عشق به دیگری ضرورتیست که از حادثه برمی خیزد نه از اراده و انتخاب، و همین، کار را مشکل میکند. در به در که نمیتوان به دنبال محبوب خاکی گشت. در هر خانه را که نمیتوان کوبید و پرسید: آیا یار من، اینجا منزل نکرده است؟
سرِ هر گذر، همچو اوباش، نمیتوان اِستاد و در انتظار عبور یار، زمان را کُشت…
و همینهاست که کار را مشکل میکند. مردی در تبعید ابدی نادر ابراهیمی
Ali
۹۳ نقل قول
از ۴۷ رمان و ۳۹ نویسنده
مردی که عشقش را ازش بگیری […] یا خیلی مرد است و پای مرگش میایستد، یا مثل بیشتر بقیهی مردها، تا آخرش ثانیههای مرده را زندگی میکند. ناتمامی زهرا عبدی
اگر مردم میخواهند دانسته و ندانستههایشان در صلح کنار هم زندگی کنند، باید یک استراتژی هوشمندانه برگزینند و این استراتژی… بله، درست فهمیدی! … اندیشیدن است. مجبوریم لنگر گاهی بیخطر بیابیم. در غیر اینصورت، بدون شک در طول مسیر تصادف وحشتناکی خواهیم داشت. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در رویا نیازی نیست فرقی بین چیزها قائل شوی. به هیچ وجه! آنجا حد و مرزی وجود ندارد. بنابراین، در رویاها دیگر برخوردی نخواهد بود و اگر هم باشد، باعث صدمه دیدن نمیشود. واقعیت فرق میکند. واقعیت گزنده است. دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
در دنیایی که ما در آن زندگی میکنیم، چیزهایی که میدانیم و نمیدانیم، مانند دوقلوهای بهم چسبیدهاند که به صورتی جدا نشدنی در آشفتگی زندگی میکنند.
آشفتگی… آشفتگی
چه کسی واقعا میتواند فرق بین دریا و آنچه در آن انعکاس یافته، تشخیص دهد؟ یا فرق بین ریزش باران و تنهایی را بیان کند؟ دلدار اسپوتنیک هاروکی موراکامی
دلال شدن یک خصوصیاتی میخواهد که ربطی به ملیت و جنسیت و طبقه اجتماعی ندارد. برای همین تفاوت معناداری بین دلالهای داخلی و خارجی وجود ندارد. همهشان عضوی از یک خانواده بزرگ بینالمللی هستند؛ اوباش بدون مرز. ناپدید شدن نیکزاد نورپناه
حقیقت آن چیزی است که برای بشریت مفید است، دروغ آن چیزی است که برایش ضرر دارد. توی کتاب تاریخ فشردهای که حزب برای کلاسهای شبانه بزرگسالان منتشر کرده، تاکید شده که دین مسیحی در طول اولین قرنهای میلادی واقعا باعث پیشرفت بشریت شده است. این موضوع برای هیچ آدم فهمیدهای جالب نیست که وقتی مسیح تاکید میکرد که پسر خدا و یک زن باکره است، حقیقت را میگفت یا نه. میگویند این داستان نمادین است، ولی روستاییها قضیه را جدی میگیرند. ما هم حق داریم نمادهای مفیدی اختراع کنیم که روستاییها جدی بگیرند. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
ما برای شما پیامآور حقیقت بودیم، ولی حقیقت در دهان ما طنین دروغ داشت. برایتان آزادی به ارمغان اوردیم، ولی این آزادی در دستهایمان به شلاق بدل شد. به شما وعده حیات و زندگی دادیم، ولی صدایمان به هر جا که رسید، درختها خشکیدند و خش خش برگهای خشک بلند شد. از آینده به شما نوید دادیم، ولی زبانمان الکن بود و عربده کشیدیم…. ظلمت در نیمروز آرتور کوستلر
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره، ولی اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ،و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
استفاده ما از مدارک به این دلیله که طرف مقابلمون رو نسبت به وظایفش آگاه کنیم. قصد داریم با این کار خیال خودمون رو راحت کنیم و مطمئن باشیم که اون خودش مسئولیت هاش رو میدونه: قراردادها، کارتهای شناسایی، مجوزها، شهادت توی دادگاه، قبضهای مختلف، رضایت نامه، گواهیهای مالی، گواهی درآمد، حتی شجره نامه نوشتن. نمیدونم همش رو گفتم یا نه، چیزی یادم رفته؟! چیزی که میخوام بگم اینه که زن و مرد برده ترسشون هستن. همش میترسن که بهشون خیانت بشه، برای همین هم هست که همش در فکر جور کردن مدارک جدیدی هستند تا به وسیلهٔ اون بتونند معصومیت و بی گناهیشون رو ثابت کنند. زن در ریگ روان کوبه آبه
هر کدام از ما سه موجود هستیم. یک وجود شیئی داریم که همان جسم ماست، یک وجود روحی که همان آگاهی ما و یک وجود کلامی یعنی همان چیزی که دیگران درباره ما میگویند. وجود اول یعنی جسم، خارج از اختیار ماست. این ما نیستیم که انتخاب میکنیم قد کوتاه باشیم یا گوژ پشت. بزرگ شویم یا نه، پیر شویم یا نشویم، مرگ و زندگی ما در دست خود ما نیست. وجود دوم که آگاهی ماست، خیلی فریبنده و گول زننده است: یعنی ما فقط از آن چیزهایی که وجود دارند، آگاهی داریم. از آنچه که هستیم. میتوان گفت آگاهی قلم موی چسبناک سر به راهی نیست که بر واقعیت کشیده شود. تنها وجود سوم ماست که به ما اجازه میدهد در سرنوشتمان دخالت کنیم. به ما یک تئاتر، یک صحنه و طرفدارانی میدهد. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
هیچ کس تا به حال دو مرتبه در عمرش عاشق نشده، عشق دوم ، عشق سوم ، اینها بی معنی است. فقط رفت و آمد است. افت و خیز است معاشرت میکنند و اسمش را میگذارند عشق خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
گاه احساس میکنم ما دوتن دراتاقی دو در هستیم ودرهای اتاق روبه روی یکدیگر قرار دارند. هریک از ما دسته یکی از درها را به دست گرفته است. یکی از ما چشمکی میزند و آن دیگری بلافاصله خودش را پشت در قایم میکند. در این هنگام اولی ناچار است حرفی بزند. دومی فورا در را پشت سر خود میبندد تا دیگر دیده نشود اما او مطمئن است که در را دوباره باز خواهد، زیرا این اتاق جایی است که شاید نتوان از آن بیرون رفت. ای کاش اولی دقیقا مثل دومی نبود. ای کاش او به آرامی چنان به سامان دادن ومرتب کردن اتاق میپرداخت که گویی آن اتاق نیز اتاقی است مثل همه اتاق ها. اما به جای همهاینها او دقیقا همان کاری را میکند که دیگری در پشت در خود میکند. حتی گاه پیش میآید که هردو پشت درهایشان هستند و اتاق زیبا خالی است. نامههایی به میلنا فرانتس کافکا
هنوز نمرده بودم، ولی داشتم بهسرعت میگندیدم. کی توی این وضعیت نبود؟
همهمان مسافر این کشتی سوراخ بودیم و دلمان هم خوش بود که زندهایم. عامه پسند چارلز بوکفسکی
ما عادت نداریم لحظهای بایستیم،
پشت سرمان را نگاه کنیم،
زندگیهایمان را ببینیم و به خودمان بگوییم،
همه چیز همین است؟
همهی چیزی که من میخواهم همین است؟
آیا این وسط چیزی گم نشده؟ سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
تریاک خواب با خود فرا موشی میاورد و من تشنه بی یاد زیستن هستم… خانهیی برای شب نادر ابراهیمی
هرگز نباید همنوعت را به اندازه خودت دوست داشته باشی. چون ممکن است گرچه همنوع توست، آدم خوبی باشد. اصلاً شاید دنیاهای دیگری با مخلوقات دیگری، بی کوچکترین اثری از آدمیزاد وجود داشته باشد، مخلوقاتی که آدمهای حقیقی باشند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
ای یاران و همراهان من ، تنها امروز نیست که ما تیره روزی و نگونبختی را میآزماییم. شما رنجها و دشواریهایی بس گرانتر را پیش از اینها بر تافته اید،. .
دلیری را سوی خویش فراخوانید. .
اندوه و هراس را از خود برانید. شاید حتی روزی این آزمونها و رنجها مایه ی شادی تان باشد. انهاید ویرژیل
چه کارهایی که میبایست بکنیم و هرگز نکردیم! برای اینکه به ملاحظاتی پایبند بودیم، فرصتی مناسب را انتظار میکشیدیم، تنبلی میکردیم و برای اینکه مدام به خود میگفتیم: «چیزی نیست، همیشه فرصت خواهیم داشت.» زیرا نمیدانستیم هر روزی که میگذرد بی جانشین و هر لحظه نایافتنی است. تصمیمگیری، تلاش و عشقورزی را به وقتی دیگر وا نهاده بودیم. مائدههای زمینی آندره ژید
کدام یک خائنتر است؟
آن کسی که در آغوش تو، میل آغوش دیگری را درسرمی پروراند؟!
یا
آن که صادقانه از به بن بست رسیدن علاقه اش و امیالش، با تو سخن میراند؟!
غیر از این نیست که:
گاهی شنیدن واقعیت، چنان سخت است که سادهتر میدانیم یک احمق انگاشته شویم! در جستجوی زمان از دست رفته 2 (7 جلدی) مارسل پروست
آن قدر از مرگ میترسیم که همیشه سعی میکنیم از تقصیرات اموات بگذریم، انگار پیشاپیش میخواهیم وقتی نوبت خودمان شد از تقصیرات ما هم بگذرند. کوری ژوزه ساراماگو
ما به آدمهایی محتاج هستیم که خود را مدیون زندگانی بدانند نه طلبکار آن.
به آدمهایی محتاج هستیم که به زندگانی عشق داشته باشند نه کینه.
به آدمهایی محتاج هستیم که به آینده بچه هایشان فکر کنند نه به گذشته پدرهایشان.
ما از فرومایگیها استقبال نباید بکنیم، بلکه میخواهیم اول چنین روحیههای بیماری را در هم بشکنیم. کلیدر 1 و 2 (5 جلدی) محمود دولتآبادی
اگر زمان منتظر ما میایستاد تا ما به بلوغ برسیم، قطعا زندگی با نقصهای کمتری را تجربه میکردیم. نمیدانم زندگی بدون واژهی «افسوس» چه شکلی خواهد بود! شیرینتر است یا مزهی یکنواختی دارد؟ تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
واقعا عجیب است که مردم، حرفهای احمقانه ی زیادی میزنند تا از رفتنِ آدم جلوگیری کنند و عجیبتر اینکه آدم، حرفهای احمقانه شان را باور میکند: «عزیزم، نازنینم، تو بهترینی، تو قشنگ ترینی، وجودت لازم است.»
چه حرف ها! دیوانهوار کریستین بوبن
آه که آدمی، آن وقت که رویا میپرورد، خداییست. و گداییست، آن هنگام که به تفکر مینشیند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
آفتابِ عمر ما رو به افول است، ما امید بسیار در دل میپروریدیم خوشتر از سنجش و اندیشه، شوق خطر داشتیم. خوش داشتیم زود به سرمنزل مقصود برسیم و به بخت امید داشتیم و بسیار از شادی و رنج میگفتیم و به هر دو عشق و نفرت میورزیدیم. با سرنوشت بازی کردیم و هم از این دست سرنوشت، هم با ما. چرا که از عصای گدایی تا به تاج پادشاهی به فراز و فرودمان میبرد و به تلاطمی دَرِمان میآورد، که آتشدان گدازان را در میآورند و ما به گدازش درمیآمیختیم، چنان که ذغال، خاکستر میشد. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
گفتوگوهامان روانیِ آبهای آسمانیرنگی را داشت که از دل آنها گهگاه سنگی زرین میدرخشید و سکوتمان هم به سکوت قلهای میمانست که در بلندیهای خلوتش، بس فرازتر از قلمرو رگبارها، تنها نسیمی در گیسوان رهنورد یکتا زمزمه میکند.
در زندگی ساعات بزرگی هست، ما به بلندای آنها نگاه میکنیم، نگاهی مثال آنکه به هیاکل غولآسای آینده و عهد عتیق؛ به پیکاری شکوهمندانه با آنها در میآییم و اگر در برابرشان استوار ماندیم، ما با صمیمیتی مییابند که خواهری و دیگر ترکمان نمیکنند. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
آنچه هنوز تلخترین پوزخند مرا بر میانگیزد «چیزی شدن» از دیدگاه آنهاست.
آنها که میخواهند ما را در قالبهای فلزی خود جای بدهند.
آنها با اعداد کوچک به ما حمله میکنند.
آنها با صفر مطلقشان به جنگ با عمیقترین و جاذبترین رویاها میآیند. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
ای گرامی! زندگی بدون امید چیست؟ جرقهای که از ذغالی میجهد و خاموش میشود. مثل این که تو در فصل دلگیر سال صدای وزش نسیمی بشنوی که یک آن جنبش میگیرد و باز از نفس میافتد.
آایا حکایت کار ما هم از همین قرار نیست؟ گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
آری فراموش کن ای دل نگران و محنت زده و هزار بار آزرده! فراموش کن که انسانها هم هستند، و به آن جایی برگرد که از دامنش رفتی، به آغوش طبیعت، طبیعت دلنشین، آرام و بیتناوب و تغییر. گوشهنشین یونان یا هیپریون فریدریش هلدرلین
هیچ چیزی کریهتر از ان نیست که به زور زندگی را توی حلق ادم هایی بچپانند که نمیتوانند از خودشان دفاع کنند و نمیخواهند به زندگی ادامه دهند زندگی در پیش رو رومن گاری
میخواستم مثه جونورای زمستونی تو سولاخی فرو برم، تو تاریکی فرو برم، تو تاریکی خودم غوطهور بشم و در خودم قوام بیام. چون همون طوری که تو تاریکخونه عکس روی شیشه ظاهر میشه، اون چیزهایی که در انسون لطیف و مخفیس در اثر دوندگی زندگی و جار و جنجال و روشنایی خفه میشه و میمیره، فقط توی تاریکی و سکوته که به انسون جلوه میکنه. این تاریکی توی خودم بود، بیجهت سعی داشتم که اونو مرتفع بکنم. افسوسی که دارم اینه که چرا مدتی بیخود از دیگران پیروی کردم. حالا پی بردم که پرارزشترین قسمت من همین تاریکی، همین سکوت بوده. تاریکخانه صادق هدایت
آخرین جمله اسفار باکونون: "اگر جوانتر بودم، تاریخ حماقت بشر را مینوشتم و به قله کوه مککیب میرفتم و با تاریخم به جای بالش، به پشت دراز میکشیدم. و از روی زمین کمی سم آبی مایل به سفید، که از انسان مجسمه میسازد، برمیداشتم و از خودم مجسمهای میساختم، خوابیده به پشت، با لبخندی مخوف بر لب و انگشت بر بینی رو به آنی که تو میشناسیاش. گهواره گربه کورت ونهگات
ما در روزگاری هستیم، هلیا، که بسیاری چیزها را میتوان دید و باور نکرد و بسیاری چیزها را ندیده باور کرد. بار دیگر شهری که دوست میداشتم نادر ابراهیمی
دستت داغ داغ بود. مثل همیشه نبودی. حالا میفهمم آن شب در اتوبوس احساسم چیزی را به من تلقین میکرد که بنا بود معنی آن را سالها بعد بفهمم. رویای تبت فریبا وفی
من بااستعداد بودم. یعنی هستم. بعضی وقتها به دستهام نگاه میکنم و فکر میکنم که میتوانستم پیانیست بزرگی بشوم. یا یک چیز دیگر. ولی دستهام چهکار کردهاند؟ یکجایم را خاراندهاند، چک نوشتهاند، بند کفش بستهاند، سیفون کشیدهاند و غیره. دستهایم را حرام کردهام. همینطور ذهنم را. عامه پسند چارلز بوکفسکی
بعضی وقتها آدم به فکر میافته. درباره این همه غم و بدبختی که تو این دنیا هست؛ چه طور ممکنه به هر جایی بگیره، مثل رعد و برق. آدم باید خیلی به خدا ایمان داشته باشه که خودش رو نگه داره. گور به گور ویلیام فالکنر
مردها یا بچه هستند یا پیر و برایشان حد وسطی متصور نیست. سلطنت کوتاه پپن چهارم جان اشتاینبک
روزگار همیشه بر یک قرار نمیماند. روز و شب دارد، روشنی دارد، تاریکی دارد، کم دارد، بیش دارد. دیگر چیزی از زمستان باقی نمانده، تمام میشود، بهار میآید. جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
ﺑﻪ ﻫﻤﺎﻥ ﻣﯿﺰﺍﻥ ﮐﻪ ﻗﺎﺩﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ ﺍﺣﺴﺎﺳﺎﺕ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪﯼ زﻧﺪﮔﯽﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺑﯿﺎﻭﺭﯾﻢ، ﻗﺎﺩﺭ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺑﻮﺩ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺣﻘﯿﻘﺘﺎ ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻤﯿﺮﯾﻢ! ﺫﺭﻩ ﺫﺭﻩﯼ ﻋﺸﻘﯽ ﮐﻪ ﺁﻓﺮﯾﺪﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺑﺮﮒ ﺑﺮﮒِ ﺧﺎﻃﺮﺍﺗﯽ ﮐﻪ ﺭﻗﻢ ﺯﺩﻩ ﺍﯾﻢ، ﻫﻤﺎﻥﻃﻮﺭ ﺳﺮ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ. . ﻣﺎ ﺗﺎ ﺍﺑﺪ ﺩﺭ ﺩﺭﻭﻥ ﺁﺩﻡﻫﺎﯾﯽ ﺟﺎﯼ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻧﻤﺎﻥ ﻟﻤﺴﺸﺎﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻬﺸﺎﻥ ﺗﻮﺟﻪ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
در یک رابطه دو نفره وقتی دو نفر هیچ مشکلی با هم ندارند، حتما یکی از آنها تمام حرف دلش را نمیگوید!
حتماً نباید کسی پدرت را کشته باشد تا تو از او بیزار باشی ،
آدمهایی یافت میشوند که راه رفتنشان، گفتنشان، نگاهشان و حتی لبخندشان در تو بیزاری میرویاند! جای خالی سلوچ محمود دولتآبادی
وقتی در سفر کتابی با خودت به همراه میبری، یک چیز عجیبی اتفاق میافتد: کتاب شروع میکند به جمع آوری خاطراتت. بعدها کافی است که تو فقط لای آن کتاب را باز کنی تا دوباره به همان جایی برگردی که کتاب را اولین بار خوانده ای. یعنی با خواندن اولین کلمات، همه چیز را به یاد میآوری: عکس ها، بوها، همان بستنی ای که موقع خواندن میخوردی…
حرفم را باور کن، کتابها درست مثل نوارهای چسبناک مخصوص گیر انداختن مگس هستند. خاطرات به هیچ چیزی مثل صفحات چاپی نمیچسبند. سیاه قلب (رمانهای 3 گانه فونکه 1) کورنلیا فونکه
اگر کودکیام یک چیز به من آموخت، آن چیز این است که تفاوتهای بین ثروتمندان و فقرا اهمیتی ندارند، این شکاف بین سالم و مریض است که رخنه ناپذیر است. جزء از کل استیو تولتز
یه چیزی که خیلی روم تاثیر گذاشت این خانومه بود که بغلم نشسته بود و همه ش گریه میکرد. هر چی فیلمه مزخرفتر میشد بیشتر گریه میکرد. آدم فکر میکرد چون آدم مهربونیه داره گریه میکنه ولی از این خبرا نبود. من بغلش نشسته بودم و خوب میدونم. یه بچه همراهش بود که طفلک خیلی خسته شده بود و میخواست بره دستشویی ولی خانوم هی بهش میگفت آروم بگیره و مواظب رفتارش باشه. انداره یه گرگ مهربون بود. بعضیا اینطورین واسه یه فیلم چرت و پرت اشک میریزن ولی تو بیشتر موارد حرومزادههای پستی ان ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
وقتی رسیدم تو کوچه یکهو شروع کردم به دویدن. کوچه برف و یخ بسته بود. خودمم نمیدونم چرا همش میدویدم. مثل اینکه هی دلم میخواس فقط بدوم. وقتی رسیدم به آخرای کوچه اونوقت بیخود و بیجهت حس کردم که دارم یواش یواش محو میشم. ازون بعدازظهرای مجنونوار بود. ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
"دخترایی که پاهاشونو انداخته بودن رو هم
دخترایی با ساقپاهای ماه
دخترایی با ساقپاهای بیریخت
دخترایی که پاهاشونو ننداخته بودن رو هم
دخترایی که خیلی خوشگل بودن
دخترایی که اگه از نزدیک میشناختیشون همشمون لش بودن"
تماشای خوبی بود، اگه بفهمی منظورم چیه ناتور دشت جروم دیوید سالینجر
کاش کسی جایی منتظرم باشد… این آرزوی زیادی است؟ کاش کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
زمانی که دو نفر از هم جدا میشوند آن که دیگر عاشق نیست سخنان محبتآمیزی بر زبان میآورد. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
در واقعیت، هر خوانندهی (کتاب) ، در حین خواندن، میتواند خوانندهی نفس خودش باشد. اثر نویسنده فقط نوعی ابزار بینایی است که به خواننده داده میشود تا بتواند چیزی را که بدون این کتاب احتمالا هرگز شخصا نمیتوانست تجربه کند، ببیند. و این شناخت خواننده از خودش در آنچه کتاب میگوید، شاهدی است بر صداقت آن. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
نمیتوان رمانی را خواند و در قهرمان زن آن رگههایی از زنی را که دوست میداریم نیافت. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
به آسمان نگاه میکنم، در پی نشانهای از رحمت، ولی نمییابم. فقط ابرهای بیتفاوت تابستان را میبینم که به سمت اقیانوس آرام در حرکتاند. آنها هم حرفی برای گفتن ندارند. ابرها همیشه کمحرفند. شاید نباید به آنها نگاه کنم. آنچه من نیاز دارم، نگاه کردن به درون خود است. خیره شدن به درون چاهی عمیق. آیا آنجا رحمتی یافت میشود؟ نه. هیچچیز نمیبینم جز سرشت خود. همان سرشت تنها، یکدنده، تکرو و اغلب خودمدار که در عین حال به خود مشکوک است. همان که تا به مشکلی برمیخورد، میکوشد از دل آن وضعیت نکتهای طنزآمیز، یا کمابیش طنزآمیز، بیرون بکشد. این ماهیت را مثل چمدانی کهنه در طول مسیری دراز و پرگردوغبار همواره با خود حمل کردهام. حمل آن از سر علاقه و دلبستگی نبوده است. جابهجاییاش با آن محتویات سنگین طاقت فرساست، ضمن آنکه ظاهری افتضاح دارد و جایجایش پوسیده است. من آن را حمل میکنم چون اساسا قرار نبوده که چیز دیگری را حمل کنم. با این همه، انگار روزبهروز بیشتر به آن خو گرفتهام، همانطور که شاید شما بپندارید. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
حضور چیزهای ملموس در اطرافمان لزوما شرایط مناسب را برای توجه کردن به آنها فراهم نمیآورد. در حقیقت، چه بسا حضور ملموس، عامل اصلی این بیتوجهی و ندیدن باشد، زیرا احساس میکنیم با برقرار کردن ارتباط بصری وظیفهمان را انجام دادهایم. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
پرسش: پس انسان معمولی تا چه حد باید توقع قدرشناسی داشته باشد؟
پاسخ: قدرشناسی کامل؟ معمولا نیم ساعت.
راویِ پروست در سن نوجوانی در حسرت دوستی با ژیلبرتِ شاد و شنگول است، که او را در حال بازی در شانزهلیزه دیده است. سرانجام آرزویش جامهی عمل به خود میپوشد، و ژیلبرت با او دوست میشود و راوی را مرتب برای صرف چای به خانهاش دعوت میکند. از او پذیرایی میکند، و با کمال مهربانی برایش کیک میبُرد و جلویش میگذارد.
راوی خوشحال است، ولی به زودی به حدی که باید شاد نیست. تصور عصرانه خوردن در منزل ژیلبرت که مانند رویایی موهوم مینمود، اینک پس از ربع ساعت وقتگذرانی در اتاق نشیمن ژیلبرت، و این زمانی است که هنوز او را نمیشناخت، پیش از آن که کیک ببرد و غرق در مهربانیاش کند، راوی را به تدریج دچار توهم میکند.
در نتیجه به گونهای چشمانش را به لطفی که نثارش میشود میبندد، به زودی فراموش میکند باید ممنون چه چیزی باشد زیرا خاطرهی زندگی بدون ژیلبرت محو میشود و همراه آن چیزی را که باید ارج نهاد. زیرا سرانجام لبخند چهرهی ژیلبرت، آراستگی عصرانهاش، گرمای میهماننوازیاش چنان عادی میشود که بخشی از زندگی روزمره تبدیل میشود و برای توجه کردن به آن به همان اندازه انگیزه نیاز خواهد داشت که برای تماشای درختها یا ابرها یا تلفنها لازم است.
دلیل این بیتوجهی این است که راوی هم مانند همهی ما، در مفهوم پروستی، موجودی است مخلوقِ عادتهایش، لاجرم همیشه در معرض بیاعتنا شدن به مسائل عادی است. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
ابنای بشر به هیچچیز به اندازهی ناراضی بودن علاقهمند نیستند. دلایل ناراضی بودن بسیارند: ضعف و سستی بدنها، ناپایداری عشقها، تزویر و ریا در زندگی اجتماعی، بیاعتباری دوستیها، و تاثیر مرگبار عادتها. در مقابل این همه ناملایمات دائمی، طبیعی است متوقع باشیم که هیچ حادثهای به اندازه فرارسید مرگمان خوشآیند نباشد. پروست چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون كند آلن دو باتن
زندگی تازه، ساده و منظم من بدین ترتیب از راه رسید. صبحها قبل از ساعت پنج از خواب برمیخواستم و قبل از ساعت ده شب هم میخوابیدم. بازدهی مطلوب کار افراد در طول شبانهروز با همدیگر فرق دارد ولی من خوب میدانم که آدمی صبحکارم. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
حین دویدن به خود میگویم: به رودخانه فکر کن، به ابرها. ولی واقعیت آن است که به هیچ چیز فکر نمیکنم. تنها کاری که میکنم، دویدن در آن خلا مطبوع و ساخته خود، با آن سکوت اندوهگنانه است. چه باشکوه است آن. دیگران هر چه میخواهند، بگویند. چه اهمیتی دارد. از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
در پس هر اصلاح صورت، فلسفهای نهفته است از دو که حرف میزنم از چه حرف میزنم هاروکی موراکامی
یک روز کار، و در پایان روز یک لحظه دیدار.
دیدار چشمانی به رنگ عسل، با رگههای خاکستری سمفونی مردگان عباس معروفی
مورچه چُسو آدمیس که فکر میکنه خیلی خیلی زرنگه، اونقد که هیچوقت نمیتونه جلوی دهنشو بگیره و همیشه چُس نفسی میکنه. هر که هرچی بگه باید با طرف جر و بحث کنه. شما میگین از یک چیزی خوشتون میاد، و اون هم، به پیر قسم، براتان دلیل و برهان میاره که غلط میکنین از آن چیز خوشتان میاد، همیشهی خدا تا حدی که بتونه کاری میکنه که شما فکر کنید که خِنگاید. هر چی بگید٬ اون رو دستتون بلند میشه و بهترشو میدونه. گهواره گربه کورت ونهگات
Wasn't he the one who said you shouldn't trust anybody who calls himself an ordinary man? جنگل نروژی هاروکی موراکامی
Whatever it is you're seeking won't come in the form you're expecting جنگل نروژی هاروکی موراکامی
'Nobody likes being alone. I just hate to be disappointed.'
You can use that line if you ever write your autobiography. جنگل نروژی هاروکی موراکامی
ممکن است هفتههای متمادی را بیهیچ تغییری در همین وضع بگذرانیم. مردم دوروبر ما به ترشرویی و کجخلقی ما عادت میکنند، رفتارمان دیگر به نظرشان عجیب و غریب نمیآید. ولی بعد، یک روز، شر مثل یک نهال جوان قد علم میکند و تنومند میشود و آن وقت دیگر با هیچکس حرفی نمیزنیم. باز هم همه نسبت به ما کنجکاو میشوند، انگار که عاشقی هستیم که از عشق سر به بیابان گذاشته. روز به روز نزارتر از قبل میشویم و ریشمان که یک روز پرشت بود، هر روز تنکتر میشود. از نفرتی که میخوردمان رفته رفته کمر خم میکنیم. دیگر نمیتوانیم به چشم آدم دیگری نگاه کنیم. وجدان ما در درونمان میسوزد؛ ولی چی بهتر، بگذار بسوزد! چشمهای ما میسوزد؛ وقتی خوب به دوربرمان نگاه میکنیم، لبریز زهر میشود. دشمن از اضطراب ما آگاه است، اما به خود اعتماد دارد: غریزه دروغ نمیگوید. مصیبت شادیآور و اغواگر میشود، و ما از کشاندنش به میدان درندشت پر از خرده شیشهای که روح ما شده است، دلپذیرترین لذتها را میبریم. وقتی مثل گوزن زرد از جا جست میزنیم، وقتی از رویاها آغاز میکنیم، شر به سرتاپای ما نقب زده است. دیگر نه هیچ راه حلی باقی میماند، نه راه گریزی، یا سازشی. سقوطمان آغاز میشود، فرو میلغزیم. دیگر در این زندگی سر بلند نمیکنیم، مگر برای نگاه آخرین، نگاه به کله پا شدن خودمان به قعر جهنم. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
تصور مرگ با کمین آرام یا سریدن بیصدای مارها، مثل همهی تصورات خوفناک که ما را به زمین پرت میکند، سراغ ما میآید، انگیزههای ناگهانی یک آن خفهمان میکند، اما بعد همه محو میشوند و ما به زندگی ادامه میدهیم. افکاری که ما را به بدترین شکل جنون، به اندوه ژرف سوق میدهد، همیشه دزدانه و آهسته و تقریبا نامحسوس نزدیک میشود، درست مثل مه که مزرعهمان را میگیرد یا مثل سل که ششها را.
آهسته میآیند، بیشتاب، بینظم و ترتیب تپش قلب - ولی مرگبار و ناگزیر. امروز متوجه چیزی نیستیم. شاید فردا هم متوجه چیزی نشویم، پسفردا هم نشویم، تمام ماه هم متوجه نشویم. اما بعد وقتی ماه تمام شد، خوراکمان تلخ میشود و همهی یادآوریها دردناک میشوند. ما ضربه دیدهایم، لگدکوب و محکوم. همچنان که روزها و شبها دنبال هم میآیند، ما هم منزویتر و گوشهگیرتر میشویم. در ذهن ما افکار به جوش میآیند، افکاری که به باختن سرمان زیر تبر جلاد منجر میشود، آنجا که شاید صرفا به این علت از تن جداشان میکنند که نگذارند تا این حد شریرانه جوش بیایند. خانواده پاسکوال دوآرته کامیلو خوسه سلا
سالهای پیش من سفری به اتحاد شوروی کردم، در یکی از دورههای فوق العاده سخت سانسور ادبی در این کشور. گروهی از نویسندگان که با آنها دیدار کردیم میگفتند نیایز نیست کارشان سانسور شود، چون چیزی را در خود پرورش داده بودند که «سانسور درونی» میخواندند. ما غربیها از اینکه این را با افتخار میگفتند منقلب شدیم. ناراحتی ما از این بود که نگرششان در این مورد بسیار سادهلوحانه بود، در واقع هیچ اطلاعاتی در باره تحول روان شناختی و جامعه شناختی نداشتند. این «سانسور درونی» همان چیزی است که روانشناسان آن را - همچون یک اصل - «درونی کردنِ» فشار بیرونی میخوانند و اتفاقی که میافتد این است که نگرشی که سابقا نمیپسندیدهاید و در برابرش مقاومت کردهاید، به نگرش شما تبدیل میشود. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
متحجران به خودشان نمیخندند؛ خنده بر حسب تعریف بدعت آمیز است، مگر آنکه بیرحمانه به کار گرفته شود و حریف یا دشمنی بیرونی را به کار گرفته باشد. افراد متحجر نمیتوانند بخندند. معتقدان واقعی نمیخندند. تصور آنها از خنده کاریکاتور طنزآمیزی است که فرد یا عقیده مخالفی را استهزاء میکند. مستبدان و سرکوبگران به خودشان نمیخندند و خندیدن به خودشان را برنمیتابند.
خنده ابزاری بسیار موثر است و تنها انسان متمدن، آزاد و رها میتواند به خودش بخندد. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
یکایک ما بخشی از آن توهماتِ تسلی بخشِ فراوان و توهمان نصفه نیمهای هستیم که هر جامعهای برای بالا نگهداشتن اعتماد به نفس خود به کار میگیرد. بررسی این توهمات کار سختی است و در بهترین حالت میتوانیم امیدوار باشیم که دوستی مهربان از فرهنگی دیگر به ما توانایی بدهد که با چشمانی بیطرف به فرهنگ خود نگاه کنیم. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
وقتی دوران تعهد مطلق خودمان را به یک مشت احکام جزمی به خاطر میآوریم که حالا به نظرمان رقتانگیزند، معمولا لبخند تلخی روی لبهایمان مینشیند. در همین حال نسلهای بعد را مشاهده میکنیم که این مرحله را طی میکنند و از آنجا که میدانیم چه قابلیتهایی داریم، نگرانشان هستیم. شاید این سخن گزاف نباشد که محبتآمیزترین، عاقلانهترین آرزوی ما برای جوانها در این زمانهی پر خشونت باید این باشد که «میدواریم دورهی غرق شدن شما در جنون جمعی، در خود برحقبینیِ جمعی، با دورهای از تاریخ کشورتان مصادف نشود که در آن بتوانید عقاید بیرحمانه و ابلهانه خود را به مرحله عمل درآورید.» زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
قدر این سعادت را بدان که زمینی که بر آن ایستادهای، نمیتواند بزرگتر از دو پایی باشد که بر آن قرار گرفته. پندهای سورائو فرانتس کافکا
درگیری من با سایه ام انقدر به درازا کشیده بود که وقتی هم، سرانجام، از شرش خلاص شدم به نفسِ درگیری معتاد شده و خودِ درگیری علتِ وجودی و معنای زندگی ام شده بود. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
شستوشوی مغزی سه محور یا روند اصلی دارد، که اکنون دیگر به خوبی شناخته شدهاند. اولی تنش است، که به دنبالش آرامش میآید. این روند مثلا در بازجویی از زندانیها به کار میرود، آنگاه که بازجو به تناوب خشن و با محبت است، یک لحظه قلدری دگرآزار است، لحظهی بعد دوستی مهربان. دومی تکرار است، موضوعی را بارها گفتن یا به آواز خواندن. سومی استفاده از شعار است، تقلیل فکرهای پیچیده به مجموعههای سادهی کلمات. این سه محور را حکومتها، ارتشها، احزاب سیاسی، گروههای مذهبی، مذاهب همواره به کار میگیرند و در گذشته نیز همواره به کار گرفتهاند. زندانهایی که برای زندگی انتخاب میکنیم دوریس لسینگ
آدمی اگر چنین بوده یا هست یا خواهد بود، بدان معنی نیست که تا ابد چنین بوده یا هست یا خواهد بود، بلکه یک روز چنین شده و یک روز چنین شده و روز دیگر چنین نخواهد بود. سور بز ماریو بارگاس یوسا
در آغاز بعضی چیزها رخنه ناپذیر به نظر میآمد، اما بعد از خواندن، گوش دادن، تحقیق کردن، فکر کردن بالاخره توانستی سر دربیاوری که چطور میلیونها آدم، له شده زیر بار تبلیغات و نبود اطلاعات، خو کرده به توحش به زور تلقین و انزوا، محروم از اراده آزاد و حتی از کنجکاوی، به سبب ترس و عادت به بردگی و چاپلوسی، قادر بودند تروخیو را پرستش کنند. نه اینکه فقط از او بترسند، بلکه دوستش داشته باشند، همان طور که بچهها بالاخره دلبسته پدر و مادر میشوند، به خودشان میباورانند که شلاق و کتک به صلاحشان است، محض خیرخواهی است. سور بز ماریو بارگاس یوسا
در رابطه با مدیحه سراییهای تو، دربارهی دوستیمان، باید به تو بگویم که به آن خیلی اعتقادی ندارم و بنابراین نمیدانم چه کنم. دوست واقعی، نمیگزد و گاز نمیگیرد. شهر و خانه ناتالیا گینزبرگ
من در خود شخصیتهای مختلفی آفریده ام. من این شخصیتها را بی وقفه میآفرینم. همه ی روًیاهای من، به محض گذشتن از خاطرم، بی هیچ کم و کاست به وسیله ی کس دیگری که همان روًیاها را میبیند، صورت واقعیت به خود میگیرد. به وسیله ی او نه من. من برای آفریدن خودم، خود را ویران کرده ام. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
تعداد شخصیتهای من بی نهایت بود. من سایه ای بودم که نمیتوانست قائم به ذات باشد. پس دائم باید به شخصیت کسی قائم میشدم. دامنه ی انتخاب هم بی نهایت بود. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
آدمی پس از مدتی زندگی در اتاقهای زیرشیروانی، رفته رفته، همه را به صدای پایشان میشناسد. همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
او عظمت را نه فقط در خود که در همه کس میدید. و نه فقط برای خود، که برای همه کس میخواست. با این حساب طبیعی بود مرا که یک نقاش سادهی ساختمان بودم به دیگران بزرگترین نقاش وطن معرفی کند و خودش را، که از اهالی قم بود، به لهجهی فرانسوایانی که «ر» را «ق» تلفظ میکنند، متولد «رم»! همنوایی شبانه ارکستر چوبها رضا قاسمی
- «شکست خوردن توی جنگ بد مصیبتی است.»
- «تقریبا مثل بردن جنگ.» اعتماد آریل دورفمان
کار تو کار عاشقی است که نگاهش به دره ای میافتد و محبوب خود را در آن جا میبیند. برایش دست تکان میدهی و بعد همچنان که نزدیکتر میشود به هر زحمتی که شده خود را به آن راه میزنی تا چشمت به نشانههایی نیفتد که با تصور تو نمیخواند، رگهای موی سفید در سر، افتادگی مختصری در شانه، دستهایی اندک بزرگتر. سعی میکنی نگاهت را، ذهنت را با آن جزئیات نامطمئن تطبیق بدهی، وانمود کنی که تفاوتی در میان نیست، میخواهی تفاوتی در میان نباشد، میخواهی آن که میآید او باشد، میخواهی این داستان خودت باشد، میخواهی او زنده در آغوشت باشد، تا آنکه محبوب سرانجام از محاق حواش تو بیرون میآید و در دیدرس قرار میگیرد و اینک این زن، ایستاده روبروی تو، بیگانهای که هرگز چشمت به او نیفتاده. اعتماد آریل دورفمان
سفر یعنی دور شدن از یکنواختی. وسعت دید نسبت مستقیم دارد با به بعد مسافت؛ هرچه دورتر؛ وسعت دید بیشتر. و من این را پیش از سفر نمیدانستم. سفر یعنی اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شدی تعجب کنی و از خودت بپرسی من اینجا چه میکنم؟ تماما مخصوص عباس معروفی
اکنون میدانی چرا آئورا در این خانه زندگی میکند: برای آنکه توهم جوانی و زیبایی را در این پیرزن مفلوک دیوانه همیشگی کند. آئورا، همچون آینهای، همچون شمایلی دیگر بر آن دیوار، با ردیف ردیف نذر و نیاز، قلبهای درون محفظهها قدیسان و شیاطین خیالیاش، در این خانه اسیر شده است. آئورا کارلوس فوئنتس
آنها میخواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما میگویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش میکنند که وسوسه در انزوا خیلی قویتر میشود. آئورا کارلوس فوئنتس
اگر آئورا در پی کمک تو باشد، به اتاقت میآید. پس به اتاق خود میروی، دستنوشتههای زرد رنگ و یادداشتهای خود را از یاد میبری و تنها به زیبایی آئورایت میاندیشی. چندان که بیشتر به او فکر میکنی، بیشتر از آن خویشش میکنی، تنها نه به خاطر زیبایی او و تمنای تو، بلکه نیز از آن رو که میخواهی برهانیش، زمینهای اخلاقی برای تمنای خود یافتهای و احساس بیگناهی و خشنودی از خود داری. آئورا کارلوس فوئنتس
خیلیها فکر میکنند سلامتی بزرگترین نعمت است، ولی سخت در اشتباهند. وقتی سالم باشی و در تنهایی پرپر بزنی، آنی مرض میگیری، بدترین نحوستها میآید سراغت، غم از در و دیوارت میبارد، کپک میزنی. کاش مریض باشی ولی تنها نباشی. …
میدانی تنهایی مثل ته کفش میماند، یکباره گاه میکنی میبینی سوراخ شده. یکباره میفهمی که یک چیزی دیگر نیست. تماما مخصوص عباس معروفی
تاریخ مثل یک صفحهی کاغذ است که ما روی پهنهاش زندگی میکنیم و درد میکشیم، دردی به پهنای کاغذ. و وقتی گذشتیم در پروندهی تاریخ به شکل خطی دیده میشویم. همان لبهی کاغذ.
گاهی هم اصلا دیده نمیشویم. تماما مخصوص عباس معروفی
همیشه میخواستم بدانم مرز احساس و منطق کجا تعیین میشود. در آلمان فهمیدم که مرز احساس و منطق در فرهنگ تعیین میشود، در ازای تاریخ. آلمانیها کانت دارنت و ما حافظ. تماما مخصوص عباس معروفی
در هر جنگی باید به دو چیز نگاه کرد، یکی به کفش مردم، ودیگر به دندان بچهها. اینها نشان میدهند که یک جنگ چقدر فاجعه آمیز بوده. تماما مخصوص عباس معروفی
قورت دادن بعضی از مسائل مثل ماهها تو را ندیدن عادت من است. این تحمل را عملی به توانایی من در پذیرفتن مسائل ندان. آنچه را که پذیرفتم زندگی توست، آنچه را که آرزو میکنم خوشبختی توست. تصمیم بگیر که دیگر مرا نبینی، چون من چندان با تعقل کاری ندارم، من دیوانهام، ژاله تو تماما مخصوص عباس معروفی
خوبی مردن این است که میتوانی حال دیگران را بدجوری بگیری. بشاشی به اعصابشان. وقتی برای رفتن به مهمانی بعدازظهر جمعه لباسهای شیک و پیک پشت سر ماشین جلویی توی اتوبان، وسط ترافیک گیر افتادهاند، عکس را میبینند و جوان ناکام با چشمهای وقزده و موهای بلند توی عکس گه میزند به شب شان. من منچستریونایتد را دوست دارم مهدی یزدانی خرم
- ایگنیشس فریاد زد: «من شمشیر انتقامجوی سلیقه و نجابتم.» همان طور که با سلاح شکسته پیراهن را خراش میداد خانمها به سمت خیابان رویال میگریختند. اتحادیه ابلهان جان کندی تول
فکر کنم خوابم برد،چون یادم میآید که توسط پلیسی که با نوک کفش بی ادبانه به دنده هایم سقلمه میزد بیدار شدم. فکر میکنم سیستم من نوعی مُشک ترشح میکند که برای اولیای امور دولتی بسیار خوشایند است. وگرنه چه کسی به خاطر انتظار معصومانه برای مادرش جلو یک فروشگاه دستگیر میشود؟جاسوسی چه کسی را میکنند و گزارش چه کسی را میدهند به خاطر برداشتن یک بچه گربه ولگرد بیچاره از جوی آب؟ظاهرا مثل یک زن خیابان گرد درشت اندام جماعت پلیسها و بازرسان بهداشت را به خود جلب میکنم. بالاخره روزی دنیا مرا به عذری مضحک دستگیر خواهد کرد. در انتظار روزی نشسته ام که مرا کشان کشان به سیاهچالی با تهویه مطبوع ببرند تا زیر نور لامپهای فلورسنت و سقفهای عایق صدا تاوان تمسخر تمام ارزش هایی را بدهم که سالها در قلبهای کوچک لاستیکی شان عزیز داشته اند. تمام قد از جا برخاستم-برای خودش نمایشی بود-و از بالا به دیده تحقیر پلیس بی ادب را نگاه کردم و او را با جمله ای در هم شکستم که خوشبختانه معنایش را متوجه نشد. . اتحادیه ابلهان جان کندی تول
محض خالی نبودن عریضه به ریدن ادامه دادم زندگی در پیش رو رومن گاری