گروهبان صمیمانه گفت "اگه به کل قضیه این جوری نگاه میکنی پس من خیلی به تو مدیونم و همیشه از تو خاطره ی خوبی توی ذهنم باقی میمونه. به عنوان یک مرحوم بسیار محترمانه و با مناعت طبعی باور نکردنی با قضیه برخورد کردی."
فریاد زدم "چی ؟"
"همون طور که به طور خصوصی بهت گفتم باید یادت باشه مصادره ی هر چیز به نفع شخصی یکی از نشانههای حکمته. من امروز از همین قانون پیروی کردم و بنابراین تو تبدیل به یه قاتل شدی. بازرس یه متهم زندانی درخواست کرد. حضورت در اون لحظه بدشانسی تو بود و البته خوش اقبالی من. هیچ چاره ای نداریم به جز این که شما رو به خاطر این جرم سنگین کش و قوس بدیم."
"من رو کش و قوس بدین ؟"
باید صبح علی الطلوع دارت بزنیم. "
تته پته کنان گفتم "این خیلی ناعادلانه ست ، بی رحمانه ست… وحشتناکه… شیطانیه." صدایم از شدت ترس میلرزید.
گروهبان توضیح داد "قانون این بخش از کشور همینه"
داد زدم "من مقاومت میکنم. من برای حفظ جونم میجنگم حتا اگه توی این راه کشته بشم."
گروهبان قیافه ای حاکی از نارضایتی به خودش گرفت و بعد یک پیپ عظیم درآورد و وقتی گوشه ی لبش گذاشت پیپ شبیه یک تبر غول پیکر شد.
وقتی به راهش انداخت گفت "راجع به دوچرخه."
"کدوم دوچرخه ؟"
"دوچرخه ی من. ناراحت نمیشین اگه شما رو نندازم توی سلول ؟ نمیخوام خودخواهی به خرج بدم ولی من باید خیلی به فکر دوچرخه م باشم. این جا توی اتاق انتظار اصلن جاش نیست."
به آرامی گفتم "اشکالی نداره."
"شما به صورت مشروط آزادین و میتونین تا وقتی که ما چوبه ی دار رو توی حیاط پشتی علم میکنیم همین دور و اطراف باشین"