چندین ساعت میشد که زور میزدم بخوابم، اما بی نتیجه بود و همین طور غلت میزدم.
داشتم داغون میشدم. چشم هام رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزارتایی از اون حرومزاده هارو شمرده بودم که یک هو اونها شروع کردن به شمردنِ من.
بی خیالِ گوسفند شمردن شدم.