چیزهای بیشتری در زندگی، نسبت به آنچه به چشم میآید، هست. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
ریچارد براتیگان
آدم وسوسه میشد دستاش را ببرد پایین توی موهایش که ببیند آیا قطرات ریز باران روی موهاش هم هست، مثل الماسهای الکتریسیتهای مهربان؟ بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
برای بعضی مردها زیباترین منظرهٔ جهان دیدنِ زنی ژاپنی در خواب است. دیدنِ موهای بلند سیاهش که شناورند کنار او مثل سوسنهای تیرهای که طوری میکنند حالات را که بخواهی براشان بمیری و میبرندت به بهشتی پر از زنهای خوابیدهٔ ژاپنی که هیچوقت بیدار نمیشوند و همهاش خواباند، در حال دیدن خوابهای زیبا. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
هیچوقت اسبابِ ناراحتیاش کم نبود. غصهها همهجا دنبالاش میکردند، مثل میلیونها موش سفید آموزشدیده، و او اربابشان بود. اگر به غصههاش یاد میداد آواز بخوانند، طوری آواز میخواندند که گروه کرِ عشای ربانی مورمونها جلوشان صدای سیبزمینی بدهد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
قولی هم به خودش داده بود که تصمیم داشت پابندش بماند: هیچوقت با نویسندهٔ دیگری وارد رابطه نشود. مهم نیست که طرف چقدر جذاب، حساس، خلاق یا بامزه باشد. نویسندهجماعت ارزشِ رابطهای طولانی را ندارد. نویسندهها به لحاظِ عاطفی خیلی هزینهبردارند و هزینهٔ نگهداریشان سنگین است. آنها مثل داشتن جاروبرقیایاند که همیشه خراب است و فقط انیشتین میتواند درستاش کند. زن میخواست نامزدِ بعدیاش جارودستی باشد. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
با خودش فکر کرد، یعنی الان با کیه؟ و در چشمهایش اشکها داشتند مسابقه میدادند برای بیرون زدن و طوری جلوی یکدیگر درمیآمدند، در حال سبقت از هم برای پایین ریختن بر گونهها، انگار که در مسابقاتِ المپیک گریه بودند با تصویری از مدالهای طلا جلوی چشمشان. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
تازگیها اغلب گریهکردن براش مثل نوشیدن لیوانی آب بود که تصادفاً مینوشی وقتی تشنه نیستی و بعدش هم یادت نمیآید. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
زن با اینکه خیلی باهوش بود و طبع خیلی شوخی هم داشت، خیلی حرف نمیزد. آدمهای دیگر که دور و برش بودند، همیشه متعجب میشدند از این که زن یک شب کامل را بدون گفتن کلمهای پشت سر میگذاشت. فقط وقتی حرف میزد که چیزی برای گفتن داشت. همیشه فقط خیلی معقول گوش میکرد، سری تکان میداد یا وقتی نکات هوشمندانه و ظریفی وجود داشت، بهاشاره تصدیق میکرد. همیشه هم بهجا میخندید. خندههای خوشگلی داشت که مثل آب باران بود که روی گلهای نقرهای نرگس میریخت. همه دوست داشتند او که هست چیزهای بامزه بگویند، چراکه خندهاش خیلی جذاب بود. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
وقتی آدمهای دیگر حرف میزدند، طوری با آن نگاهِ همدلانهٔ چشمهای زیاده باریکاش خیره میشد بهشان، و طوری گوش میکرد به حرفشان انگار که آنها تنها صدای باقیمانده در جهان بودند و انگار هر چیز دیگری که صدا داشت بهکل ناپدید شده بود از گوش بشری و صدای آنها تنها صدای باقیمانده بود در جهان. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
بیکاری توی امریکا چیز خندهداری نیست. بارش کلاهمکزیکی ریچارد براتیگان
نمی شود به عقب برگشت و گذشته را از نو ساخت
فقط میشود با آن کنار آمد در رویای بابل ریچارد براتیگان
دوچرخهم درواقع آبی رنگ بود، اما اینقدر کثیف بود که هیچکس نمیتونست رنگش رو تشخیص بده
از این گذشته، مردم هیچ علاقهای به رنگ دوچرخهی یه پسر بچه ندارند
صفحه 50 پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
مردم به اینکه یه بچه 5 ساله، شب قبل رو خوب خوابیده یا نه، بیشتر از یه لحظه علاقه نشون نمیدن؛ و در اون لحظه من تازه داشتم به این حقیقت پی میبردم پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
هفتهی قبل از من دعوت کرده بودند روی کاناپه کنارشون بشینم. کار سختی بود. چون که هر دو اینقدر چاق و گردنکلفت بودند که تمام کاناپه رو اشغال کرده بودند. به زحمت خودم رو کنارشون جا کردم. تقریبا مثل این بود که آدم آخرین قطرههای خمیر دندون رو بچلونه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
کتونیم به نیمهی عمرش رسیده بود. این بهترین دوران کتونیهاست. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
در اون روزگار مردم هنوز رویاها و آرزوهاشون رو از دست نداده بودند. هر کس به چیزی اعتقاد داشت، همون طور که هر کس سر سفره ی خودش مینشست و غذاش رو میخورد. اما حالا، آرزوهای ما، رویاهامون و اعتقادات مون مثل جاده هایی شده توی این مملکت که پرند از رستورانهای زنجیره یی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
مهم نیست قد آدم چقدره. اگه بدونی به کجای حریف بزنی، ساده میتونی از پا بندازیش. کافیه بدونی به کجای حریف باید زد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آدمهای بزرگ همیشه مزاحم کارهای بچهها هستند. مهم هم نیست بچهها چی کار میکنند. مگر این که بچهها کاری انجام بدن که دوستش ندارن. وقتی بچه یی کاری انجام بده که دوست نداشته باشه، اون وقت آدم بزرگها یه خرده راحتش میگذارند. اما اگر همون بچه کاری بکنه که دوست داره، اون وقت… پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
بعضی موقعها فکر میکنم حتی صدای جهاز هاضمه ی ما آمریکاییها هم صداییه که توی استودیوهای هالیوود ضبطش کردند. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
وقت شون رو با صحبت کردن زیاد تلف نمیکردند. این قدر با هم زندگی کرده بودند که احتمالا دیگه حرفی نداشتند که به هم بزنند. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
لیوان شون این قدر چسبانک بود که آدم میتونست لبه ش راه بره. برای مورچه ای که از قهوه خوشش بیاد، لیوان قهوه شون بهشت برین بود. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
دودی که از اجاق به هوا بلند شده بود، با درماندگی پی یک دودکش بود و وقتی که دید از دودکش خبری نیست، چرخ زنون رفت توی فضا، مثل یک آدم چلاقِ خیال باف. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
صدای تیک تاک ساعت جوری بود که انگار ابدیت اصلا براش مهم نیست. کنار ساعت قدیمی، مجسمه ی برنزی یک سگ قرار داشن. مجسمه هم خیلی قدیمی بود. مثل این بود که سگه داره از ساعت پاسبانی میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
جیرجیرکها توی ساقه ی نیها جا خوش کرده بودند. داشتند جیرجیر میکردند و با پرندهها حرف میزندند. از کارهایی صحبت میکردند که بنا بود فردا صبح زود، پس از دمیدن سپیده سحری مثل هر روز خدا انجام بدن. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
اثاث نو شخصیت نداره، بر خلاف اثاث کهنه که پیشینه و خاطره داره. اثاث نو هیچ وقت با آدم حرف نمیزنه. ولی اثاث کهنه میتونه با آدم درست و حسابی صحبت کنه. آدم میتونه تقریبا صداش رو بشنفه که از روزگار خوشیها و ناخوشیها حکایت میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
صدای طاووس مثل صدای هواپیمایی زنگ زده بود. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آسمون این قدر به زمین نزدیک شده بود که انگار دوست داشت ولو بشه روی شاخه ی درخت سیب. مثل چادری خاکستری بود که روی درختها کشیده باشن. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آدم توی زندگی بلاهای زیادی سرش میاد، طوری که بعضی موقعها دوست داره همه چیز رو فراموش کنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
قطرههای بارون خیلی آروم میباریدند، جوری که اگر آدم دوست داشت میتونست خودش رو از سر راه شون کنار بکشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یه نوشابه بهت بدم؟
نه صبر میکنم تابستون بشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
خوب میرقصید و در جشنهای مدرسه آواز «بلو مون» رو میخوند. جوری آواز میخوند که قلب شنوندهها از شنیدن صداش مثل قلب بچه گربه ترسخورده ای میتپید. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
او مجذوب خیال بافیهای من بود.
با من میتونست از موضوعاتی صحبت کنه که با پسربچههای دیگه نمیشد از اون موضوعات حرف زد. به من میگفت که این قدرها هم که دیگران گمون میکنند متکی به نفس نیست. میگفت بعضی وقتها بی خود و بی جهت از چیزی میترسه، اما نمیتونه بگه از چی میترسه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من به جستجوی مفهومی هستم برای زندگیم، یا شاید هم به جستجوی راه کاری یا حتی گریز گاهی. هر چی مرگ من نزدیک میشه این گریز گاه بیش از پیش از من دور میشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
توی انجیل دنبال نشونه هایی بودم از همبرگر. مطمئن بودم که توی مکاشفه یوحنا کنایه ای از همبرگر اومده. اما کسی تا امروز بهش توجه نکرده. بعید نبود که یکی از شخصیتهای مکاشفه ی یوحنا از همبرگر خوشش بیاد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
یک شاطر پیر که ناراحتی قلبی هم داشت تعریف کرد وقتی میخواد نون ساندویچ رو بذاره توی تنور، قلبش دست به دعا بر میداره. ازش پرسیدم، وقتی میخواد نون رو از توی تنور دربیاره، باز هم دعا میکنه. گفتش نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
انگار نشسته باشم پشت میز تدوین تا فیلمی رو تدوین کنم که تولید کننده ش، کارگردان، صحنه بردار، فیلمنامه نویس، موسیقی متنش، خلاصه همه چیزش خود من هستم.
توی مُخم یک کمپانی عظیم تولیدکننده ی فیلم داره کار میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
بعضی موقعها آرزو میکردم این صحنه توی یک شهر فرنگ کوچیک اتفاق میافتاد و من میتونستم این شهر فرنگ رو با خودم ببرم خونه و باهاش بازی کنم. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
پیرمرد هر حرکتی رو با فکر انجام میداد. در رفتارش، ودر اداهاش حتی یک حرکت اضافی هم به چشم نمیخورد. شاید به خاطر اینکه فقط با نصف ریه زنده بود، هر کاری رو با برنامه انجام میداد. گمونم، حتی اگه میخواست پلک بزنه قبلش فکر میکرد آیا لازمه این کار رو بکنه یا نه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آب پر ماهی بود. کف برکه ماهیها باله میرقصیدند. انگار این رقص رو ماهیهای عاشق طراحی کرده بودند. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
همیشه مهربون بود و با من تفاهم داشت و در همون حال فاصله اش رو با من حفظ میکرد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
آهِ من در واقع به تابلوی اعلاناتی میمونست که با حروف بزرگ روش نوشته باشند: درماندگی. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
… این جور چیزها مثل پوست کردن پیازه. آدم پیاز رو پوست میکنه لایه به لایه تا به مغزش برسه و در همون حال چشم هاش به اشک میشینه و باز به اشک میشینه تا این که آخر سر پوست پیاز کنده بشه و ازش دیگه چیزی باقی نمونه. اون وقته که تازه گریه آدم بند میآد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
از خودم میپرسیدم در یک موسسه کفن و دفن خاگینه چه مزه ای میده. به خودم میگفتم لابد سخته که آدم در همچو جایی بستنی لیس بزنه. مطمئنا در همچو جایی، حتی در یک روز گرم تابستونی بستنی آب نمیشد. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
ای کاش روزی دوباره شش سالم میشد و میتونستم سوالهای ظالمانه بپرسم. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
نعش کش اونقدر از تاج گل پوشیده بود، که از اون موقع تا همین امروز گلها همیشه در من احساس بدی به وجود میآورند. گلها رو دوست دارم، اما وقتی به گل دست میزنم، چندشم میشه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
فکر میکردم ذغال هایی که از مخزن ذغال لکوموتیوها توی راه میافتادند، الماس هایی عظیم و سیاه رنگ اند و من پولدارترین بچه جهانم. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
خورشید، تقریبا از مد افتاده بود، مثل لباس هایی که از همون روز اول، از همون وقتی که طرح شون رو کشیده بودند نخ نما بودند. شاید وقتش رسیده بود که خداوند طرح دیگه ای بزنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
هر بار که به خورشید نگاه میکنم به نظرم میاد که آفتاب شبیه یک پتوی درخشانه با نقش صدها چرخ فلک که با نیروی باد کار میکنه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
من منتظرم و مهم نیست که وقتی آدم منتظر چیزی یا کسی ه ، وقتش رو چطور میگذرونه. چون به هر حال آدم همیشه منتظر چیزی یا کسی ه. پس باد همه چیز را با خود نخواهد برد ریچارد براتیگان
امروز صبح در زدند. از نحوه ی در زدنش میشد بفهمم که چه کسی ست، و از پل که رد میشد صدایش را شنیده بودم.
از روی تنها تخته ای رد شد که سر و صدا میکرد. همیشه از روی آن رد میشد. هیچ وقت تنوانستم از این قضیه سر در بیاورم. خیلی فکر کرده ام که چرا همیشه از روی همان تخته رد میشود، چه طور هیچ وقت اشتباه نمیکند، و حالا پشت در کلبه ام ایستاده بود و در میزد.
جواب در زدنش را ندادم. فقط چون دوست نداشتم. نمیخواستم ببینمش. میدانستم برای چه آمده و برایم اهمیتی نداشت. دست آخر از در زدن منصرف شد و از روی پل برگشت، و البته از روی همان تخته رد شد: تخته ی بلندی که میخ هایش ترتیب درستی ندارد، سالها پیش ساخته شده و هیچ راهی برای تعمیرش وجود ندارد. و بعد رفت، و تخته بی صدا شد. میتوانم صدها بار از روی آن پل رد شوم، بی آن که پایم را روی آن تخته بگذارم، اما مارگریت همیشه از روی آن رد میشود". در قند هندوانه ریچارد براتیگان
دستها چیزهای خیلی خوبیاند، بهخصوص بعد از اینکه از عشقبازی برگشته باشند. در قند هندوانه ریچارد براتیگان
همیشه آخرین کسی هستم که متوجه میشوم در زندگی ام چه اتفاقی افتاده است. اما احساس میکنم همه همینطور باشند و این تصور که آدمی میتواند زندگی اش را درک کند، فقط نوعی توهم جنون آمیز است. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
مثل این بود که آسانسور جهنم غرش کنان در زندگی او سقوط کرده بود و در روحش سوراخی به جای گذاشته بود.
مدت درازی نگذشت که شروع کرد به گریستن.
با دقت و با تفاهم به حرف هایی گوش میدادم که هیچکس دوست ندارد بشنود و به کار هیچ کس نمیآید. چنین حرف هایی دردی از کسی درمان نمیکند و تنها خاصیتش این است که خلأیی وسیع به نام درماندگی به وجود میآورد.
چه کاری از من بر میآمد؟ جز اینکه من رفیقش بودم و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم… و گوش میدادم تا اینکه سرانجام در اثر گوش دادن به حرفهای او آسانسور جهنم در روحِ من هم سقوط کرد.
به یک ترازوی عجیب که فقط کسی در حد کافکا میتوانست آن را ابداع کند احتیاج داشتیم که بفهمیم حال کی بدتر است. حال من یا حال او. اگر ترازوی کافکا شاقول داشته باشد، شاقول این ترازو زندگی ما را با واحد هایی کم و بیش یکسان میسنجید. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
عشق به یک سفر دو نفره ی تصادفی و کاملا غیرقابل پیش بینی میماند.
مثل همان شیر یا خط است: … شیر… خط 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
بیش از یک سال است که در زندگی ام اتفاق تازه ای نیافتاده،
شاید به این دلیل که برای انجام دادن کارهای پیش پا افتاده به وقت زیادی احتیاج دارم و علاوه بر این قلب من هم این روزها مثل مکانی ست در کره ی ماه
که برای نگه داری قندیلهای یخ از آن استفاده میکنند
و شرایط فیزیکی اش را طوری تعیین کرده اند که یخها هیچ وقت آب نشوند. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
چرا نمیبایست از مشکلاتم فاصله ی بیشتری میگرفتم، به جای آنکه فقط چند مایل یا مثلاچند سانتی متر با آنها فاصله داشته باشم؟ برای تفنن بد نبود که از مشکلاتم به اندازه ی 47 مایل فاصله بگیرم و شاید آرامش در فاصله ی چهل و هشت مایلیِ مشکلاتم مثل گلهای نرگس جوانه میزد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
چقدر خوب میشد اگر آدم میتوانست گذشته اش را به شکل دیگری رقم بزند، اینجا و آنجا بعضی چیزها را تغییر بدهد، برای مثال دست از بعضی حماقت هایش بردارد. اما اگر اینکار امکان پذیر بود، گذشته همیشه در حال دگرگونی بود و هرگز آرام و قرار نمیگرفت و هرگز به روز هایی از جنس مرمر مبدل نمیشد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
سادهتر است که آدم پیش خودش خیال کند کسی دارد با خودش حرف میزند تا اینکه بپذیرد این شخص او را مخاطب قرار داده است. وقتی آدم مخاطب کسی باشد، میبایست تلاش بیشتر و شرم آورتری بکند تا بتواند هم صحبتش را ندیده بگیرد. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
چندین ساعت میشد که زور میزدم بخوابم، اما بی نتیجه بود و همین طور غلت میزدم.
داشتم داغون میشدم. چشم هام رو تا جایی که میتونستم محکم بستم و بنا کردم به گوسفند شمردن.
پنجاه هزارتایی از اون حرومزاده هارو شمرده بودم که یک هو اونها شروع کردن به شمردنِ من.
بی خیالِ گوسفند شمردن شدم. نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
جیک گفت: سلام
گفتم: خیلی وقته ندیدمت.
دست همدیگه رو فشردیم
جیک روی تخت نشست و گفت: تیپت حرف نداره ، معرکه ست.
گفتم: تو هم به نظر سرحال میای. فقط از این ورت اون ورت معلومه.
گفت: وقتی میمیری این طوری میشه. نامهای عاشقانه از تیمارستان ایالتی ریچارد براتیگان
هیچوقت علاقه نداشتم چیزهایی را که توجهم را جلب نمیکند به خاطر بسپرم. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
همیشه چیزهایی را که به دردم نمیخورد با خودم میبرم و چیزهای بهدردبخور را فراموش میکنم. 1 زن بدبخت ریچارد براتیگان
شاید به یک رودخانه خیره شدی. در کنارت کسی بود که دوستت داشت. چیزی نماندهبود که لمست کند. میتوانستی حسش کنی قبل از آنکه واقع شود. بعد واقع شد.
این نام ِ من است در قند هندوانه ریچارد براتیگان