پدرم یک بار به من گفت: "تو میتوانی پسر مامان باشی یا پسر بابا. اما نمیتوانی پسر هر دو باشی."
در نتیجه من پسر بابا شدم. راه رفتن او را تقلید میکردم. خنده ی بم و گرفته ی ناشی از سیگاری بودنش را تقلید میکردم. با خودم یک دستکش بیسبال داشتم، چون او عاشق بیسبال بود، و هر توپ بیسبالی را که برایم پرتاب میکرد میگرفتم، حتی آن هایی را که چنان باعث سوزش دست هایم میشد که فکر میکردم باید فریاد بکشم.
وقتی مدرسه تعطیل میشد، به مغازه ی او در خیابان کرفت میدویدم و تا موقع ناهار آنجا میماندم. با جعبههای خالی توی انبار بازی میکردم، منتظر او میشدم تا کارش را تمام کند. با بیوک آبی آسمانی او به خانه میرفتیم، و گاهی در مسیر اتومبیل مینشستیم و او سیگار چسترفیلدش را میکشید و به اخبار رادیو گوش میداد.