Great20

۳۶۷ نقل قول
از ۵۳ رمان و ۳۰ نویسنده
برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمی‌کند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمی‌خواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی می‌کند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل می‌شود که شروع کند به تحقیر ملت‌های دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.»
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
فردا به جبهه اعزامشان می‌کردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده می‌ماندند یا می‌مردند، به هر حال آن‌ها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشم‌ها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی این‌ها دیگر به پشیزی نمی‌ارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمی‌خورد. جنگ همه چیز را به پایین‌ترین سطحش تنزل می‌داد. آن‌ها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این می‌خوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که می‌کوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسه‌های سربازخانه به دیوار می‌آویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و می‌ستودند، تمام آنچه آن‌ها را به هم پیوند می‌داد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت می‌خورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفته‌های متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفته‌های متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمی‌بخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر می‌دهد، می‌نویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او می‌دود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل می‌کند که هرگز مادری نداشته و تصور می‌کرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان می‌دهد به او روی می‌آورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب می‌شود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان می‌کند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره می‌شود و به خاله اش التماس می‌کند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را می‌گویند و کسی به آنها پاسخ نمی‌دهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمی‌دهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام می‌گیرد. ترز داویلا می‌گوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از ده‌ها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین می‌روند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز می‌درخشد، سفر می‌تواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
خسته و کوفته از بی خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟». آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را می‌کردم، ولی یک مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گل‌های بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!».
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتهٔ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: «وحشتناک است! می‌بینی هوا چطور است؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد؟ درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!».
100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق می‌افتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون می‌آورد. آنها را کمی دورتر پرت می‌کند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش می‌سازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر)
رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
گاهی بازگشت از دنیای خیالی خودساخته اش چنان طاقت فرسا بود که گویی قرار بود از قطاری در حال حرکت بیرون بپرد. باید به محض شنیدن صدای سوت قطار یا صدای فش و فش بخار از کوه المپ، فرود می‌آمد و تن به حقارت حملِ چمدان‌های سنگین مسافران می‌داد. از دست بانوان مسافری که بی هیچ ملاحظه ای سر می‌رسیدند و مزاحم افکارش می‌شدند، عصبانی بود. اغلب بزرگ منشی به خرج می‌داد و بی ملاحظگی شان را به رویشان نمی‌آورد. ادای جوان‌های باحیا را درمی آورد به خصوص وقتی پای انعام گرفتن در میان بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سر در کتاب فرو می‌برد. آیا واقعاً مطالعه می‌کرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات می‌لغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگراف‌ها به حال خود رها می‌کرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتاب‌ها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان می‌گرفتند و به سخن می‌آمدند. اگر هم گاهی زبان باز می‌کردند، هیتلر به رعشه می‌افتاد. او دل در گرو ایده‌ها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
آدولف برای این که بر ترس‌ها و احساسات ناخوشایندش سرپوش بگذارد، سال‌ها گوشه ی عزلت اختیار کرده بود و برای خودش قلعه ای تسخیر ناپذیر ساخته بود که از فراز آن بر همه چیز مسلط بود، از آنجا حرف می‌زد و سکوت می‌کرد. دست کسی به او نمی‌رسید و حال قرار بود از آن برج پایین بیاید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، این‌ها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد می‌دانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگی‌ها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش می‌دید؛ از نگاه آن چشم‌های ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر می‌دانست که طالعش او را پیش می‌برد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماه‌های آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغل‌ها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم می‌زد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که می‌رفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود.
آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمی‌آمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم می‌آمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نت‌های والس ساعت‌ها شدند. کسانی که می‌خواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع می‌شدند و بدون مکث با هم وراجی می‌کردند. ساعت‌ها پشت سر هم قصه ای را تعریف می‌کردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آن‌ها می‌پرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت می‌دادند، قصه گو می‌گفت از آن‌ها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آن‌ها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی می‌دادند، قصه گو به آن‌ها می‌گفت که از آن‌ها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمی‌دادند، قصه گو می‌گفت که از آن‌ها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمی‌توانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو می‌گفت از آن‌ها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شب‌های طولانی ادامه می‌یافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز می‌تواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز می‌تواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس می‌کنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
از تظاهر به اینکه به کسی چیزی می‌آموزم، بیزارم. کی گفته ام که می‌خواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟ ناتانائیل، جای آن دارد که به تو بگویم؟ من خود را بی نهایت آموخته ام. و بدان ادامه می‌دهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطهٔ آنچه می‌توانم انجام دهم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ای طراوت خشکی ناپذیر رودخانه ها، ای فوران بی پایان جویباران، شما آن اندک آب گرد آمده در جوی نیستید که چندی پیش دستانم را در آن فرو بردم، آبی که چون طراوت خود را از دست داد به دور ریخته می‌شود. ای آب جوی، تو همچون خرد آدمیانی و ای خرد آدمیان، تو از طراوت خشکی ناپذیر رودخانه‌ها بی بهره ای. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی می‌توانست زندگی کند. تا باران می‌آید، همه چیز سبز می‌شود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرم‌تر و عطرآگین‌تر از دیگر جاها به نظر می‌آید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب می‌ورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز می‌گردد؛ زمین ترک بر می‌دارد، از هم می‌پاشد، و می‌گذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل می‌گریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزه‌ها حفر می‌کند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش می‌دهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک می‌شود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت.
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمی‌توانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمی‌یافتم و تازگی آن را از بین نمی‌بردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمی‌افزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق می‌افتاد که به شهر و جاهایی که پیش‌تر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموس‌تر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی می‌کردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی می‌گذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید می‌آورد. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان می‌داد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که می‌توانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. می‌دانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه می‌شدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو می‌رفت و جزیی از آن می‌شد که ناگهان از من می‌گریخت-و بدین سان می‌توانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
چشمه بیش از آن از زمین می‌جوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود می‌آید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوه‌ها برود- یا اینکه آبراهه‌های زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمه‌های پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد.
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
ای دهقان! سرودی در وصف مزرعهٔ خویش بخوان. می‌خواهم دمی در اینجا بیاسایم- و در کنار انبارهایت، در رؤیای تابستانی فرو روم که عطر علوفه یادآور آن است.
کلیدهایت را، یکایک، بردار و همهٔ درها را به رویم بگشا…
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
تک درختی در دشت، در پاییز، در میان رگبار؛ برگهای سرخ فامش فرو می‌ریخت. می‌اندیشیدم که آب دیرزمانی ریشه هایش را که در زمینی عمیقاً نمناک فرو رفته بود، سیراب می‌کند.
در آن سن، پاهای برهنه ام مشتاق تماس با زمین خیس بود، مشتاق صدای برخورد امواج کوچک برکه و خنکی یا گرمی خاک گِلناک. می‌دانم برای چه آب و بخصوص چیزهای نمناک را آن همه دوست می‌داشتم: چون آب بیش از هوا احساسی در دم تغییر یابنده از دمای گوناگون خود در ما پدید می‌آورد. بادهای نمناک پاییز را دوست داشتم… ای سرزمین باران خیز نرماندی
مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
در دشتها، شخم زنی‌های فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش می‌گرفتند. هر شامگاهی سرمستم می‌کرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام می‌کردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب می‌رفت بنگرم. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت می‌کند و آینده را می‌بلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان می‌ترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را می‌کشید، از کندی زمان متنفر می‌شد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی می‌کند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر می‌گذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر می‌دهد، مقاومت ناپذیرتر می‌شود. این جمله عامیانه به نظر می‌رسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری می‌رسد، پایان نزدیک می‌شود، هر لحظه از زندگی عزیزتر می‌شود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمی‌ماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان می‌دهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
خوب می‌دانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار می‌آورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیش‌تر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمی‌کرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن می‌کرد. جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون می‌آورد و باز جهان را می‌بیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین می‌گذارد؛ فقط جهانی را می‌شناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد می‌کند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان می‌بیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آن‌ها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را می‌بیند و ادعای هیچ چیز را نمی‌کند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
برای اینکه بتوانیم تصوری صحیح و جامع داشته باشیم، باید در همه جا گوش کرد، و نه تنها در یک حاشیه و یا گوشه ای معین و نقطه ای ثابت. کی می‌داند - شاید موفق شدم و توانستم که به مطلبی یا چیزی تسلی بخش برسم. / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی می‌کند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب می‌ریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک می‌خورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
معروف است، در دویست و پنجاه سال قبل، وقتی فرانسوی‌ها در اسپانی اولین دارالمجانین را بنا کردند، مردم اسپانی می‌گفتند که: «این‌ها کلیهٔ احمقان و ابلهانشان را در خانهٔ جداگانه ای محبوس می‌کنند، تا به دیگران بگویند و بفهمانند که خودشان مردم عاقل و دانایی هستند.» اسپانیاییها حق دارند: با این وسیله که دیگران را در تیمارستان محبوس کنیم، فقط می‌خواهیم عقل و خرد خودمان را به اثبات رسانیم و بس. می‌گوییم: «آقای X دیوانه شده است، و از این حکم نتیجه می‌شود که پس حالا ما عاقلیم.» / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
چیزی فشار دهنده‌تر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمی‌تواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمد‌های شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی می‌داند، و آن را به عنوان مقدس‌ترین عقیده در قلب خودش حفظ می‌کند و به آن ارزش می‌دهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر می‌کند؛ و به نظر ایشان خنده دار می‌آید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مثلا شما مردی پاک و بی آلایش باشید، و در مقابل دروغ‌ها و نیرنگ‌های دیگران دائما بجنگید، ولی در نظر همه کس، یک نفر زشتخوی بد طینت معرفی شوید، و حال آنکه پاکدامن‌ترین و محترم‌ترین مردم عالم هستید. یک بار تجربه کنید، که در چنین موقعیتی و با در نظر داشتن، و تحت تاثیر بودن چنین حالاتی آیا باز می‌توانید بزرگ منشی و بی اعتنایی نشان بدهید؟ نه: ببینید قطعاً موفق نخواهید شد و من - من در تمام مدت زندگی خود بار سنگین این کار را به دوش کشیدم و تحمل کردم. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مهربان‌ها و نازنین‌ها زیاد مقاومت نمی‌کنند. اگرچه قلبشان را نیز به روی طرف نمی‌گشایند، ولی نمی‌توانند از صحبتی که شروع شده است بگریزند و کناره بگیرند. کم حرف هستند، جواب‌های کوتاه می‌دهند، ولی جواب می‌دهند و هرچه در گفتگو پیشتر بروی بیشتر جواب می‌دهند. شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
«اگر بنا باشد آدم از علم استفاده نکند، فایدهٔ این علم چیست؟»
«از کجا میدانی؟ شاید لاری می‌خواهد از علم خود استفاده کند. شاید هم تنها دانستن برای او لذتی داشته باشد، همانطور که نفس نقاشی کردن برای یک نقاش لذت دارد. شاید هم این دانش جویی قدمی به سوی منظوری دورتر از آنچه من و تو می‌بینیم باشد.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی
لبه تیغ ویلیام سامرست موام
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمی‌گویند، به نویسندگان می‌گویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمی‌دانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا می‌دانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام می‌بینند و می‌خواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«فکر می‌کنی همهٔ این ماجرا چقدر طول بکشد؟»
«خودم هم نمی‌دانم. پنج سال، ده سال.»
«آن وقت بعد از آن چه؟ می‌خواهی با این همه دانایی چه بکنی؟»
«اگر من روزی صاحب دانایی شدم، آن وقت آنقدر دانا خواهم بود که بدانم با آن دانایی چه باید بکنم. الآن خودم هم نمی‌دانم.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی
لبه تیغ ویلیام سامرست موام
رویدادها با چه حقه و فریبی و با چه بدخواهی و بد اندیشی خاصی درست همان چیزهایی از خودشان را از ما پنهان و پوشیده نگه می‌دارند که به احتمال بسیار زیاد برای ما جالب و جاذب هستند، و نیز چه دستمایه اندکی را به آن کس می‌دهند که واقعا نمی‌تواند رمز و رازهایشان را به زور از دلشان بیرون بکشد. / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمی‌کنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمی‌کنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم می‌داند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فکر کرده بودم از پاریس شروع کنم. در آنجا کسی را نمی‌شناسم و بنابراین کسی در کارم دخالت نخواهد کرد. من در دورهٔ جنگ چند بار موقع مرخصی به پاریس رفتم. جای عجیبی است. در آدم این احساس را زنده می‌کند که هر چقدر بخواهد می‌تواند بنشیند و به فکر فرو برود و چیزی جلودار افکارش نخواهد شد. شاید آنجا بتوانم راه پیش پای خود را ببینم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آن روز عصر من در یک خانهٔ سنگی عظیم دعوت داشتم که انسان چون به آن می‌نگریست گمان می‌کرد سازندهٔ آن نخست قصد ساختن قصری قرون وسطایی داشته اما در نیمهٔ کار تصمیم گرفته است از آن یک کلبهٔ سویسی بسازد. / از ترجمهٔ مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشه‌های نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته می‌راند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی می‌کردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه می‌شدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر می‌کرد و به اجرای خواست خود وا می‌داشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم می‌نهادم، خوب پی می‌بردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود می‌ساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«آدم همیشه زیر نظر استادان باتجربه زودتر چیزی یاد می‌گیرد. اگر کسی را نداشته باشد که راهنماییش کند، همهٔ وقت خود را در دنبال کردن کوره راههایی که به جایی نمی‌رسد هدر خواهد داد.»
«شاید شما درست می‌گویید. اما من از اینکه اشتباه بکنم ناراحت نمی‌شوم. شاید در یکی از آن کوره راههایی که شما می‌گویید، منظور خود را بیابم.»
لبه تیغ ویلیام سامرست موام
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته می‌کند.
جواب دادم: نمی‌دانم. باید فکر کنم. می‌دانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمی‌دانم. شاید وقتی بادبادک اوج می‌گیرد و به سوی ابرها می‌رود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد می‌کند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر می‌کند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی می‌داند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه می‌آورد.
بادبادک سامرست موام
منظرهٔ شلوغ و هیجان انگیزی بود و با این همه خودم هم نمی‌دانم چرا نوعی آرامش به آدم می‌بخشید. گویی حال و هوایی خیال انگیز در فضا وجود داشت و شما باید فقط دستتان را دراز می‌کردید و آن را لمس می‌کردید. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
گمان نمی‌کنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک می‌تواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمی‌شنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راه‌های زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی می‌کنند و انسان را کوچک می‌شمرند، یقین که تحسین می‌کنم، ولی هرگز غبطه شان را نمی‌خورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته می‌دهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ می‌کند و زنگوله ای که بیش‌تر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمی‌آید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
خود را از طنز و اندیشمندانگی ویران دید، غریب و فلج از شناخت. فرسوده از تب و لرز هنر آفرینی. بی پایاب و پردغدغه از کشاکش میان تقدس و تنانگی. زیرکسار و محروم در گیر و دار تضادهایی فاحش. خسته و وامانده از هیجان‌های سرد شوق هایی دست چین و ساختگی. پریشان و خراب و رنجور و بیمار… پشیمانی و غربت زدگی به گریه اش انداخت. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا می‌ایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر می‌گشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر می‌آمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا می‌زد و فرایش می‌خواند و سلام می‌داد. و تونیو کروگر لبخند می‌زد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی می‌زد، به درون تنهایی. و چندان نمی‌کشید که جنگل بلوط، بر سر پشته‌ها تا به دوردست گسترده، او را در میان می‌گرفت. روی خزه‌ها می‌نشست و طوری به یک تنه تکیه می‌داد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبه‌های موج را بر سر دست می‌آورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته می‌افتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم می‌شد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی می‌نشاند، اما یک سطر هم از آن نمی‌خواند، از فراموشی ای ژرف لذت می‌برد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش می‌خلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی
تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدن‌های مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار می‌نشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تجربه می‌آموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب می‌دانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او می‌نشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز می‌کند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا می‌دانست که عشق غنا و شادابی می‌بخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
انگار در آن دوران، در آغاز بلوغش، زندگی‌های ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان آن ها، آنی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود! و انگار آن زندگی‌های متروک و رها شده، همواره تعقیبش می‌کردند و با حسد، از کمین گاه‌های خود تماشاش می‌کردند! جهالت میلان کوندرا
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیق‌تر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش می‌ماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او می‌فرستاد، شب‌ها بازگشت هولناک به همین سرزمین را می‌تاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن می‌شد؛ و شب‌ها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار می‌شد؛ شب‌ها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
همیشه بیشتر آن می‌پسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمی‌گذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر می‌دانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
من شادمان بودم. دو تا زندگی داشتم. در خانواده، همچنان ادایِ مرد را درآوردم. ولی کودکان میانِ خودشان از رفتارِ کودکانه بدشان می‌آید: آنها مردانِ راستی راستی اند. من، مردی میانِ مردان، همه روزه همراهِ اینها از مدرسه بیرون می‌رفتم. کلمات ژان پل سارتر
فرمانم بر اصلِ اقتدار و بر نیکیِ انکارناپذیرِ بزرگ سالان بنیان گرفته بود، و هیچی نمی‌توانست آن را تأیید یا تکذیب کند: بیرون از دسترس، مُهر و موم شده، درونم می‌ماند ولی تعلّقش به من به قدری اندک بود که هرگز نتوانسته بودم، ولو لحظه ای، در معرضِ شک آورمش، و از منحل کردن و جذب کردنش ناتوان بودم. کلمات ژان پل سارتر
دوستی پس از خواندنِ سخنانِ پیشگفته، با حالتی دل واپس بهم دقیق شد. درآمد که: «شما بیشتر از آنچه خیال می‌کردم خُل بودید.» خل؟ چندان نمی‌دانم. شوریدگی ام آشکارا ساخته و پرداخته بود. به دیده ام، مسئلهٔ اصلِ کاری بیشتر از این، مسئلهٔ صداقت بود. در نُه سالگی، این ورِ صداقت بودم؛ سپس بسیار فراسویش رفتم. کلمات ژان پل سارتر
این زندگیی که خسته کننده می‌یافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه می‌کردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت می‌نمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
شادمانه می‌پذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری می‌برد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را می‌دیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر می‌سریدند و نویسنده ای را جست و جو می‌کردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی می‌ماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
گمان کرده بودم جز از آن رو نمی‌نویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمی‌پرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیله‌های استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایه‌های روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار می‌کشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینه‌ها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود می‌داشتم، از بزرگ سالان می‌گریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمی‌داشتم و اگر می‌گفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که می‌نویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقات‌های خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
خودم را تو فروتنی می‌انداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار می‌زدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق می‌شد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل می‌شد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت می‌کردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
به وظایف میزبانی خود پرداخت؛ چشم و گوش خود را باز نگهداشت و آماده شد تا به هر نقطه که بحث و گفتگو ضعیف و خاموش می‌شود کمک برساند. مانند صاحب کارخانهٔ نخ ریسی که کارگران را به جای خود می‌نشاند و در کارگاه قدم می‌زند و به محض مشاهدهٔ ایستادن دوکی یا شنیدن صدای غیرعادی و گردش فوق العاده سریع دوک دیگری شتابان جلو می‌رود و آن را نگه می‌دارد یا به حرکت می‌آورد. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدت‌ها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمی‌توانند بدانند. آنها فقط ظاهر را می‌بینند و هرگز نمی‌توانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
از دروغ بیذارم و از آن بدم می‌آید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراست‌تر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم می‌کند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم می‌آید – همان چیزی که می‌خواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم می‌کند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم می‌آید. دل تاریکی جوزف کنراد
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانه‌ها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: می‌بایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
ساحل را تماشا می‌کردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر می‌خورد و آدم به آن نگاه می‌کند، مثل این است که به معمایی می‌اندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی می‌گوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
بسیار اتفاق می‌افتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمی‌بیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمی‌شود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر می‌کند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمی‌بینی. سیذارتا هرمان هسه
دقیقه ای دیگر لاوربنفیلد روبه رویم بود. لاوربنفیلد! چرا خودم را هیجان زده نشان ندهم؟ از فکر دیدن دوبارهٔ آنجا دچار احساسی بسیار عجیب می‌شوم. این احساس در درونم شروع می‌شود و به بالا می‌آید تا به قلبم می‌رسد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد می‌آورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصله‌ها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت می‌کنید، عوض شده اند. شما احساس می‌کنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس می‌کنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد می‌آورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی می‌زند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر می‌گردید و شگفت زده می‌شوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمی‌کند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
اگر شما از حرفهای هر روز هیلدا یک فهرست تهیه می‌کردید، سه موضوع اصلی را به ترتیب در حرفهای او پیدا می‌کردید: «ما نمی‌توانیم آن را تهیه کنیم، نیاز به پول زیادی دارد و من نمی‌دانم پول خریدش را از کجا به دست می‌آوریم.» او هر چیزی را از جنبهٔ منفی می‌سنجید. وقتی که او کیک می‌پخت، دربارهٔ کیک فکر نمی‌کرد؛ بلکه دربارهٔ اینکه چگونه در کره و تخم مرغ صرفه جویی کند، می‌اندیشید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل می‌گفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم می‌خواستند با کمال خوش حالی می‌پرداخت.
همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را می‌بیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز می‌نمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر می‌رسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی می‌رفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگ‌های زرد و آبی، همهٔ جنگل‌ها و رودخانه‌ها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنج‌های راه و سختی‌های دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
گوویندا سدهرتها را به نام خواند، ولی جوابی نشنید. سدهرتها در عالم اندیشه فرو رفته بود. دیدگانش در نقاط دوردستی خیره شده و نوک زبانش از میان دندان هایش نمایان بود. به نظر می‌رسید که نفس نمی‌کشد. بدین گونه نشسته و غرق در عالم فکر بود. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس می‌کرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون می‌آیید، احساس می‌کنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون می‌آیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش می‌شود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما می‌روید و گذشته به سوی شما نمی‌آید و شما به طرف گذشته می‌روید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
به نظرش می‌آید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی اش توجهی نداشته، و با این که همیشه وجود آن را احساس می‌کرده، تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است، حتی برای خودش. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد می‌کرد، آبی می‌گفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط می‌نویسد و می‌خواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
کتابهایی که دوستشان می‌دارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله می‌نمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع می‌کنند. فرسودگی کریستین بوبن
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.»
«نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت می‌شدیم چون بالاخره جور دیگه ای شرطی شده ایم. علاوه بر این، رگ و ریشهٔ ما با اونها فرق داره.»
لنینا با قاطعیت گفت: «من خوشحالم که اپسیلون نیستم.»
هنری گفت: «اگر هم اپسیلون بودی طوری شرطی می‌شدی که به اندازهٔ بتا یا آلفا بودن شکر نعمت به جا می‌آوردی.»
دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
یه احساس عجیب و غریبه که بعضی وقتها سراغم میاد، احساس اینکه یه حرف مهمی دارم و قدرت گفتنش رو هم دارم -ولی نمیدونم چی هست، و از قدرتم هیچ استفاده ای نمیتونم بکنم. کاش می‌شد یه جور دیگه چیز نوشت… یا می‌شد دربارهٔ چیز دیگه ای نوشت… دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش می‌گذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور می‌کردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات می‌نامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین می‌بینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان می‌شود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمی‌توان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی می‌ماند. هویت میلان کوندرا
نامه با س. د. ب. امضا شده است. و این کنجکاوی شانتال را بر می‌انگیزد… نخستین نامه امضا نداشت و او اندیشید که این بی نامی، به تعبیری، چونان آدمی ناشناس که سلام می‌کند و بی درنگ ناپدید می‌شود، صمیمانه بوده است. اما امضا، هرچند مختصر، گواه بر آن است که می‌خواهیم خود را، گام به گام، به آرامی، اما بگونه ای اجتناب ناپذیر، بشناسانیم. هویت میلان کوندرا
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را می‌شناسند، می‌توانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت می‌شوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود می‌کنند که هیچ نمی‌دانند، هیچ نمی‌شنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
این کتابها با ما بودند، به نحوی که در جهان تازه ای که یافته بودیم زندگی می‌کردیم: در برف و جنگلها و یخچالها و مشکلات زمستانی و پناهگاه مرتفع هتل تائوبه هنگام روز، و در دهکده؛ و شب هنگام می‌توانستیم به جهان شگفت دیگری که نویسنده‌های روس در برابرمان می‌گشودند قدم بگذاریم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون می‌شدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جاده‌ها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنه‌های نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
بعضی از روزها چنان به خوبی پیش می‌رفت که می‌توانستی سرزمینی را چنان خوب بیافرینی که بتوانی از لابلای درختانش بگذری و به هوای آزاد برسی و از زمینی مرتفع بالا بروی و از آنجا، در آن سوی پیشرفتگی دریاچه، تپه‌ها را ببینی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کش‌ها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا می‌شد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمی‌کردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی می‌گریزند. می‌توان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمی‌توان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
پیش از تولد پسرش، در مدرسه تدیس می‌کرد. چون حقوق این کار کم بود، از باز گرفتن آن صرف نظر کرد و کاری را ترجیح داد که مطابق میلش نبود (تدریس را دوست می‌داشت) اما سه برابر درآمد داشت. از خیانت به ذوق و سلیقه اش به خاطر پول احساس ناراحتی وجدان می‌کرد، اما چاره ای نداشت، تنها از این راه می‌توانست استقلال خود را به دست آورد. هویت میلان کوندرا
ف. دربارهٔ حالت اغمای خود، که چندین روز – پیش از آنکه پزشکان او را به زندگی برگردانند – طول کشیده بود، برای ژان مارک حرف می‌زد: «تو از اظهارات کسانی که از مرگ به زندگی بازگشته اند اطلاع داری. تولستوی در یکی از داستانهای کوتاه خود دربارهٔ این موضوع سخن می‌گوید: تونل و در انتها روشنایی. زیبایی جذاب آن جهان. اما من برایت سوگند یاد می‌کنم که هیچگونه روشنایی و، بدتر از آن، هیچگونه ناهشیاری در کار نبود. همه چیز را می‌دانی، همه چیز را می‌شنوی، فقط این پزشکان اند که متوجه این امر نیستند و در برابر تو هرچه بخواهند می‌گویند، حتی مطالبی که تو نباید بشنوی: این که تو از دست رفته ای، این که مغز تو کارش تمام است.» هویت میلان کوندرا
ناراحتی و تشویشی که رؤیا برانگیخت چنان شدید بود که شانتال کوشید تا علت آن را دریابد. او می‌اندیشید که آنچه این همه آشفته اش کرده حذف زمان حال است، حذفی که رؤیا انجام داده است. زیرا او با شور و شوق به اکنون خویش پیوسته است، اکنونی که، به هیچ قیمت، آن را نه با گذشته و نه با آینده عوض می‌کند. از این روست که او رؤیا را دوست ندارد: رؤیاها دوره‌های متفاوت زندگی آدمی را یکسان، و همهٔ حوادثی را که از سر گذرانده است همزمان، می‌نمایانند. رؤیاها اعتبار زمان حال را، با انکار موقعیت ممتازش، از میان می‌برند. هویت میلان کوندرا
خوشحالم که همان طور مانده ای. اگر جا به جا شده بودی، رنگ عوض کرده بودی، کنار راه دیگری را گرفته بودی، دیگر هیچ چیز ثابتی نداشتم تا مسیر خودم را مشخص کنم. من بهت احتیاج دارم: من تغییر می‌کنم، ولی قرار است تو ثابت بمانی و من تغییراتم را در رابطه با تو اندازه بگیرم. تهوع ژان پل سارتر
حس کردم که انگار اشیا می‌خواهند توطئه کنند. طرفشان من بودم؟ با ناراحتی احساس کردم که هیچ جور نمی‌توانم بفهمم، هیچ جور. ولی یک چیزی بود. انتظار می‌کشید، چیزی مثل یک نگاه. آنجا بود، روی تنهٔ شاه بلوط… همان شاه بلوط بود. انگار چیزها افکار بودند که در نیمه راه می‌ماندند، فراموش می‌کردند که می‌خواستند چه چیز را به ذهن بیاورند و همان طور می‌ماندند. تهوع ژان پل سارتر
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیون‌های موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را می‌دیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال می‌زد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای می‌گرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را می‌فهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوس‌ها و سوء تفاهم‌ها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا می‌شود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
ولچانینف بریده بریده فریاد کشید:
- بسیار خوب! ابتدا سخن خود را از این جا شروع می‌کنم که شما آدم پستی هستید!
پاول پاولوویچ که محسوس بود زیاد متوحش شده است، با ملایمت گفت:
- اگر این طور شروع می‌کنید، چگونه تمامش خواهید کرد!
همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا می‌رفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازی‌های بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
کاش می‌توانستم جلوی فکر کردنم را بگیرم! سعی می‌کنم. موفق می‌شوم: انگار کله ام پر از دود می‌شود… و باز از سر گرفته می‌شود: «دود… فکر نکنم… نمی‌خواهم فکر کنم… فکر می‌کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. نباید به این فکر کنم که نمی‌خواهم فکر کنم. چون این هم باز یک جور فکر است.» پس هیچوقت تمامی ندارد؟ تهوع ژان پل سارتر
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ می‌بیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
اولین کسی که از راه می‌رسد، بعد از ربع ساعت، نیاز مبرمی احساس می‌کند که توضیح دهد چه کار باید بکنم و چگونه. باید بدانم موضوع راجع به من است. درباره ی من صحبت می‌کنند. انگار که گاراژدارها درباره ی ماشینی که چند تایی عیب و نقص دارد حرف می‌زنند. نگران نباشید. چیز مهمی نیست، چندتایی اصلاح و دوباره راه می‌افتد. ژه کریستین بوبن
آلبن رازی در دل دارد. یک راز مثل طلاست. چیزی که در طلا زیباست این است که می‌درخشد. برای این که بدرخشد، نباید آن را در مخفی گاهی رها کرد. باید آن را در روز روشن بیرون آورد. یک راز هم همین طور است. وقتی که یک نفر تنها، آن را در اختیار دارد، هیچ ارزشی ندارد. باید آن را فاش کرد تا یک راز شود. ژه کریستین بوبن
اگر می‌گذاشتند عروسک‌های کنی حرف بزنند، حتما به شما می‌گفتند که بازی مورد علاقه ی کنی باز کردن شکم عروسک هایش با قیچی و زدن ضربه بر سر آنهاست، در حالی که در گوششان نعره می‌کشد: «امروز صبح حالت چطور است، عزیز دلم؟» کنی، وقتی با برادرش است همین بازی را می‌کند، به جز اینکه قیچی در یکی از طبقه ها، محض احتیاط، دور از دسترس، جاسازی شده است. ژه کریستین بوبن
حتماً در شهر (ت) پاول پاولویچ چیز دیگری جز یک «شوهر» نبود. اگر، غیر از شوهر بودن، کارمند هم بود، می‌شود گفت: فقط به این جهت بود که کارهای خارجی اش یکی از تکالیف ازدواجش به شمار می‌رفت; هرچند که طبیعتاً کارمندی جدی بود ولی فقط برای خاطر زنش و موقعیت اجتماعی آن زن در شهر (ت) انجام وظیفه می‌کرد. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
چه کسی مسئول‌تر از مرغی است که به مفهوم هدف عالی‌تر زندگی پی برده و در جست و جوی آن است. برای هزاران سال در تکاپوی یافتن کله ی ماهی بوده ایم. ولی اکنون دلیلی برای زیستن داریم. زیستن بخاطر آموختن، بخاطر اکتشاف و بخاطر رهایی! فرصتی دیگر به من بدهید و بگذارید آنچه را که دریافته ام به شما نشان بدهم.
/ از ترجمه ی لادن جهانسوز
جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
در یک مغازه ی عطر فروشی به عنوان فروشنده کار پیدا کرده ام. برای خرید روزانه، کرایه و نوار ماشین تحریر، پول کافی به خانه می‌آورم. این وضعی است که به گمان من، با موقعیت یک زن شوهردار تطابق کامل دارد: شوهر عزیزم، همه چیز برای توست. تو در خانه بمان، فقط به فکر نوشتن باش، من مایحتاجت را تامین می‌کنم.
/ از ترجمه ی مهوش قویمی
دیوانه‌وار کریستین بوبن
ببین جاناتان، زمستان دور نیست، کرجی‌ها کم می‌شوند، و ماهیان شناور در سطح به ژرفا سفر می‌کنند. اگر می‌باید چیزی فراگیری درباره ی غذا بیاموز و این که چگونه آن را بدست آوری. بدان که پرداختن به پرواز بسیار خوب است، اما برای تو خوراک نمی‌شود. فراموش نکن که دلیل پرواز غذا خوردن است. / از ترجمه ی لادن جهانسوز جاناتان مرغ دریایی ریچارد باخ
شر و بدی که در دنیا وجود دارد پیوسته از نادانی می‌زاید و حسن نیت نیز اگر از روی اطلاع نباشد ممکن است به اندازهٔ شرارت تولید خسارت کند. مردم بیشتر خوبند تا بد و در حقیقت، مسئله این نیست. بلکه آنها کم یا زیاد نادانند و همین است که فضیلت یا ننگ شمرده می‌شود.
/ از ترجمه ی رضا سید حسینی
طاعون آلبر کامو
سرچشمهٔ همهٔ دردسرهای تو، ای ناتانائیل، گوناگونی چیزهایی است که داری. حتی نمی‌دانی که از آن میان کدامین را دوست‌تر داری و این را درنمی یابی که یگانه دارایی آدمی زندگی است. حتی کوتاه‌ترین لحظهٔ زندگی نیز از مرگ زورآورتر است و آن را انکار می‌کند. مرگ چیزی نیست جز رخصتی برای زندگیهای دیگر، برای اینکه همه چیز پیوسته نو شود، برای اینکه هیچ یک از صورتهای زندگی «آن» را بیش از زمانی که برای شناختنش ضروری است، در اختیار نگیرد. خوشا لحظه ای که سخن تو طنین افکند. همواره گوش فرا ده، اما هنگامی که لب به سخن می‌گشایی، دیگر گوش مده. مائده‌های زمینی و مائده‌های تازه آندره ژید
نوشتن به سان یک کولی است که به فواصل زمانی نامنظم نزد من اتراق می‌کند و بی خبر می‌رود. این حق اوست. این حق ابتدایی کسانی است که دوستشان می‌دارم که بی هیچ توضیحی مرا ترک گویند، بی آنکه برای رفتنشان دلیل آورند، بی آنکه در صدد تلطیف آن با دلایلی که همواره کاذب است، برآیند. از کسانی که دوستشان می‌دارم هیچ چیز نمی‌خواهم. از کسانی که دوستشان می‌دارم جز این نمی‌خواهم که رها از من باشند و دربارهٔ آنچه می‌کنند یا نمی‌کنند، هرگز به من توضیح ندهند و البته از من نیز هرگز چنین چیزی نخواهند. فرسودگی کریستین بوبن
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب می‌دیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو می‌کردیم. خواب می‌دیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان می‌اندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم می‌دیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی می‌گفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر می‌آوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
وقتی کسی درباره ی داییش باهات حرف می‌زنه جالبه. مخصوصا وقتی که با حرف زدن در مورد مزرعه ی باباشون شروع می‌کنن و بعد یک دفعه بیشتر راجع به حرف زدن در مورد داییشون علاقه مند می‌شن. منظورم اینه که خیلی زشته که هی داد بزنی «انحراف از موضوع!» وقتی که این قدر قشنگ حرف می‌زنه و هیجان زده می‌شه. ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
شما چیزی را می‌یابید، یا در واقع آن چیز شما را می‌یابد. این چیز، پایان نامیده می‌شود. لااقل خودش را این گونه به شما معرفی می‌کند. تمام چیزهایی را که در وجودتان لمس می‌کند، رنگ تیره ای به خود می‌گیرد. چیزی پایان می‌یابد و آن چیز خود شما هستید. نگران کننده است. اگر حدس نمی‌زدید در چیزی که تمام می‌شود چیزی دیگری شروع می‌شود، واقعا نگران کننده بوده. آلبن این موهبت را دارد، این چابکی نگاه را. ژه کریستین بوبن
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پخته‌تر شده و به خود اهمیت می‌دادم، می‌دیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت می‌توان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که می‌توانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل می‌سازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت می‌سازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیت‌ها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز می‌شوم، گاهی شکست می‌خورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه می‌کشیم و اعلام آتش بس می‌کنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر می‌مانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته می‌شود.»
سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چهل سال دلم را بر دل کودکی سه ساله تکیه دادم. هرگز از پای نیفتاد. افکار و احساسات با تکیه بر این نقطهٔ اتکای سه سالگی، قدرت خویش را می‌آزمودند. آنگاه که بی بهره از یاوری، دو دل بودم که چه راهی در پیش گیرم، به این رخسارهٔ وحشی رو می‌کردم تا از آن آرامش گیرم. ما هرگز به این کودکی که در وجود ما است، به اندازهٔ کافی اعتماد نمی‌کنیم. آنجا که واژه‌ها درمی مانند، زبان به سخن می‌گشاید. آنجا که دیگر باز می‌مانیم، راه می‌گشاید. فرسودگی کریستین بوبن
اگر آلبن می‌خواست، با خم شدن از پنجره می‌توانست شاخه ای از شاه بلوط را لمس کند، برگی را بگیرد، اما، آلبن نمی‌خواهد، آلبن فکرش را هم نمی‌کند. آلبن بدون دل بستگی می‌تواند همه چیز را دوست داشته باشد. آلبن نیاز ندارد چیزی را که دوست دارد، تصاحب کند. دیدن و شنیدن برای عشق آلبن کافی ست. چنین عشقی مثل برف، مثل فراموشی ست. شاه بلوطی که به مدت یک روز ستایش شده به راحتی ترک شده است. پدری که هرکدام از برگ هایش، دخترانش را به سمت نور می‌کشانده است، دانشمندی که با باد گفتگویی پر رمز و راز داشته است، فرشته ای با بال‌های سبز. از همه ی این هاست که آلبن وقتی شاه بلوط را ترک می‌کند، دور می‌شود. او فراموش نشدنی را فراموش می‌کند. ژه کریستین بوبن
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش می‌کند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم می‌نمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی می‌کنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
این خانه ی تک و تنها روی تپه، کنار دریا، زیر آسمان خاکستری، به افسانه ای غم انگیز و رازآمیز می‌ماند و من نیز در آخرین پاییز زندگانی ام آن را چنین می‌خواهم. اما امروز بعد از ظهر، هنگامی که کنار پنجره ی اتاق کارم نشسته بودم، ارابه ای که آذوقه می‌آورد، آمده بود. فرانتس پیر در تخلیه ی بار کمک می‌کرد. سر و صداهای گوناگونی ایجاد شده بود. نمی‌توانم بگویم چه قدر باعث آزارم شد. از نافرمانی که شده بود بر خود می‌لرزیدم، چرا که دستور داده بودم این قبیل کارها را صبح زود، که خواب هستم انجام دهند. فرانتس پیر فقط گفت: «چشم جناب کنت» اما با چشمان ملتهب خود، با ترس و تردید مرا نگاه می‌کرد.
چگونه می‌توانست مرا درک کند؟ او که نمی‌دانست، نمی‌خواهم روزمره گی و ابتذال، آخرین روزهای عمرم را برهم بزند. از این می‌ترسم که مرگ چیزی عامیانه و معمولی با خود داشته باشد. مرگ باید برای من بیگانه و نادر باشد، در آن روز بزرگ و مهم و پررمز و راز – دوازدهم اکتبر. / داستان «مرگ»
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
می خوام بگم از خیلی از مدرسه‌ها و جاهای دیگه رفته ام بدون اینکه بدونم دارم برای همیشه می‌رم. از این خیلی متنفرم که خداحافظی اش غم انگیز یا بده ولی وقتی دارم جایی می‌رم دوست دارم بدونم که دارم می‌رم. اگه ندونی که داری برای همیشه از جایی می‌ری احساسش از خداحافظی هم بدتره.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده
ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا می‌نگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم می‌آمد مرا با فریاد صدا می‌زند. انگار می‌دانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر می‌شوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
پدرم یک بار به من گفت: «تو می‌توانی پسر مامان باشی یا پسر بابا. اما نمی‌توانی پسر هر دو باشی.»
در نتیجه من پسر بابا شدم. راه رفتن او را تقلید می‌کردم. خنده ی بم و گرفته ی ناشی از سیگاری بودنش را تقلید می‌کردم. با خودم یک دستکش بیسبال داشتم، چون او عاشق بیسبال بود، و هر توپ بیسبالی را که برایم پرتاب می‌کرد می‌گرفتم، حتی آن هایی را که چنان باعث سوزش دست هایم می‌شد که فکر می‌کردم باید فریاد بکشم.
وقتی مدرسه تعطیل می‌شد، به مغازه ی او در خیابان کرفت می‌دویدم و تا موقع ناهار آنجا می‌ماندم. با جعبه‌های خالی توی انبار بازی می‌کردم، منتظر او می‌شدم تا کارش را تمام کند. با بیوک آبی آسمانی او به خانه می‌رفتیم، و گاهی در مسیر اتومبیل می‌نشستیم و او سیگار چسترفیلدش را می‌کشید و به اخبار رادیو گوش می‌داد.
1 روز دیگر میچ آلبوم
ما افرادی نگران در رفتار کردن، انجام دادن، تصمیم گرفتن و آینده نگری هستیم. همیشه سعی در طرح ریزی چیزی، خاتمهٔ چیز دیگری و کشف چیز سومی هستیم. هیچ اشکال و اشتباهی در این امر وجود ندارد. به هر حال، دنیا را به همین شکل ساخته و تغییر شکل داده ایم. اما بخشی از تجربیات زندگی را عمل ستایش تشکیل می‌دهد. هر از چند گاهی از حرکت باز ایستادن، از خود خارج شدن، در مقابل جهان سکوت اختیار کردن، با جسم و روح زانو زدن، بدون درخواست چیزی، بدون تفکر و حتی بدون تشکر به خاطر هیچ چیز و فقط با عشق آرامی که ما را در بر گرفته است زندگی کردن. در این لحظات، مقداری اشک‌های غیر منتظره - که نه از خوشحالی هستند و نه از اندوه - می‌توانند سرازیر شوند. تعجب نکنید. این خود یک هدیه است. این اشکها در حال شستشوی روح شما هستند.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
خاک سپاری من، به عزاداران نگاه کن. بعضی شان حتی مرا خوب نمی‌شناختند، ولی آمده بودند. چرا؟ هرگز پرسیده ای وقتی دیگران می‌میرند چرا مردم جمع می‌شوند؟ چرا احساس می‌کنند باید این کار را بکنند؟
برای این که جان آدمیزاد، در عمق وجودش می‌داند که همه ی زندگی‌ها همدیگر را قطع می‌کنند. این که مرگ فقط یکی را نمی‌برد، وقتی مرگ کسی را می‌برد، شخص دیگری را نمی‌برد. در فاصله ی کوتاه بین برده شدن و برده نشدن، زندگی خیلی‌ها عوض می‌شود. می‌گویی باید تو به جای من می‌مردی. ولی در طول زندگی ام روی زمین، انسان هایی هم به جای من مرده اند. هر روز این اتفاق می‌افتد. وقتی صاعقه یک دقیقه بعد از رفتن تو می‌زند، یا هواپیمایی سقوط می‌کند که ممکن بود تو در آن باشی. وقتی همکارت مریض می‌شود و تو نمی‌شوی. فکر می‌کنیم این چیزها تصادفی است. ولی برای همه شان تعادل وجود دارد. یکی می‌پژمرد; دیگری رشد و نمو می‌کند. تولد و مرگ بخشی از یک کل است.
در بهشت 5 نفر منتظر شما هستند میچ آلبوم
«تو تاریخ انداختمت چون اصلا هیچی بلد نیستی.»
«می دونم آقا، پسر! می‌دونم نمی‌شه کاریش کرد.»
دوباره گفت: «اصلا هیچ چی.» این چیزیه که منو دیوونه می‌کنه. اینکه مردم بعد از اینکه چیزی رو بار اول قبول کردی، باز هم تکرار می‌کنن.
/ از ترجمه ی شبنم اقبال زاده
ناطور دشت جروم دیوید سالینجر
در حالی که عشق به طبیعت در من می‌بالید به صدایش گوش می‌سپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را می‌شنوم که به زبانی بیگانه با من سخن می‌گوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمی‌یافت، ولی احساس می‌کردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضح‌تر و دقیق‌تر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیک‌تر شوند و با شناختی عمیق‌تر در پی سرچشمه‌های شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمی‌دانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم می‌بینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف می‌داشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
خوابیدن نخستین کار من است، بسی پیش از نوشتن. خواب تا درگاهی از روز را دوست می‌دارم. آنگاه که در خانهٔ خویش نخوابیده ام، غالباً از دیر برخاستن نگران می‌شوم: در خانه ای که متعلق به شما نیست، در چه ساعت معقولی باید از خواب برخیزید؟ این مسئله، به سان تمامی مسائل به راستی جدی، حل ناشدنی است. فرسودگی کریستین بوبن
فقط مشغول کار بودند و جلد کتاب‌ها را می‌کندند و در نهایت خونسردی و بی تفاوتی صفحات زبر و هولناک را روی تسمه نقاله می‌چیدند. هیچ احساسی نسبت به معنا و مفهوم کتاب نداشتند. در فکرشان خطور نمی‌کرد که کسی این کتاب را نوشته، یکی آن را ویرایش کرده، یکی کار طراحی کرده، دیگری تنظیم کرده، یکی نمونه خوانی کرده، یکی غلط را اصلاح کرده، یکی صفحه بندی کرده، آن یکی نمونه خوانی نهایی کرده، کتاب چاپ شده، بعد صحافی شده، بسته بندی شده، یکی مسئول حسابرسی آن بود، یکی به این نتیجه رسیده که به درد خواندن نمی‌خورد، یکی دستور خمیر کردن آن را داده، یکی مجبور شده همه کتاب‌ها را انبار کند، دیگری آن‌ها را بار کامیون کرده و راننده ای آن را به اینجا هدایت کرده، که کارگران نارنجی پوش با دستکش‌های آبی آسمانی آن‌ها را تکه پاره نموده و روی تسمه نقاله فروپاشیده اند و او سنگدلانه در سکوت صفحات زبر را در دستگاه به حرکت درمی آورد و به داخل طبله می‌ریزد تا تبدیل به کاغذهای سفید و معصوم بی نقش و نگار شود تا در نهایت کتاب‌های تازه ای از آنان ساخته شود.
/ از ترجمه ی احسان لامع
تنهایی پر هیاهو بهومیل هرابال
سال 1979 است. در استادیوم براندیس مسابقه بسکتبالی در جریان است. تیم ما بازی خوبی را به نمایش می‌گذارد. دانشجویان فریاد شادی سرداده اند و تشویق می‌کنند. «ما اول می‌شیم.» موری هم در همان نزدیکی نشسته است. حیرت زده به نظر می‌رسد. در لحظه ای در میان فریاد «ما اول می‌شیم» دانشجویان، موری از جایش بلند می‌شود و فریاد می‌کشد: «مگر دوم شدن چه اشکالی دارد؟»
دانشجویان نگاهش می‌کنند. صدایشان را پایین می‌آورند. موری سر جایش می‌نشیند، لبخند پیروزی می‌زند.
/ از ترجمه ی مهدی قراچه داغی
سه‌شنبه‌ها با موری میچ آلبوم
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار می‌شدند و در هم می‌آمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگ‌تر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر می‌کردند. این محدوده که به نظرم مأنوس‌تر می‌آمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق می‌شد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباس‌های نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده می‌شد و کریسمس را جشن می‌گرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت می‌شدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی می‌خواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل می‌دهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق می‌کرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده می‌دادند و مطالبه می‌کردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانه‌ها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمی‌ها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک می‌زدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانه‌ها بیرون می‌ریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون می‌کردند طوری که احساس بیماری می‌کردی، دزدانی که در جنگل پنهان می‌شدند، کسانی که آتش سوزی به راه می‌انداختند و پلیس روستا دستگیرشان می‌کرد; خلاصه آنکه جاذبه‌های نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان می‌شد و بویش را می‌پراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیب‌تر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی می‌توانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی
دمیان هرمان هسه
نه، به استخر نیاز ندارم. آیا واقعا به چیزی نیاز دارم؟ من که همه چیز دارم. هر صبح که چشمانم را باز می‌کنم خودم را میلیاردر می‌بینم. زندگی این جاست، آرام، پرهیاهو، رنگارنگ، کوچک، بی انتها. هرج و مرج و آشفتگی، قرن‌ها و ستاره‌ها این شگفتی را برایم ساخته اند، البته نه فقط برای من. اما، این اشتباه من است که ارزش این هدیه را می‌دانم، اگر در برابر این گنج ظاهر عبوس ندارم؟ ژه کریستین بوبن
به زودی یاد گرفت چگونه با دندان هایش یخ هایی را که بین انگشت‌های پنجه ی پاهایش جمع می‌شد خرد کند و بیرون بکشد. چون یخ‌ها پاهایش را زخمی می‌کردند و باز یاد گرفت چگونه وقتی تشنه است و آب گودال یخ بسته است پاهای جلویش را بلند کند و روی یخ بکوبید و یخ را بشکند. اما شگفت انگیزترین چیزی که آموخت این بود که چگونه باد را بو کند و یک شب قبل، جهت باد را پیش بینی کند. به همین دلیل هوا هرچقدر هم که راکد بود، او لانه اش را در تاریکی، پای درختی یا ساحل رودخانه ای می‌کند و وقتی بعد باد شروع به وزیدن می‌کرد او در پناهگاهی گرم و نرم و پشت به باد خفته بود.
باک نه تنها تجربه می‌کرد و می‌آموخت، بلکه غریزه‌های خفته اش بعد از مدت‌ها دوباره در وجودش بیدار شد. خاطره ی اجدادش به نحو عجیبی در ذهنش زنده شد; خاطرات زمانی که گله‌های سگ‌های وحشی در جنگل‌ها می‌رفتند و شکار خود را می‌کشتند و می‌خوردند و به این ترتیب او هم یاد می‌گرفت که چگونه مثل گرگ‌ها بجنگد و به سرعت به دندان بگیرد و بدرد و عقب بنشیند. آری، اجداد او این چنین می‌جنگیدند. با خاطرات آنها، زندگی قدیم دوباره در وجودش جان گرفت و میراث و حیله‌های کهن آن‌ها را در درونش زنده کرد و همه ی این‌ها بدون هیچ زحمت یا مکاشفه ای به یادش آمدند طوری که انگار همیشه با او بودند.
شب‌های آرام و سرد وقتی دماغش را رو به ستاره‌ها می‌گرفت و مانند گرگ‌ها زوزه‌های طولانی می‌کشید، این اجداد مرده و خاکستر شده اش بودند که زوزه ی قرن‌ها را از گلوی او بیرون می‌دادند. آهنگ صدایش، آهنگ غم انگیز صدای آن‌ها بود و سکون، سرما و تاریکی را معنا می‌کرد.
او مظهر بازی زندگی بود. آوای کهن از درونش برمی خاست و دوباره به خویشتنش باز می‌گشت. او به این جا آمده بود، چون آدم ها، در شمال فلزی زرد رنگ یافته بودند; چون حقوق مانوئل باغبان، کفاف زندگی زن و بچه هایش را نمی‌داد.
آوای وحش (متن کوتاه شده) جک لندن
آلبن را غولی بزرگ کرده است. در این کار، هیچ چیز خارق العاده ای وجود ندارد. از اول دنیا تمام بچه‌ها توسط غول‌ها بزرگ شده اند. غول او را از شکمش خارج کرده و به گوشت صورتی گونه هایش می‌چسباند و از سر تا پا با اسم‌های دل نشین در هم می‌پیچد – گربه کوچولوی من، ماه قشنگم، تکه جواهرم، کوچولوی من، گوشت و خونم. بچه را برای مدتی طولانی به همین حال نگه می‌دارد، و او را به حرف‌های عاشقانه آغشته می‌کند، درخشان مثل برف در آفتاب. پدر چند دقیقه بعد رسیده است. پدرها این طوری اند، همیشه با تاخیر. اول غول هایی هستند و بچه ای که گرماگرم از وجودشان بیرون می‌آید. غول‌های مادر با غول‌های دیگری زندگی می‌کنند، اما کسی آن‌ها را نمی‌بیند مگر در ردیف دوم، در سایه. جلساتی در اداره دارند، ماشین‌های شان را می‌شویند و روزنامه می‌خوانند. سردرگم بچه را از دور نگاه می‌کنند. وقتی که دو، سه ساله می‌شود، می‌گویند: «بچه در این سن جالب می‌شود.» وابستگی به آدم هایی که به مدت دو یا سه سال اصلا برای شان جالب نیستید، خیلی نگران کننده است. اما برای غول‌های مادر همه چیز متفاوت است. کودک از لحظه ی تولد مرکز افکار و نگرانی‌ها و رویاهای شان می‌شود. غول‌های مادر در سایه طاقت نمی‌آورند. ماه‌ها و سال‌ها را نمی‌شمارند. منتظر این نیستند که کودک اولین کلمات را من من کند تا تصویب کنند که بله، بالاخره بچه سرگرم کننده و جالب است. ژه کریستین بوبن
عموماً افرادی که چیزی از زندگی نمی‌دانستند آن را بر اساس کتاب‌ها و داستان‌ها خیال پردازی می‌کردند، اما یگور درباره ی کتاب‌ها و داستان‌ها هم چیزی نمی‌دانست. یک بار تلاش کرده بود یکی از داستان‌های گوگول را بخواند، اما قبل از رسیدن به صفحه ی دوم کتاب، خوابش برده بود.
/ داستان «استعداد»
روزمرگی‌های 1 نویسنده آنتوان چخوف
در آن حال که به دنبال پاسخی برای آن پرسش می‌گشتم، درست همان حسّ و حال انسانی را داشتم که از جنگلی ره گم کرده است و با دیدن هر نوری از درختی بالا می‌رود و از آن جا به جنگل بی انتها می‌نگرد، ولی هیچ خانه ای را نمی‌یابد و در می‌یابد که از این جنگل هیچ گریزگاهی نیست. بعد به میان درختان انبوه و تاریک گام می‌نهد، اما در آن نیز هیچ نشانی از سرپناهی برای خود نمی‌یابد. اعتراف من لئو تولستوی
برخی وقایع و افکار هستند که پنهانی و آهسته آهسته به سوی مان می‌آیند، اما انگار جایی، چیزی مانند دهن باز کردن زمین یا شبیه آن وجود دارد که وقایع و افکار می‌توانند در پس آن پنهان شوند، بعد ناگهان از پشت مخفیگاه شان بیرون بپرند و بدون این که انتظارش را داشته باشیم، با عظمت هرچه تمام‌تر جلوی مان ظاهر شوند.
/ داستانی از گوستاو میرینک
در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
از کودکی همیشه پرسش‌های یکسان به ذهن ترزا خطور می‌کند. زیرا پرسش واقعا با اهمیت را فقط یک کودک می‌تواند طرح کند. در واقع همیشه ساده‌ترین پرسش‌ها با اهمیت‌ترین پرسش هاست و پاسخی برای آن‌ها وجود ندارد، و پرسشی که نتوان به آن پاسخ داد، مانعی است که فراتر از آن نمی‌توان رفت. به عبارت دیگر; پرسش هایی که نمی‌توان به آن‌ها پاسخ داد، درست همان چیزی است که محدودیت‌های امکانات بشری را نشان می‌دهد و مرزهای هستی ما را تعیین می‌کند. بار هستی میلان کوندرا
حلزون‌ها سوراخی در سر دارند. این سوراخ آدم را به یاد حفره ی نهنگ‌ها می‌اندازد که برای نفس کشیدن و تف کردن آب استفاده می‌کنند. یک لبخند، حتی اگر از مرده ای برآید، همیشه یک لبخند باقی می‌ماند. بله، شگفت انگیز است، اما نه عجیب‌تر از نهنگ ها. به جز این که نهنگ در آب است و آن جا باقی می‌ماند. وقتی به گل می‌نشیند، می‌میرد. تفاوت شاید این جاست. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود می‌آورد، جدا می‌شود. یک لبخند از صورتی که آن را به وجود می‌آورد، جدا می‌شود و به دور پرواز می‌کند، خیلی دورتر از چهره ای که از آن برآمده و آن جا دیده شده است.
نه حلزون‌ها می‌خندند، و نه نهنگ ها. مادر اغلب می‌خندد، معجزه همین جاست و نه جای دیگر. با این وجود لبخند ژه زیباتر ، تازه‌تر و بزرگ‌تر از لبخند مادر است.
ژه کریستین بوبن
اگر برای یک آدم نادان آن چه در زمینه ستاره شناسی، تاریخ، زمین شناسی، فیزیک و ریاضیات می‌دانیم، تشریح کنیم. به طور قطع چیز تازه ای از آن درک می‌کند و هرگز نخواهد گفت: «شما موضوع تازه ای به من نیاموختید چون همه از آن باخبرند و من هم می‌دانم.»
حالا برای یک آدمی که چیزی می‌داند، بالاترین حقیقت معنوی و اخلاقی را در قالب جملاتی روشن و دقیق که تا کنون نشنیده است، بیان کنید. اگر کسی باشد که اصولا به این مسائل علاقه ای نداشته باشد به شما خواهد گفت: مگر ممکن است کسی نداند؟ این حقیقتی است که از مدت‌ها قبل آشکار شده و همه از آن آگاهند.
چرا؟ چون واقعا این شخص اطمینان دارد که همین حقیقت را قبلا نیز در قالب همین جملات شنیده و برایش تازه نیست.
اما فقط کسانی که به مسائل معنوی و اخلاقی علاقه مندند می‌توانند اهمیت و ارزش این طرز بیان و روشن ساختن و قابل فهم کردن یک موضوع غامض و پیچیده را درک کنند و قدر و منزلت زحمت و دقتی را که به این نتیجه رسیده دریابند و متوجه شوند که فقط با به کار بردن مساعی فراوان و درایت و سخن سنجی فوق العاده می‌توان یک فرضیه تاریک و یک رشته افکار مبهم و گسیخته را به صورتی بدیهی، روشن و قابل درک درآورد.
چه باید کرد لئو تولستوی
ناتانائیل، با تو از «لحظه ها» سخن خواهم گفت. آیا پی برده ای که «حضور» آنها چه نیرویی دارد؟ اندیشه ای نه چندان استوار دربارهٔ مرگ سبب شده است که برای کوچک‌ترین لحظات زندگی خود آن ارزشی را که باید قائل نشوی. و آیا در نمی‌یابی که اگر هر یک از این لحظات به نحوی به اصطلاح مشخّص بر زمینهٔ تیره و تار مرگ قرار نمی‌گرفت نمی‌توانست درخششی چنین شگفت انگیز داشته باشد؟
اگر به من می‌گفتند، اگر برایم اطمینان حاصل می‌شد که زمانی نامحدود در پیش رو دارم، هرگز دست به هیچ کاری نمی‌زدم. پیش از هر چیز، از اینکه خواسته بودم کاری را بیاغازم، خستگی از تن به در می‌کردم، چون برای انجام دادن کارهای دیگر «نیز» فرصت کافی در اختیار داشتم. در آنچه می‌کردم هرگز انتخابی در کار نبود، اگر نمی‌دانستم که این گونه زندگی به ناچار پایان خواهد پذیرفت – و من پس از زیستن، به خوابی فرو خواهم رفت اندکی عمیق تر، و اندکی غفلت بار‌تر از آنکه هر شب در انتظارش هستم.
مائده‌های زمینی آندره ژید
من همیشه از این ادعا تعجب کرده ام که می‌گویند: فلان موضوع از لحاظ تئوری درست است، ولی عملی نیست، مثل این که تئوری چیزی جز ردیف کردن یک رشته کلماتی که برای بحث و مکالمه لازم است نبوده و نمی‌توانسته است پایه و ملاک اقدامات و فعالیت‌های عملی باشد.
آنچه می‌توان احتمال داد این است که بعضی افکار بی معنی و غیرقابل تحقق سبب شده اند که این استدلال در افواه مردم جاری شود.
تئوری چیزی است که انسان می‌داند و پراتیک آن چیزی است که عمل می‌کند. پس چگونه می‌شود که انسان چیزی دیگر فکر کند، ولی به طریقی ددیگر عمل نماید؟
مثلا اگر از نظر تئوری برای پختن نان باید ابتدا خمیر کرد و بعد در تنور گذاشت، هیچ آدمی جز آن نخواهد کرد مگر این که دیوانه باشد. معذلک در اجتماع ما گفتن این که فلان کار نتیجه ندارد مد شده و همه جا تکرار می‌شود.
چه باید کرد لئو تولستوی
گاهی وقت‌ها ثانیه هایی از مقابل ذهن خود آگاه ما می‌گذرند که در آن ثانیه‌ها کارهای روزمره به طرزی غریب در نظرمان نو و تکرار نشده می‌آیند. برای تو هم گاهی این طور پیش آمده است ، زینکلایر؟ انگار آدم ناگهان بیدار می‌شود و دوباره خوابش می‌برد و در همین دم میان خواب و بیداری متوجه وقایعی بسیار مهم و پر رمز و راز می‌شود. / داستانی از گوستاو میرینک در قلمرو مرگ جمعی از نویسندگان
اکنون می‌بایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه می‌کردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه می‌دادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمی‌کردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمی‌ساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را می‌کشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
گمان می‌کنم هنرمند این است. گمان می‌کنم هنرمند کسی است که کالبدش اینجا و روحش آنجا است، و می‌کوشد فضای میان این دو را با افکندن نقاشی، مرکب یا حتی سکوت در آن، پُر سازد. به این معنی، همهٔ ما هنرمندیم و هنر زیستن واحدی را با ذوقی اندک یا زیاد به کار می‌بندیم، تصریح می‌کنم: با عشقی اندک یا زیاد. فرسودگی کریستین بوبن
چه بسا اوقات که پی یر کوچکش نزد او آمده و وی را خسته و متغیر، غرق در کار دیده یا با بی توجهی اش رو به رو شده بود، چه بسا اوقات که این دستهای کوچک و ظریف را در دست هایش می‌گرفت ولی فکرش جای دیگر بود، و تازه به حرفهای بچه هم گوش نمی‌سپرد; حرفهایی که حالا هر کلمه اش برای او گنجی گرانبها به شمار می‌آمد ، غفلتی که دیگر سودی نداشت. روزالده هرمان هسه
چگونه پی نبرده ای که هر سعادتی زادهٔ تصادف است و در هر لحظه همچون گدایی بر سر راهت ظاهر می‌شود. بدا به حالت اگر بگویی خوشبختی ات مرده است چون تو آن را «بدین سان» در رؤیاهایت ندیده بودی – و اگر بگویی که تنها در صورتی به خویش راهش خواهی داد که منطبق با اصول و خواستهای تو باشد.
/ از ترجمه ی مهستی بحرینی
مائده‌های زمینی آندره ژید
استاد می‌گوید:
اگر شما می‌خواهید گریه کنید، همانند کودکان اشک بریزید و شما در هر حال روزی یک طفل بوده اید. و یکی از اولین کارهایی که در طول زندگیتان آموخته اید، گریه کردن بوده است، برای آنکه گریه بخشی از زندگی است. هرگز فراموش نکنید که شما آزاد هستید و بروز دادن هیجانات شرمندگی ندارد. فریاد بزنید، با صدای بلند هق هق بزنید و اگر دلتان خواست قیل و قال کنید. برای اینکه بچه‌ها این چنین گریه می‌کنند و ایشان به خوبی راه آرام کردن قلبهایشان را می‌دانند. آیا شما تا به حال دقت کرده اید که کودکان چگونه دست از گریه کردن بر می‌دارند؟
چیزی حواس آنها را پرت کرده و توجه شان به سوی یک ماجراجویی جدید جلب می‌شود. اطفال بسیار سریع دست از گریه کردن برمی دارند. این امر درباره شما نیز صدق می‌کند. البته اگر همانند کودکان گریه کنید.
/ از ترجمه دکتر بهرام جعفری
مکتوب پائولو کوئیلو
راهی که به هدف ختم می‌شود پیدا نیست و سبب بیماری نیز در همین نبودن راه و نامطمئن بودن مسیرهاست. در برابر مسئله نیستیم، درون آنیم. مسئله خود ماییم. آنچه می‌خواهیم حیاتی تازه است، اما ارادهٔ ما که وابسته به حیات پیشین ماست، به کلی ناتوان است. به کودکانی می‌مانیم که تیله ای در درست چپ خویش دارند و تنها هنگامی حاضرند آن را رها سازند که اطمینان یابند به ازای آن سکه ای در درست راستشان گذاشته شده است: می‌خواهیم به حیات تازه ای بپیوندیم، اما حیات پیشین را نیز نمی‌خواهیم از کف بدهیم. نمی‌خواهیم لحظهٔ گذار و زمانی که دستمان خالی می‌شود، حس کنیم. رفیق اعلی (روزنه‌ای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
ادبیات چیز شگفتی است، وارنکا، یک چیز خیلی شگفت. من این را پریروز در کنار این آدمها کشف کردم. ادبیات چیز عمیقی است. ادبیات دل آدمها را قوی می‌کند و به آنها خیلی چیزها یاد می‌دهد و در هر کتاب کوچکی که اینها دارند چیزهای شگفت زیادی هست. چه عالی نوشته شده اند! ادبیات یک تصویر است، یا به تعبیری هم یک تصویر است هم یک آینه; بیان احساسات است، شکل ظریفی از انتقاد است، یک درس پند آموز و یک سند است. بیچارگان فئودور داستایوفسکی
شهر چیزی است مثل یک حیوان کوچکتر. شهر دارای سیستم عصبی است و سر و دست و پا دارد. شهر چیزی جدا از تمام شهرهای دیگر است به طوری که دو شهر شبیه هم وجود ندارد، و شهر احساسات کاملی دارد. سفر اخبار از یک شهر به شهر دیگر معمای ساده ای برای حل کردن نبود. به نظر می‌رسید که اخبار سریع‌تر از بچه ای حرکت می‌کند که می‌توانست جست و خیز کند و آن را بگوید، سریع‌تر از زنانی که می‌توانستند آن را از پشت حصارها بگویند. مروارید جان اشتاین‌بک
«هیچ وسیله ای برای تشخیص تصمیم درست وجود ندارد، زیرا هیچ مقایسه ای امکان پذیر نیست. در زندگی با همه چیز برای نخستین بار برخورد می‌کنیم. مانند هنرپیشه ای که بدون تمرین وارد صحنه شود. اما اگر اولین تمرین زندگی، خود زندگی باشد، پس برای زندگی چه ارزشی می‌توان قایل شد؟ این است که زندگی همیشه به یک «طرح» شباهت دارد. اما حتی طرح هم کلمهٔ درستی نیست، زیرا طرح همیشه زمینه سازی برای آماده کردن یک تصویر است، اما طرحی که زندگی ماست، طرح هیچ چیز نیست، طرحی بدون تصویر است.
توما این ضرب المثل آلمانی را با خود زمزمه می‌کرد: یکبار حساب نیست، یکبار چون هیچ است. فقط یکبار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. »
بار هستی میلان کوندرا
«به این فکر کردم که برای اینکه یک واقعهٔ پیش پا افتاده تبدیل به ماجرا شود، کافی است و لازم است که آن را تعریف کنم. این همان چیزی است که مردم را گول می‌زند، آدم همیشه قصه گوست. با قصه‌های خودش و دیگران زندگی می‌کند. هرچه را که برایش رخ می‌دهد، از خلال همین قصه‌ها می‌بیند و تلاش می‌کند طوری زندگی کند که انگار دارد آن را نقل می‌کند.
ولی باید بین زندگی و قصه گویی یکی را انتخاب کند.»
تهوع ژان پل سارتر