تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بی‌صدای مارها، مثل همه‌ی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت می‌کند، سراغ ما می‌آید، انگیزه‌های ناگهانی یک آن خفه‌مان می‌کند، اما بعد همه محو می‌شوند و ما به زندگی ادامه می‌دهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق می‌دهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک می‌شود، درست مثل مه که مزرعه‌مان را می‌گیرد یا مثل سل که شش‌ها را.
آهسته می‌آیند، بی‌شتاب، بی‌نظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پس‌فردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ می‌شود و همه‌ی یادآوری‌ها دردناک می‌شوند. ما ضربه دیده‌ایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شب‌ها دنبال هم می‌آیند، ما هم منزوی‌تر و گوشه‌گیرتر می‌شویم. در ذهن ما افکار به جوش می‌آیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر می‌شود، آن‌جا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان می‌کنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند.
۱ نفر این نقل‌قول را دوست داشت
Novler
‫۱۰ سال و ۲ ماه قبل، پنج شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳، ساعت ۰۲:۱۴