودن آنا گاوالدا
صدای انسان از همهٔ آلات موسیقی زیباتر و مؤثرتره و حتی بهترین نوازندهٔ دنیا نمیتونه یکدهم احساس یک صدای خوب را القا کنه. این بخش مقدسِ وجود ماست و گمون میکنم چیزیه که پیرتر که بشیم درک میکنیم؛ یعنی برای من اینطور بوده. مدتی طول کشید تا بهش برسم. با هم بودن آنا گاوالدا
بهتر است از آنچه به راستی ارزش دارد حرف بزنیم، نه قیمت کیلویی. به هر حال، بی رنج، گنج میسر نمیشود. میتوان با زبان خوش، مارترین ناشرها را از لانه درآورد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ناگهان، زندگی به طرز مضحکی سرعت میگیرد و هنگامی که کنترل موقعیت پیشآمده از دستت میرود، وحشت میکنی. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مانند همه ی آدمهایی که تنها زندگی میکنند من هم شبها هنگام برگشتن به خانه، اول به چراغ قرمز کوچک پیغامگیر تلفن نگاه میکردم. دوست داشتم برایم پیغامی گذاشته شده باشد. فکر میکنم هیچکس از این وسوسه در امان نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
در واقع وقتی دخترها تصمیم بگیرند کاری خوب پیش برود، حتما میرود. هیچ چیز پیچیدهتر از این نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام یک دمدمیمزاج واقعی است. از وقتی پانزدهساله بود تا حالا هر شش ماه یکبار (اگر اشتباه نکنم باید سی و هشت باری شده باشد) نامزد تازه ی زندگیاش را به ما معرفی میکند. میگوید این خوب است، این یکی راستگو و حقیقی است، با آن دیگری میخواد ازدواج کند، در دوستی با بعدی محکم و پابرجاست، آخری مطمئن است، آخرین آخرینها. به تنهایی همه ی اروپا را تجربه کرده؛ نامزدش جوان سوئدی بود، ژیدسپ ایتالیایی، اریک هلندی، کیکو اسپانیایی و لوران نمیدانم اهل کجا. بیشک سی و سه تا دیگر مانده که بگویم اما حالا نامشان یادم نمیآید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ماریام، خواهر بزرگترم است. فقط یک سال با هم تفاوت داریم اما حتی نمیتوانید تصور کنید که با هم خواهر و برادر باشیم. تمام مدت حرف میزند. حتی فکر میکنم کمی خل باشد. طبیعی است. هنرمند خانواده است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
با فانی خوب کنار میآیم، زیاد حرف نمیزند و همیشه با همه چیز موافق است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
آدمی هیچگاه نمیتواند هیچ چیز را پیشبینی کند؛ مثلا چطور برخی چیزها پیش میآیند یا اینکه چرا برخی اتفاقات بسیار ساده، ناگهان تا مرزهای دیوانگی پیش میرود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
دست کم آدم وقتی بچه دارد، برای روز مادر آسانتر هدیه انتخاب میکند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
از آرایش بدم نمیآید؛ اما به هر حال هر چیزی حدی دارد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
میخواست بداند او کجا زندگی میکند و اتومبیلش چیست، کجا کار میکند، چطور لباس میپوشد، آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ همسر او را نیز دنبال کرد. مجبور بود بفهمد همسرش زیبا و خوشحال است و از او بچه دارد. گریه میکند چون امروز قلبش دوباره میزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زندگی همین است. به تو تلفن نکردهام تا کلاف گذشته را از نو بشکافم یا بگویم دنیا چقدر کوچک است. میدانی… با تو تماس گرفتم فقط به این خاطر که میخواهم یک بار دیگر ببینمت، همین. مانند آدمهایی که به دهکده ی زمان کودکیشان برمیگردند یا به خانه ی پدریشان یا هر جای دیگری که زندگیشان بر آن نقش شده؛ چیزی شبیه زیارت. باید گفت چهره ی تو جایی است که زندگی من بر آن نشان خورده.
- زیارتها همیشه حزنانگیزند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
بچههایم زیباترین هدیه ی زندگیام هستند. داستان یک عشق قدیمی، هیچ ارزشی در برابرش ندارد؛ به راستی، هیچ ارزشی. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
همیشه دلیلهای دیگری وجود داشت، بهانههای دیگر تا به یاد او بیفتم. خدا میداند چند بار با قلبی پیچ و تاب خورده در خیابان برگشتم چراکه فکر میکردم قسمتی از اندام او را دیدهام یا صدایش را شنیدهام یا موهایش را از پشت… تصور میکردم دیگر به او فکر نمیکنم اما کافی بود لحظهای در محلی اندکی آرام، تنها شوم تا دوباره یاد او به سراغم بیاید. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یادم میآید زمانی، هر روز از مقابل تابلوی شهری میگذشتم که میدانستم او در آن زندگی میکند. همینطور میزان مسافت تا شهر او را از بر بودم. هر صبح، هنگام رفتن به دفتر کارم و هر شب هنگام برگشتن، نگاهی به این تابلو میانداختم، همین. هرگز مسیر تابلو را پیش نگرفتم. به آن فکر کردم اما این فکر که چراغ چشمکزن ماشین را بزنم و مسیر را کج کنم، برایم مثل این بود که به زندگیام پشتپا بزنم. بعد، کارم را عوض کردم. دیگر تابلویی نبود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
البته گاهی پیش میآید که با همسرم یا با دوستانم لبخندزنان درباره گذشتهمان حرف میزنیم، از سالهای دانشجویی، فیلمها و کتابهایی که شخصیت ما را شکل داده بود و از عشقهای زمان جوانیمان، چهرههایی که از خاطر بردهایم و گاهگاه تصادفی به خاطرمان میآیند، از قیمت کافهها در آن دوران و از این نوع دلتنگیها. گویی این بخش از زندگیمان را روی قفسهای جا دادهایم و گهگاهی کمی از گردوغبارش را میزداییم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
باید باور کرد سختی و مشقت در زندگی، روزی ثمر میدهد. گویی من در لحظه ی مناسب در جای مناسب بودم و تصمیمهای درستی گرفتم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هیچ برگشتی در کار نبود. حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم. به اینور و آنور میخوردم. به هر سو پناه میبردم؛ هر سو که بود. سالهایی که پس از آن آمد و رفت، هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خود میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم و به جای آنکه به خود تبریک بگویم، از خود میپرسیدم چطور ممکن بوده، چطور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم، همیشه همان تصاویر. درست است؛ صبحها پاهایم را روی زمین میگذاشتم، غذا میخوردم، دوش میگرفتم، لباس میپوشیدم و کار میکردم. گاهی با دخترهایی برای آشنایی قرار میگذاشتم. گاهی، اما هیچ لطفی نداشت. احساساتم به صفر رسیده بود. تا اینکه انگار شانس به من رو کرد، زن دیگری با من آشنا شد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
سالها باور داشتم او دیگر وجود ندارد، که جایی بسیار دور از من زندگی میکند، که دیگر هرگز به زیبایی آن روزها نیست، که متعلق به دنیای گذشته است. دنیای روزگار جوانی من، آن هنگام که سرشار از احساسات پرسوزوگداز بودم، زمانی که باور داشتم عشق جاودانه است و هیچ چیز والاتر از عشقی که به او دارم، نیست. از این دست حماقتها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
هنگام شام، همه سرحال هستند. هیچکس آنقدر ننوشیده که تلوتلو بخورد. یک آدم مست کافی است تا مهمانی به گند کشیده شود. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
این روزها خیلی چیزها را میتوانی با پول بخری اما اشرافیت را نه. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به زودی بیستساله میشود؛ سن امیدوارکنندهای که آدمی هنوز باور دارد همه چیز امکانپذیر است. سن احتمالات و توهمات بسیار و نیز سن ضربهدیدنها و شکستنها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مردم، هیچ ذهنیتی از زندگی کسانی که روزگارشان در جادهها سپری میشود، ندارند. گویی در جادهها دو دنیا برپاست؛ آنهایی که برای تفریح آمدهاند و رانندههای کامیون. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
میترسد؛ چون پیشاپیش میداند که مرا از دست داده است. زنها این چیزها را خوب احساس میکنند. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یکی از درسهایی که در مدرسه یاد گرفتم، فرضیه ی یکی از فیلسوفان بزرگ عهد عتیق است که میگفت: جایی که در آن هستیم اهمیتی ندارد، مهم این است در چه حالت روحی قرار داریم. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
دلم مانند یک زنبیل بزرگ، خالی است. زنبیل، بیاندازه جادار است؛ میتوان بازاری درونش جا داد. با این همه، درونش خالی خالی است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
میدانم زنها همیشه میل پنهانی دارند؛ میل به خوشگل شدن. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مسئله، همکاران من هستند. همکارها همیشه مسئله اند. چندان اهمیتی ندارد. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
خوب میدانند که در نهایت، او حرف آخر را میزند. پس جروبحث چه سودی دارد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
فکر میکنم راهی وجود دارد تا بتوان از واقعیات تلخ و ناخوشایند به آرامی سخن گفت. به هر حال بهترین راه بیرون رفتن از کسادی بازار روزمرگی همین است. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
به آدمهایی که زندگی احساسی برایشان در درجه ی دوم قرار دارد، به گونهای رشک میبرم. آنان شاهان این دنیایند؛ شاهانی رویینتن. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
شهرت و ثروت مرا اغوا نمیکند. آدمی هر چه کمتر داشته باشد، کمتر از دست میدهد. ثروت و شهرت، دامی برای کودنهاست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زندگی را آموختم؛ دسته گلهای کوچک برای همسران و دسته گلهای بزرگ برای معشوقهها. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
«گاهی وقتها یک ناسزای خوب بهتر از یک سخنرانی طولانی است.» با هم بودن آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش، از ناامیدیهای تو قویتر است. آدمهایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشته اند، دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باورکردنی نیست؛ اما همین گونه است. زندگی از هر چیز دیگری قویتر است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
در زندگی هیچ چیز جای روابط صمیمی و پابرجا را نمیگیرد. با پول نمیتوان همه چیز را خرید. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
می گویند اول هفت بار زبان را در دهانت بچرخان بعد دهانت را باز کن. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
تو بسیار شبیه زندگی هستی. زندگی را به تمامی در آغوش میکشی. پر جنب و جوشی، مالامال از سرزندگی، میدانی چگونه فضای یک خانه را شادمان کنی. این استعداد شگفت آور را داری که آدمهای دور و بوت را خوشحال کنی. خیلی راحتی، خیلی بی عقده، راحت بر این سیاره ی کوچک… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
گذاشتم برود؛ بی آنکه چشم هایش را از کاسه درآورم. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم و شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود. آنقدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد. اما من حتی شوت زدن هم بلد نیستم. حتما سرم همان کنار میافتاد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
مسخره است، عبارات از عهده ی بیان واقعیتها برنمی آیند. باید خیلی ترسیده باشی تا معنای عبارت عرقهای سرد را بفهمی یا خیلی مضطرب بوده باشی تا بفهمی شکمم گره خورده واقعا یعنی چه؟ نه؟ رها شده نیز همین طور. چه عبارت بی نظیری! چه کسی نخستین بار آن را به کار برد؟ رهاکردن طناب، ترک کردن یک زن خوب، اوج گرفتن، بالهای پلیکانی خود را گشودن و در اقلیمی دیگر فرود آمدن. نه، واقعا نمیتوان دقیق گفت… من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
با خودم فکر میکردم زندگی من مانند این رختخواب است؛ نامطمئن، موقتی، معوق. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آنقدر که اشکها خشک شوند. باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد، دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
این مرد را که در ابراز احساسات، صرفه جویی و هیجاناتش را مهار میکرد، درک نمیکردم. هیچ نشانه ی ترس یا شکست از خود بروز نمیداد. هرگز نتوانسته ام این گونه آدمها را بفهمم. در خانه ی من ابراز احساسات، بوسیدن و در آغوش گرفتن مانند نفس کشیدن، بدیهی و ضروری است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
به زن باردار نگاه کنید: تصور میکنید از خیابان میگذرد یا کار میکند یا حتی با شما حرف میزند.
اشتباه میکنید.
دارد به بچه اش فکر میکند.
اصلاً به روی خودش نمیآورد، اما در این نُه ماه لحظه ای نیست که به نوزادش فکر نکند. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
اگر در زندگی چیزی واقعا برایت مهم است تمام تلاشت را بکن تا آن را از دست ندهی. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
برای خراب کردن و نابودی همه چیز همان قدر زمان لازم است که برای به خوبی تمام شدن ماجرا. زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
دلبستگی نداشتن به هیچ چیز، چه امتیاز خوبی است… زندگی بهتر (مجموعه 2 داستان) مجموعه داستان آنا گاوالدا
با کینه به هم نگاه میکردیم. او، حتما به خاطر این که همه چیز تقصیر من بود و من، به خاطر این که هیچ دلیلی نمیدیدیم که این طور نگاهم میکند. بیلی آنا گاوالدا
معنای «احترام» آنقدر پوچ بود که حتی نمیتوانستم آن را درک کنم! همیشه فکر میکردم که کار احمقانه ای بود که نامهها را با چیزهایی مثل «با تمام احترام رئیس جمهور» و امضا در زیرش تمام کنیم. بیلی آنا گاوالدا
تمام دنیا مثل یک فاضلاب بزرگ است که هر چقدر دست و پا بزنی باز هم از روی تپههای کثیفش لیز میخوری و به جای اولت باز میگردی؛ اما در دنیا چیزی برجسته و مقدس وجود دارد، آن هم یکی شدن دو موجود ناقاص و بسیار بد است. بیلی آنا گاوالدا
آنها مثل سگ میدویدند؛ به یکدیگر غذا میدادند؛ با هم مست میشدن، باهم هشیار میشدند، باهم دعوا میکردند، یکدیگر را تنها میگذاشتند، از همدیگر خسته میشدند، یکدیگر را لوس میکردند، خودشان را برای هم لوس میکردند، از هم متنفرمیشدند، از هم فاصله میگرفتند، از نو شروع میکردند، یکدیگر را ناامید میکردند، تحسین میکردند، هم را ازنو میشناختند، تمام راه به هم کمک میکردند و بویژه یاد گرفتند که در همه حال سرشان را بالا نگه دارند. آنها زندگی میکردند. بیلی آنا گاوالدا
در تمام این مدت، هرگاه به او فکر میکردم دچار احساس نگفتنی میشوم- احساسی برتر؛ فکر میکنم نخستین بار است چنین چیزی برایم پیش میآید، نمیدانم این احساس را چه بنامم
از داستان تیک تاک دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
فقط دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست.
از داستان مرخصی دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
یکی از درسهایی که در مدرسه یاد گرفتم، فرضیهی یکی از فیلسوفان عهد عتیق است که میگفت: «جایی که در آن هستیم، اهمیتی ندارد؛ مهم این است که در چه حالت روحی قرار داریم.»
از داستان مرخصی دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
ترجیح میدهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی. دوستش داشتم آنا گاوالدا
وقتی با او بودم احساس میکردم آدم خوبی هستم… حتی سادهتر از خوب بودن. انگار تا پیش از آن نمیدانستم میتوانم آدم خوبی باشم. آن زن را دوست داشتم. آن ماتیلد لعنتی را ، زنگ صدایش را ، روح و جانش را ، خنده هایش را ، شیوه نگاهش را به زندگی ، یک جور پوچی آدم هایی که زیاد به این سو و آن سو میروند. دوستش داشتم آنا گاوالدا
او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم. بیش از هر چیزی… نمیدانستم آدم میتواند تا این حد دوست داشته باشد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی میگوید که میمانند ، اما تا به حال درباره آنان که میروند فکر کرده ای ؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
عادت ندارم گذشته رامرور کنم ، انگار احساس مرگ به من هجوم میآورد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در مییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
پس عشق حماقت است، نه؟ هیچ وقت به نتیجه نمیرسد؟
چرا به نتیجه میرسد. اما باید برایش جنگید…
چطوری؟
یک کم جنگید. هر روز یک کم. باید شهامتش را داشته باشیم که خودمان باشیم و تصمیم بگیریم که خوش…
اوه! چقدر حرف هایتان قشنگ است! آدم یاد پائولو کوئیلو میافتد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی، حتی وقتی به آن بی اعتنایی، حتی وقتی از قبولش سر باز میزنی، از تو قویتر است از همه چیز قویتر است. آدمها از اردوگاههای کار اجباری برگشتند و دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه شده بودند، مرگ نزدیکان و خاکستر شدن خان و مانشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوس دویدند، دوباره درباره هوا حرف زدند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما کی هستیم که این همه برای خودمان اهمیت قائل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم، که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
خوشبختی به سراغم آمده بود و من آن را دو دستی نچسبیده بودم، فقط برای این که زندگی را پیچیده نکنم. اما خیلی ساده بود. کافی بود دستم را دراز کنم. بقیه اش درست میشد. وقتی آدم خوشبخت است، همه چیز جفت و جور میشود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
به نظر تو خیلی عجیب است که با کسی آشنا شوی و به خودت بگویی این همان آدمی است که دنبالش بودم؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
دوست دارم با تو باشم، چون در کنارت احساس کسالت نمیکنم. حتی وقتی با هم حرف نمیزنیم، حتی وقتی پیش هم نیستیم، احساس کسالت نمیکنم. هرگز احساس کسالت نمیکنم. فکر میکنم علتش این است که به تو اعتماد دارم، به افکارت اعتماد دارم. حرفم را میفهمی؟ هر چیزی را که در تو میبینم و هر چیزی را که نمیبینم دوست دارم. البته عیب هایت را میشناسم. اما به نظرم محاسن من و معایب تو مکمل هم هستند. تو از یک چیزی میترسی و من از چیزی دیگر. حتی خباثت هایمان با هم جورند! تو بهتر از چیزی هستی که نشان میدهی و من بر عکس. من به نگاهت محتاجم تا کمی بیشتر… وزن داشته باشم. فرانسویها چی میگویند؟ قوام بگیرم؟ وقتی میخواهیم بگوییم کسی از لحاظ درونی جالب است چه میگوییم؟
عمیق؟
آره، من مثل بادبادکم، اگر کسی قرقره ام را نگیرد، معلوم نیست از کجا سر در بیاورم… اما جالب است… گاهی وقتها به خودم میگویم که تو آنقدر قوی هستی که نگهم داری و آنقدر باهوش هستی که بگذاری پروازم را بکنم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدمهای زیادی را دیده ام که رنج کمی میکشند، فقط یه ذره، اما همان رنج اندک هم برای تباه کردن زندگی شان کافی است. دوستش داشتم آنا گاوالدا
یک پایان تلخ خیلی بهتر از یک تلخی بی پایان است. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است. زندگی تقریبا همه مردم همین است. عشق بازی میکنیم، رفع و رجوعش میکنیم، بزدلیهای خودمان را داریم، آنها را مثل جانور دست آموز نوازش میکنیم، پرورش میدهیم و به آنها وابسته میشویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدمها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار میآیند. و چه کاری راحتتر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
آدم هایی که از نظر درونی انعطاف ناپذیرند، چنان با زندگی مواجه میشوند که مرتب ضربه میخورند، اما آدمهای نرم…نه، نرم کلمه خوبی نیست، انعطاف پذیر، بله، خودش است، آن هایی که از درون انعطاف پذیرند، خب، وقتی ضربه میخورند، کمتر لطمه میبینند… دوستش داشتم آنا گاوالدا
تازه فهمیدم خوشبخت که باشی، زندگی چه حال و هوایی دارد. دوستش داشتم آنا گاوالدا
لحظه لحظه با هم بودنمان طوری بود که انگار آنها را دزدیده باشم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
اصلا کسی جرئت دارد یک روز صبح جلو آینه بایستد و صاف و پوست کنده به خودش بگوید: «آیا من حق خطا کردن ندارم؟» فقط همین چند کلمه… کسی جرئت دارد مستقیم به زندگی خودش نگاه کند و هیچ چیز همخوانی در آن نبیند، هیچ چیز هماهنگی؟ کسی جرئت دارد با خودخواهی، با خودخواهی محض، همه چیز را خُرد کند و در هم بشکند؟ معلوم است که نه… چه چیزی مانعش میشود؟ غریزه بقا؟ واقع بینی؟ ترس از مرگ؟
جسارت نداریم که حتی یک بار در زندگی با خودمان رو به رو شویم. بله، با خودمان. با خودمان، فقط خودمان و خودمان. همین. «حق خطا کردن» اصطلاح کوچکی است، عبارتی کوتاه، اما چه کسی این حق را به ما میدهد؟
چه کسی غیر از خود ما؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
چقدر زمان لازم است تا بوی کسی را که دوست داریم، از یاد ببریم؟ چقدر باید بگذرد تا دیگر دوستش نداشته باشیم؟
کاش کسی به من ساعت شنی میداد؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
برایم قابل درک نبود. نمیتوانستم مردی را که در ابراز علاقه خسّت به خرج میداد و جلو شور و هیجانش را میگرفت درک کنم. یعنی نباید احوالات درونی مان را بروز بدهیم، مبادا ضعیف به نظر برسیم؟ من که نمیفهمیدم. در خانه من بوسه و نوازش جزئی از زندگی بود. دوستش داشتم آنا گاوالدا
زندگی همین است… اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین میکنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم میگیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید. مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در مییابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
آدمهایی که درون سختی دارند با همه ی وزن خود روی زندگی میپرند و تمام مدت به خود رنج میدهند… اما ادمهایی که درونی نرم دارند وقتی شوکی به انها وارد شود کمتر رنج میکشند… (ص132) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
چقدر ساده لوح هستیم. خیلی ابله هستیم اگر باور کنیم ثانیه ای میتوانیم بر گذر زندگیمان مسلط شویم. جریان زندگی ما از ما میگریزد٬ اما این اهمیتی ندارد. (ص 54) من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
عشق به سراغم آمد، همانطور که بیماری میآید. دوستش داشتم آنا گاوالدا
میگویند ارتش آدم را مرد میکند، اما من یکی را که بدبینتر از قبل کرده. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
بنهور، ارابهات را نگهدار. نمیبینی لای چرخها گیر کردهام. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
من شبیه شخصیتهای فیلمهای کمدی هستم: دختری نشسته روی نیمکت با اعلانی روی گردنش به مضمونِ من عشق میخواهم و اشک هایی که چون دو رود از هر گوشه چشمش جاری میشود. کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
چقدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد؟ و چه قدر باید بگذرد تابتوان دیگر او را دوست نداشت؟ من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد. آن قدر که اشکها خشک شوند، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد. به چیز دیگری فکر کرد. باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی تقریبا همهی مردم همین است. بزدلیهای خودمان را داریم، آنها را مثل جانور دستآموز نوازش میکنیم، پرورش میدهیم و به آنها وابسته میشویم. زندگی همین است دیگر. بعضی آدمها شجاعند و بعضی با هر چیزی کنار میآیند. و چه کاری راحتتر از کنار آمدن… دوستش داشتم آنا گاوالدا
باور کردنی نیست، اما همین است دیگر. زندگی از هر چیزی نیرومندتر است. وانگهی، مگر ما که هستیم که اینهمه برای خودمان اهمیت قایل میشویم؟ تقلا میکنیم و فریاد میزنیم. که چی؟ برای چی؟ که چی بشود؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
میخواهم مثل تو باشم، یعنی زندگیام را بکنم و دورادور دوستت داشته باشم. نمیخواهم عشقم به تو دست و پایم را ببندد. مگر چه چیزی را از دست میدهم؟ یک مرد بزدل را؟ و چی به دست میآوردم؟ لذت گهگاه در آغوش تو بودن را… دوستش داشتم آنا گاوالدا
فکر میکردم برای اینجور دوست داشتن ساخته نشدهام. ابراز عشق، بیخوابی، شور و هیجان ویرانگر… اینها همه مفت چنگ آدمهای دیگر. اصلا کلمهی «شور و هیجان» به نظرم مسخره میآمد. شور و هیجان، شور و هیجان! برایم چیزی بود بین هیپنوتیزم و خرافات. برای من که واژهی غلط اندازی بود. و بعد، درست زمانی که منتظرش نبودم، بر سرم هوار شد… دوستش داشتم آنا گاوالدا
همیشه از غم کسانی حرف میزنند که میمانند و میسازند، اما هیچوقت به غم آنهایی که میگذارند و میروند فکر کردهای؟! دوستش داشتم آنا گاوالدا
درست وقتی که فکر میکنیم جای پایمان محکم است، تازه افتادیم توی تله. آن وقت است که تصمیمهایی میگیریم، تعهداتی میدهیم، خطرهایی را میپذیریم… دوستش داشتم آنا گاوالدا
جالب است! اصطلاحها فقط اصطلاح نیستند؛ مثلا باید ترس واقعی را تجربه کرده باشیم تا معنی اصطلاح «عرق سرد» را بفهمیم، یا خیلی دلهره داشته باشیم تا اصطلاح «دلشوره» برایمان واقعا معنا پیدا کند،نه؟ «ول کردن» هم همینطور است. نقص ندارد. کی آن را ساخته؟ دوستش داشتم آنا گاوالدا
کاش کسی جایی منتظرم باشد… این آرزوی زیادی است؟ کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
گریه میکند چون سر انجام به پی یر تلفن کرد. . شمار تلفن او را میدانست و دوست داشت ده عددی را که پی یر را از او جدا میکرد بگیرد. بارها سعی کرد به او تلفن بزند… صدایش را بشنود و با عجله قطع کند. حتی یکبار یک روز تمام او را دنبال کرد میخواست بداند کجا زندگی میکند ،اتومبیلش چیست،کجا کار میکند ،چطور لباس میپوشد،آیا اندوهگین به نظر میرسد؟ دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
احساس هر دو ما از بودن، بر مفهوم نیمی از همه چیز، استوار است، و جالب آن که هر یک از ما بدون آن دیگری نیمه کاره است.
با این همه بسیار از یکدیگر متفاوتیم… او از سایه خود میترسد، من سوار سایه ام میشوم. او چهاربیتیها و قصیدهها را کپی میکند، من از اینترنت نمونه موسیقیها را دانلود میکنم. او شیفته نمایشگاههای نقاشی است، من نمایشگاههای عکس را بیشتر دوست دارم. هرگز آنچه را در دل دارد نمیگوید، من دوست دارم همه چیز روشن باشد. او نمیداند چطور خوش بگذراند، من از فرط خوشگذرانی نمیتوانم بخوابم. او بازی کردن را دوست ندارد، من دوست ندارم ببازم… گریز دلپذیر آنا گاوالدا
شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه نگاه میکنند و روشن و صریح این عبارات را به خودشان میگویند، فقط به خودشان: آیا من حق اشتباه کردن دارم؟ فقط همین چند واژه…
شهامت نگاه کردن به زندگی خود از روبرو، هیچ هماهنگی و سازگاری در آن ندیدن. شهامت همه چیز را شکستن، همه چیز را زیر و رو کردن…
به خاطر خودخواهی؟ خودخواهی محض؟ البته که نه، نه به خاطر خودخواهی… پس چه؟ غریزه بقا؟ میل به زنده ماندن؟ روشن بینی؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود روبرو شدن. دست کم یک بار در زندگی. روبرو با خود. تنها خود. همین. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
زندگی حتی وقتی انکارش میکنی حتی وقتی نادیده اش میگیری، حتی وقتی نمیخواهی اش از ناامیدیهای تو قویتر است. از هر چیز دیگری قویتر است. آدم هایی که از بازداشتگاههای اجباری برگشتند دوباره زاد و ولد کردند. مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هایشان را دیده بودند، دوباره دنبال اتوبوسها دویدند، به پیش بینیهای هواشناسی به دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند. باور کردنی نیست اما همین گونه است. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا
وقتی به ایستگاه شرقی میرسم، در نهان آرزو دارم کاش کسی به انتظارم آمده باشد. احمقانه است. مادرم در این ساعت هنوز سر کار است و مارک از آن آدمها نیست که برای حمل کردن چمدان من به حومه شهر بیاید، همیشه این امید بی رمق را داشته ام.
این بار هم دست برنداشتم، پیش از پیاده شدن از پلههای واگن و سوار شدن به مترو، نگاه دورانی دیگری به اطراف انداختم ببینم شاید کسی باشد… گویی در هر پله چمدان سنگینتر میشود.
دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد… به هر حال چندان پیچیده نیست. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
روی زمین نشستم و سرم را میان دستانم گرفتم. فکر کردم کاش میتوانستم پیچ سرم را از گردنم جدا کنم. آن را روی زمین بگذارم، شوت محکمی به آن بزنم تا آن جا که ممکن است دورتر و دورتر برود.
آن قدر دور که دیگر نتوان پیدایش کرد.
اما من حتی شوت زدن بلد نیستم.
حتما سرم همان کنار میافتاد. من او را دوست داشتم آنا گاوالدا