برنشتاین گفت: «روشش فرقی نمیکند. من با هیچ جنگی موافق نیستم. من نمیخواهم به هیچ ملتی تعلق داشته باشم.»
آدولف گفت: «اما به هر حال باید یک جایی زندگی کنی!»
«بله، در سرزمینی اما نه در میان یک ملت خاص.»
«چه فرقی میکند؟»
«هر سرزمین زمانی به ملت تبدیل میشود که شروع کند به تحقیر ملتهای دیگر. اساس تشکیل هر ملتی بر نفرت است.» آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
Great20
۳۶۷ نقل قول
از ۵۳ رمان و ۳۰ نویسنده
فردا به جبهه اعزامشان میکردند. پس فردا در سنگرهاشان بودند. اهمیتی نداشت که زنده میماندند یا میمردند، به هر حال آنها دیگر صاحب اختیار خودشان نبودند. تمام تقلای آن چند سالشان، تمام سعی مداومشان برای فراتر رفتن از مرزها – مرز تاش قلم موهایشان، مرز چشمها و تخیلشان – عزم جزمشان و مباحثاتشان، همه ی اینها دیگر به پشیزی نمیارزید و یکسره برباد رفته بود. به هیچ دردی نمیخورد. جنگ همه چیز را به پایینترین سطحش تنزل میداد. آنها دیگر چیزی بیش از یک توده ی گوشت نبودند. دو پا و دو دست. همین برای ملت کافی بود. گوشت. گوشت دم توپ. به درد این میخوردند که کشته شوند یا خود را به کشتن دهند. گوشت و استخوان. نه چیزی بیش از این. موجودات دوپای مسلح. همین. عاری از احساس، یا فقط به آن اندازه که از ترس خودشان را خراب کنند. از آنجا که پای مرگ و زندگی در میان بود، شخصیت منحصر به فردی را که میکوشیدند کسبش کنند، باید تا پایان جنگ در قفسههای سربازخانه به دیوار میآویختند. تمام آنچه به خاطرش همدیگر را دوست داشتند و میستودند، تمام آنچه آنها را به هم پیوند میداد، همه اش از آن لحظه به بعد مضحک، از جنبه ی مدنی نفرت انگیز و از دیدگاه وطن پرستی غیرقابل قبول بود. آینده شان دیگر مال خودشان نبود، به ملت تعلق داشت. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
آنچه در قضیه ی هانیش بیشتر از همه به خاطرش حسرت میخورد، از دست رفتن توهماتش بود. هفتههای متمادی هانیش در او توهم عزت و احترام و آینده ی پر آوازه و ثروت زودهنگام را پرورده بود. هفتههای متمادی سر در ابرها داشت و هرگز حتا یک بار هم که شده پا بر زمین سرد واقعیت نگذاشته بود. همان فریب مایه ی حسرتش شده بود. هرگز هانیش را به این خاطر که با سرهم کردن دروغی مسخره او را به اوج احساس خوشبختی رسانده بود، نمیبخشید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
روزی فرا میرسد که دیگر هیچکس برایت بیگانه نیست. آن روز ورود ترا به زندگی واقعی تبرک میکند. بانوی سپید کریستین بوبن
ادوارد دیکنسون وقتی دفترچههای حسابرسی اش را میبندد و قبل از خواب، دفتر ثبت معنوی روحش را باز میکند، فقط یک صفحهٔ سفید میبیند: هیچ مطلبی وارد نشده، هیچ مطلبی خارج نشده است. بانوی سپید کریستین بوبن
آدمها یا دنیا (پول، افتخار، همهمه) را میپرستند یا زندگی را (اندیشهٔ سرگردان، مردم گریزی روح ها، شجاعت سهره ها). مسئله فقط مسئله سلیقه است. بانوی سپید کریستین بوبن
ادوارد دیکنسون صورتی عبوس، چانه ای جلو آمده و دو چشم سیاه دارد که شما را به دقت میکاوند، درباره تان قضاوت میکنند و سرانجام بی آن که هرگز نگاهتان کرده باشند، محکوم میکنند. بانوی سپید کریستین بوبن
خاله لاوینیا وقتی از خودشان خبر میدهد، مینویسد که دخترک همیشه با کوچکترین دل نگرانی به سوی او میدود. امیلی بعدها با خشونتی ملکوتی درد دل میکند که هرگز مادری نداشته و تصور میکرده مادر کسی است که وقتی مشکلی آزارتان میدهد به او روی میآورید. این توصیف کاملی از مادر است. فقدان هر چیز همیشه سبب میشود که آن را بهتر بشناسیم. بانوی سپید کریستین بوبن
کسی که همه چیز را از دست داده، میتواند همه چیز را نجات دهد. بانوی سپید کریستین بوبن
در خانهٔ خاله لاوینیا پیانویی وجود دارد. نت هایی که از آن بیرون میریزند مانند گلبرگهای شکوفهٔ گیلاس اند: ذراتی نورانی که دل و هوا را شاداب میکنند بانوی سپید کریستین بوبن
امیلی کوچولوی دو سال و نیمه، داخل کالسکه است. مادرش که برای به دنیا آوردن وینی به زودی زایمان میکند، اندک زمانی پیش، او را برای یک ماه به خانهٔ خاله لاوینیا فرستاده است. دخترک به توفان هولناک خیره میشود و به خاله اش التماس میکند: «مرا پیش مادرم ببر، مرا پیش مادرم ببر.» سربازان در حال مرگ نیز همین را میگویند و کسی به آنها پاسخ نمیدهد. به جنگجوی کوچولوی دو سال و نیمه هم، که در میدان نبرد دنیا گمشده است، کسی پاسخ نمیدهد. کودک ناگهان فرو رفته در نیمکت چرمی، به گونه ای باور نکردنی، آرام میگیرد. ترز داویلا میگوید: «اگر ترس و مرگتان را به یک باره فرو نخورید، هرگز کار نیکی نخواهید کرد.» دخترک بی کس همین کار را کرده است: ترس از دهها تُن آب و سکوت جبران ناپذیر مادر را به یک باره فرو خورده است. شیاطین میروند تا در جای دیگر مشت بکوبند. آسمان به شکلی تحسین برانگیز میدرخشد، سفر میتواند ادامه پیدا کند. بانوی سپید کریستین بوبن
جنگ زندهها هرگز پایان نمیگیرد. بانوی سپید کریستین بوبن
جنگ زندهها هرگز پایان نمیگیرد. بانوی سپید کریستین بوبن
واژه دقیق و صحیح، هر بار که پیدایش میکنیم چنان ذهنمان را روشن میکند که انگار کسی در مغزمان کلید برق را زده است. پاداش نوشتن، چیزی جز نوشتن نیست. بانوی سپید کریستین بوبن
خسته و کوفته از بی خوابی، به کارگاه آئورلیانو رفت و از او پرسید: «امروز چه روزی است؟». آئورلیانو جواب داد: «سه شنبه». خوزه آرکادیو بوئندیا گفت: «من هم همین فکر را میکردم، ولی یک مرتبه متوجه شدم که امروز هم مثل دیروز، دوشنبه است. آسمان را ببین، دیوارها را ببین، گلهای بگونیا را ببین، امروز هم دوشنبه است!».
آئورلیانو با آشنایی به خل وضعی پدرش اهمیتی به گفتهٔ او نداد. فردای آن روز، چهارشنبه، خوزه آرکادیو بوئندیا وارد کارگاه شد و گفت: «وحشتناک است! میبینی هوا چطور است؟ ببین خورشید چه حرارتی دارد؟ درست مثل دیروز و پریروز، امروز هم دوشنبه است!». 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
نزد ما تاریخ اندک و بسیار اندک است.
ما پادشاهانی داشته ایم. آنان تاج بر سر گذاشتند. به یکدیگر رشک ورزیدند. همدیگر را به خاک و خون کشیدند. پس از گذشت چند قرن محو شدند و جز غبار برخاسته از سم اسبانشان، نشانی از خود بر جای نگذاشتند.
اتفاق میافتد که خیش گاوآهن دهقانی به سنگ گور یکی از آنها گیر کند. او جواهرات از جنس فلز زرد رنگ و اسکلتهای از جنس استخوان سفیدفام را از زمین بیرون میآورد. آنها را کمی دورتر پرت میکند و سپس بر سر کار خویش بازمی گردد و این تأخیر، نه چندان دل چرکینش میسازد. / از کتاب دوم (چهرهٔ دیگر) رفیق اعلی (روزنهای به زندگی فرانچسکوی قدیس) کریستین بوبن
گاهی بازگشت از دنیای خیالی خودساخته اش چنان طاقت فرسا بود که گویی قرار بود از قطاری در حال حرکت بیرون بپرد. باید به محض شنیدن صدای سوت قطار یا صدای فش و فش بخار از کوه المپ، فرود میآمد و تن به حقارت حملِ چمدانهای سنگین مسافران میداد. از دست بانوان مسافری که بی هیچ ملاحظه ای سر میرسیدند و مزاحم افکارش میشدند، عصبانی بود. اغلب بزرگ منشی به خرج میداد و بی ملاحظگی شان را به رویشان نمیآورد. ادای جوانهای باحیا را درمی آورد به خصوص وقتی پای انعام گرفتن در میان بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سر در کتاب فرو میبرد. آیا واقعاً مطالعه میکرد؟ نگاهش را با چنان رخوتی روی کلمات میلغزاند که مبادا بیدار شوند. کلمات را میان رمه ی پاراگرافها به حال خود رها میکرد تا بخوابند. بیشتر محافظ کتابها بود تا خواننده شان. صفحات زیرِ چشم او به ندرت جان میگرفتند و به سخن میآمدند. اگر هم گاهی زبان باز میکردند، هیتلر به رعشه میافتاد. او دل در گرو ایدهها نداشت، بلکه در پی غلیان احساسش بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
آدولف برای این که بر ترسها و احساسات ناخوشایندش سرپوش بگذارد، سالها گوشه ی عزلت اختیار کرده بود و برای خودش قلعه ای تسخیر ناپذیر ساخته بود که از فراز آن بر همه چیز مسلط بود، از آنجا حرف میزد و سکوت میکرد. دست کسی به او نمیرسید و حال قرار بود از آن برج پایین بیاید. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
ذهنش فقط در مواقع ذوق زدگی به کار میافتاد. وقتی از واقعیت سرخورده میشد، و رویاها و حس شهرت طلبی اش رنگ میباخت، مغزش درست به اندازه ی یک صدف کار میکرد. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
درد بزرگ ترش، خودش بود. تا آن لحظه به خودش شک نکرده بود. موانع و پیشامدها برایش تازگی نداشت. توهین ها، توسری زدن ها، اینها را تاب آورده بود؛ اما چیزی نتوانسته بود اعتماد به نفسش را خدشه دار کند. او خودش را منحصر به فرد میدانست، انسان یگانه ی روزگار و حاکم بر سرنوشتش که بیش از هر کسی شایسته ی آینده ای پرآوازه بود، و در عوض به دل سوزاندن برای کسانی که هنوز متوجه این ویژگیها نشده بودند، بسنده کرده بود. مقابل پدرش، کارمند دون پایه و ایراد گیر کوته بین و کم حوصله، و بعد از مرگ او هم در برابر قَیّمش که آدمی بیش از اندازه سازشکار و اهل مسامحه بود، همیشه خودش را از چشم مادرش میدید؛ از نگاه آن چشمهای ستایش آمیز و پر از رؤیاهای بزرگ و زیبا. او خود را دوست داشت، خود را انسانی ناب، آرمانی و بی نظیر میدانست که طالعش او را پیش میبرد. در یک کلام: او از همه سرتر بود. بعد از این که مادرش زمستان سال پیش درگذشته بود و بعد از ماجرای آکادمی و بخت آزمایی، این نگاهش رنگ باخته بود.
باورهای هیتلر نسبت به خودش فرو ریخته بود. مگر نه این که وقتش را بیش از آن که صرف پروراندن استعداد نقاشی اش کند، صرف باوراندن این نکته به خود کرده بود که او نقاش بزرگی است؟ مگر نه این که ماههای آخر اصلاً نقاشی نکرده بود. . . مگر نه این که به جای سعی در اثبات برتری اش به دیگران، انرژی اش را صرف باوراندن این خیال به خودش کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
احساس سنگینی میکرد، بعد سردش شد و عاقبت از هوش رفت.
واقعیت به سراغش آمده بود و معجزه میدان را خالی کرده بود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
«آدولف هیتلر: مردود!»
حکم چون خط کشی پولادی بود که بر دست کودکی فرود آمده باشد.
«آدولف هیتلر: مردود!»
کرکره پایین کشیده شد. تمام. خوش آمدی. خدا روزی ات را جای دیگری بدهد. بیرون.
هیتلر نگاهی به دور و برش انداخت. فوجی از مردان جوان - با چهره هایی سرخ شده تا بناگوش، دندان هایی به هم فشرده، قامت هایی کش آمده، ایستاده بر نوک پنجه ها، زیر بغلها در ازدحام جمعیت خیس عرق - چشم به دهان سرایداری دوخته بودند که سرنوشتشان را رقم میزد. کسی حواسش به او نبود. هیچ تنابنده ای دامنه ی پیامد آنچه را که همین چند لحظه پیش اعلام شد، نیافته بود؛ فاجعه ای که بر پیکر سرسرای آکادمی هنر لرزه انداخته بود، انفجاری که میرفت تا جهان را نابود کند: آدولف هیتلر مردود. آدولف ه دو زندگی اریک امانوئل اشمیت
سپیده دم روز شنبه، همهٔ اهالی دهکده را بیدار یافت. ابتدا کسی متوجه ماجرا نشد. برعکس، از اینکه خوابشان نمیآمد، خیلی هم راضی بودند. چون در آن موقع آن قدر کار در ماکوندو زیاد بود که همیشه وقت کم میآمد. آن قدر همه کار کردند که تمام کارها به انجام رسید. ساعت سه بعد از نیمه شب، دست روی دست گذاشتند و مشغول شمردن نتهای والس ساعتها شدند. کسانی که میخواستند بخوابند، نه از روی خستگی، بلکه فقط برای اینکه دلشان برای خواب دیدن تنگ شده بود، برای خسته کردن خود به هزاران حقه دست زدند. دور هم جمع میشدند و بدون مکث با هم وراجی میکردند. ساعتها پشت سر هم قصه ای را تعریف میکردند. ماجرای خروس اخته را چنان پیچ و تاب دادند که به صورت داستانی بی انتها درآمد. قصه گو از آنها میپرسید که آیا مایل اند قصهٔ خروس اخته را گوش کنند. اگر جواب مثبت میدادند، قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که بگویند «بله» ، بلکه از آنها پرسیده است که آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند؛ اگر به او جواب منفی میدادند، قصه گو به آنها میگفت که از آنها نخواسته است که بگویند «نه» ، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و اگر هیچ جوابی نمیدادند، قصه گو میگفت که از آنها نخواسته است که هیچ جوابی به او ندهند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه. هیچ کس هم نمیتوانست از جمع بیرون برود، چون قصه گو میگفت از آنها نخواسته است که از آنجا بروند، بلکه پرسیده است آیا مایل اند به قصهٔ خروس اخته گوش کنند یا نه؛ و همین طور زنجیروار این شبهای طولانی ادامه مییافت. / از ترجمه ی بهمن فرزانه 100 سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز
کتابم را به دور افکن؛ به خود بگو که این تنها یکی از هزاران نگرش ممکن در رویارویی با زندگی است. نگرش خود را بجوی. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو انجام دهد، انجام مده. آنچه را دیگری نیز میتواند به خوبی تو بگوید و بنویسد، مگو و منویس. در درون خویش تنها به چیزی دل ببند که احساس میکنی در هیچ جا جز در تو نیست و از خویشتن، باشکیبایی یا ناشکیبایی، آه! موجودی بیافرین که جانشینی برایش متصوّر نباشد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
از تظاهر به اینکه به کسی چیزی میآموزم، بیزارم. کی گفته ام که میخواهم همانند من باشی؟ تو را برای اینکه چون من نیستی دوست دارم. در تو تنها چیزهایی را دوست دارم که با من همانندی ندارد. آموختن! -مگر جز به خود، به کسی دیگر خواهم توانست چیزی بیاموزم؟ ناتانائیل، جای آن دارد که به تو بگویم؟ من خود را بی نهایت آموخته ام. و بدان ادامه میدهم. هرگز ارزشی برای خود قائل نیستم مگر در حیطهٔ آنچه میتوانم انجام دهم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ای طراوت خشکی ناپذیر رودخانه ها، ای فوران بی پایان جویباران، شما آن اندک آب گرد آمده در جوی نیستید که چندی پیش دستانم را در آن فرو بردم، آبی که چون طراوت خود را از دست داد به دور ریخته میشود. ای آب جوی، تو همچون خرد آدمیانی و ای خرد آدمیان، تو از طراوت خشکی ناپذیر رودخانهها بی بهره ای. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
روحش خالی است، فاقد هر احساسی، مانند روح هنرپیشه ای که متنی را میخواند، بی آن که به آن فکر کند. جهالت میلان کوندرا
آینده برایش جالب نبود؛ ابدیت را میخواست؛ ابدیت، زمان متوقف شده است، زمان بی حرکت؛ آینده، ابدیت را غیر ممکن میکند، میخواست آینده را نابود کند. جهالت میلان کوندرا
می خواست به عظمتی دست یابد که حقارتش را پاک کند. جهالت میلان کوندرا
اصولاً، برای اینکه کسی بتواند موضوعی را بیابد که قبلاً کسی به آن توجه نکرده است، باید راه رفته را رها کند. / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
عجله کنید! عجله کنید! افکار و اندیشهها درست مثل گل هستند: گل هایی که در بامداد تازه چیده میشوند دیرپاتر هستند و بیشتر میمانند. / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
صحرای خاک رس؛ در اینجا، اگر تنها اندک آبی جریان داشت، هر چیزی میتوانست زندگی کند. تا باران میآید، همه چیز سبز میشود؛ با اینکه زمین بسیار خشک گویی عادت به لبخند زدن را از سر به در کرده است، گیاه در اینجا نرمتر و عطرآگینتر از دیگر جاها به نظر میآید. و بیش از پیش برای گل دادن و عطر پراکندن شتاب میورزد چه از آن بیم دارد که پیش از دانه دادن، خورشید پژمرده اش سازد؛ عشقهایش شتابزده است. خورشید باز میگردد؛ زمین ترک بر میدارد، از هم میپاشد، و میگذارد که آب از هر سویش بیرون بتراود؛ زمین به نحوی نابهنجار شکاف برداشته است؛ هنگام بارانهای سخت، همهٔ آبها به مسیل میگریزند؛ زمین تحقیر شده و ناتوان از حفظ آب؛ زمینی که نومیدانه عطشناک است. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
نمی خواهم در این کتاب شخصیتهایی بیافرینم. زیرا چنان که میبینی در این کتاب هیچ «شخصی» وجود ندارد. و حتّی خود من «تصویری واهی» بیش نیستم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در گوش من: صدای مداوم آب؛ صدای شدّت یافته و سپس فروکش کردهٔ باد در کاجها؛ و در میان آنها، صدای ملخها، و غیره.
در چشمانم: تابش خورشید در جویبار؛ جنبش کاجها… (عجب، یک سنجاب) … و حرکت پایم که سوراخی در خزهها حفر میکند، و غیره.
در تنم: (احساس) این رطوبت؛ احساس نرمی خزه ها؛ (آه! کدام شاخه است که تنم را خراش میدهد؟…) احساس پیشانی ام در میان دستم؛ و احساس دستم بر روی پیشانی ام، و غیره.
در سوراخهای بینی ام: … (هیس! سنجاب نزدیک میشود) ، و غیره.
و همهٔ اینها «با هم» ، و غیره، در بسته ای کوچک؛ زندگی این است؛- آیا همه اش همین است؟-نه! همیشه چیزهای دیگری هم هست.
پس به گمانت من چیزی نیستم جز میعادگاه احساسی چند؟ زندگی من همیشه «این» است، به اضافهٔ خودم- باری دیگر از «خودم» با تو سخن خواهم گفت. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ناتانائیل، نمیتوانم این میل شدید نوجویی را برایت بیان کنم. پنداری هرگز با چیزی تماس نمییافتم و تازگی آن را از بین نمیبردم. امّا احساس ناگهانی من در وهلهٔ نخست به قدری شدید بود که از آن پس هیچ تکراری چیزی بدان نمیافزود؛ به طوری که اگر اغلب اتّفاق میافتاد که به شهر و جاهایی که پیشتر در آنها بودم برگردم، برای این بود که در آنجا تغییر روز یا فصلی را احساس کنم که در مرزهای آشنا ملموستر است؛ یا اگر زمانی که در الجزیره زندگی میکردم، همیشه پایان روز را در همان قهوه خانهٔ کوچک مغربی میگذراندم، برای این بود که شاهد دگرگونی نامحسوس هر موجودی، از شبی به شب دیگر باشم و به تغییری بنگرم که زمان، البته به کندی، در همان فضای کوچک نیز پدید میآورد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تنوّع بی پایان چشم اندازها پیوسته به ما نشان میداد که هنوز با همهٔ انواع خوشبختی، تفکّر، یا اندوهی که میتوانست در این چشم اندازها نهفته باشد، آشنا نیستیم. میدانم که در برخی از روزهای کودکی ام، هنگامی که هنوز گه گاه دچار اندوه میشدم، در خلنگزارهای برتانی، اندوهم چنان در چشم انداز فرو میرفت و جزیی از آن میشد که ناگهان از من میگریخت-و بدین سان میتوانستم آن را در برابر خویش، با لذّت تماشا کنم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
به درخشندگی مروارید نیستند؛ به تابناکی آب نیستند؛ سنگریزههای کوره راه، با این همه، درخشانند. هنگامی که کوره راههای پوشیده از شاخهها را میپیمودم، نور با گرمی و مهر پذیرای من بود. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
چشمه بیش از آن از زمین میجوشد که ما تشنهٔ نوشیدنش باشیم.
آبهایی دم به دم تازه تر؛ بخارهای آسمانی که دوباره بر زمین فرود میآید.
اگر در دشت آبی نداشته باشیم، باید که دشت برای نوشیدن به سوی کوهها برود- یا اینکه آبراهههای زیر زمینی آب کوهساران را به دشت ببرد. -آبیاری شگفت آور شهر غرناطه. - آب انبارها، چشمههای پریان. - بی گمان زیباییهای بی مانندی در چشمه ساران هست- و لذّتی بی مانند دارد آب تنی در آنها ای استخرها! ای استخرها! پاک و مطهّر از درون شما به در خواهیم آمد. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ای گندمهایی که نخست همچون خرده گیاهی سبز میرویید، بگویید ساقهٔ خمیده تان کدامین خوشهٔ زردگون را به بار خواهد آورد! مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
ای دهقان! سرودی در وصف مزرعهٔ خویش بخوان. میخواهم دمی در اینجا بیاسایم- و در کنار انبارهایت، در رؤیای تابستانی فرو روم که عطر علوفه یادآور آن است.
کلیدهایت را، یکایک، بردار و همهٔ درها را به رویم بگشا… مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تک درختی در دشت، در پاییز، در میان رگبار؛ برگهای سرخ فامش فرو میریخت. میاندیشیدم که آب دیرزمانی ریشه هایش را که در زمینی عمیقاً نمناک فرو رفته بود، سیراب میکند.
در آن سن، پاهای برهنه ام مشتاق تماس با زمین خیس بود، مشتاق صدای برخورد امواج کوچک برکه و خنکی یا گرمی خاک گِلناک. میدانم برای چه آب و بخصوص چیزهای نمناک را آن همه دوست میداشتم: چون آب بیش از هوا احساسی در دم تغییر یابنده از دمای گوناگون خود در ما پدید میآورد. بادهای نمناک پاییز را دوست داشتم… ای سرزمین باران خیز نرماندی مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
در دشتها، شخم زنیهای فراوانی در کار بود. شامگاهان از شیارها بخار برمی خاست؛ و اسبهای خسته رفتاری کندتر در پیش میگرفتند. هر شامگاهی سرمستم میکرد، گویی برای نخستین بار رایحهٔ خاک را از آن استشمام میکردم. آنگاه دوست داشتم که بر پشته ای در حاشیهٔ دشت، در میان برگهای خزانی بنشینم، به آواز شخم زنان گوش بدهم، و به خورشید بی رمق، که در اعماق دشت به خواب میرفت بنگرم. مائدههای زمینی و مائدههای تازه آندره ژید
تا آن هنگام، زمان خود را چون «اکنونی» بر او متجلی کرده بود که رو به پیش حرکت میکند و آینده را میبلعد؛ اگر منتظر رخداد بدی بود، از سرعت زمان میترسید، و اگر انتظار رخداد خوبی را میکشید، از کندی زمان متنفر میشد. اما اکنون زمان خود را به شیوه ای کاملاً متفاوت بر او متجلی میکند؛ دیگر موضوع «اکنونِ» فیروزمندی در میان نیست که آینده را در اختیار دارد؛ «اکنونی» مغلوب در میان است، «اکنونی» اسیر، «اکنونی» گرفتارِ «گذشته». جهالت میلان کوندرا
وقتی بخش اعظم مهلتی را که در اختیار داریم، پشت سر میگذاریم، آوایی که ندای بازگشت را در گوش مان سر میدهد، مقاومت ناپذیرتر میشود. این جمله عامیانه به نظر میرسد، به هر حال درست نیست. انسان به پیری میرسد، پایان نزدیک میشود، هر لحظه از زندگی عزیزتر میشود، و دیگر فرصت اتلاف وقت با خاطرات نمیماند. باید تناقض ریاضی نوستالژی را درک کرد: این تناقض با قدرت بسیار خود را در آغاز جوانی نشان میدهد، زمانی که حجم زندگی گذشته هنوز قابل توجه نیست. جهالت میلان کوندرا
خوب میدانست که حافظه اش از او متنفر است و کاری ندارد جز بهتان زدن به او؛ پس، به خودش فشار میآورد که به حافظه اش اعتباری ندهد و با زندگی خودش بیشتر مدارا کند. حاصلی نداشت: هیچ لذتی در نگاه به گذشته احساس نمیکرد و این، مدارا را برایش غیر ممکن میکرد. جهالت میلان کوندرا
اگر پزشک بود، بر خودش چنین تشخیصی میگذاشت: «بیمار از فقدان غم غربت رنج میبرد.» جهالت میلان کوندرا
احساس مرده ای را داشت که پس از بیست سال سرش را از قبر بیرون میآورد و باز جهان را میبیند: پاش را با کم رویی کسی که عادت به راه رفتن را از دست داده، روی زمین میگذارد؛ فقط جهانی را میشناسد که در آن زندگی کرده، اما مدام با بقایای دوران زندگی اش برخورد میکند: شلوارش، کراواتش را بر تن بازماندگان میبیند، که به گونه ای کاملا طبیعی، آنها را بین خود تقسیم کرده اند؛ همه چیز را میبیند و ادعای هیچ چیز را نمیکند: مردگان معمولا کم رو هستند. جهالت میلان کوندرا
برای اینکه بتوانیم تصوری صحیح و جامع داشته باشیم، باید در همه جا گوش کرد، و نه تنها در یک حاشیه و یا گوشه ای معین و نقطه ای ثابت. کی میداند - شاید موفق شدم و توانستم که به مطلبی یا چیزی تسلی بخش برسم. / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
معروف است، در دویست و پنجاه سال قبل، وقتی فرانسویها در اسپانی اولین دارالمجانین را بنا کردند، مردم اسپانی میگفتند که: «اینها کلیهٔ احمقان و ابلهانشان را در خانهٔ جداگانه ای محبوس میکنند، تا به دیگران بگویند و بفهمانند که خودشان مردم عاقل و دانایی هستند.» اسپانیاییها حق دارند: با این وسیله که دیگران را در تیمارستان محبوس کنیم، فقط میخواهیم عقل و خرد خودمان را به اثبات رسانیم و بس. میگوییم: «آقای X دیوانه شده است، و از این حکم نتیجه میشود که پس حالا ما عاقلیم.» / از داستان «بوبوک» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
چیزی فشار دهندهتر و تحمل ناپذیرتر از آن نیست، و نمیتواند باشد، که انسان فقط در اثر یک اتفاق به کلی نابود شود، فقط در اثر یک اتفاق، اتفاقی که ممکن بود اصلا واقع نشود، انسان از بین برود فقط به علت تراکم پیش آمدهای شومی که ممکن بود، چون لکه ای از ابر، از کنار ما بگذرند و ناپدید شوند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
یک نفر چیزی را برای خودش موهبتی میداند، و آن را به عنوان مقدسترین عقیده در قلب خودش حفظ میکند و به آن ارزش میدهد و با وجود این به علتی نامعلوم آن خاصیت و سجیه برای اطرافیانش مضحک تظاهر میکند؛ و به نظر ایشان خنده دار میآید. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مثلا شما مردی پاک و بی آلایش باشید، و در مقابل دروغها و نیرنگهای دیگران دائما بجنگید، ولی در نظر همه کس، یک نفر زشتخوی بد طینت معرفی شوید، و حال آنکه پاکدامنترین و محترمترین مردم عالم هستید. یک بار تجربه کنید، که در چنین موقعیتی و با در نظر داشتن، و تحت تاثیر بودن چنین حالاتی آیا باز میتوانید بزرگ منشی و بی اعتنایی نشان بدهید؟ نه: ببینید قطعاً موفق نخواهید شد و من - من در تمام مدت زندگی خود بار سنگین این کار را به دوش کشیدم و تحمل کردم. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
بدی تو آنست که اغلب چیزهایی را فکر میکنی میدانی که در حقیقت نمیدانی. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
من قسمتی از همان نیرو هستم که میخواهد بدی و زشتی کند، ولی خوبی و نیکی به بار میآورد و به آن رفتار میکند. / از داستان «نازنین» شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
مهربانها و نازنینها زیاد مقاومت نمیکنند. اگرچه قلبشان را نیز به روی طرف نمیگشایند، ولی نمیتوانند از صحبتی که شروع شده است بگریزند و کناره بگیرند. کم حرف هستند، جوابهای کوتاه میدهند، ولی جواب میدهند و هرچه در گفتگو پیشتر بروی بیشتر جواب میدهند. شاهکارهای کوتاه (6 داستان) مجموعه داستان فئودور داستایوفسکی
دنبال نتیجه نبود. یعنی دیگر در هیچ کاری دنبال نتیجه نبود. دلش میخواست فارغ از نتیجه زندگی کند. بهترین داستانهای کوتاه (ارنستمیلر همینگوی) ارنست میلر همینگوی
لاری هرگز جایی ریشه نمیگیرد و همیشه آماده است بی خبر و ناگاه، به دلیلی که برای خودش پذیرفتنی است راه سفر پیش گیرد و برود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در کتابخانه، از یکی از قصرهای زیبای مونیخ الهام گرفته بود و کتابخانه ای بی نقص به وجود آورده بود. این کتابخانه تنها یک عیب کوچک داشت و آن اینکه در آن برای کتاب جایی ساخته نیامده بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
شماها مثل دو رفیقی هستید که بخواهند تعطیلات خود را با هم بگذرانند. اما یکی شان بخواهد از کوههای یخ زدهٔ گرینلند بالا برود و دیگری بخواهد در سواحل هندوستان به ماهیگیری سرگرم شود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«اگر بنا باشد آدم از علم استفاده نکند، فایدهٔ این علم چیست؟»
«از کجا میدانی؟ شاید لاری میخواهد از علم خود استفاده کند. شاید هم تنها دانستن برای او لذتی داشته باشد، همانطور که نفس نقاشی کردن برای یک نقاش لذت دارد. شاید هم این دانش جویی قدمی به سوی منظوری دورتر از آنچه من و تو میبینیم باشد.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
عقل به او چنان آموخته بود که انسان اگر بخواهد در این جهان به جایی برسد، باید به پابندیهای آن پابند باشد وگرنه سرپیچی از آنچه عرف دیگرانست، جز به بی ثباتی و سرنگونی رهنمون نخواهد شد. لبه تیغ ویلیام سامرست موام
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمیگویند، به نویسندگان میگویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمیدانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا میدانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام میبینند و میخواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«فکر میکنی همهٔ این ماجرا چقدر طول بکشد؟»
«خودم هم نمیدانم. پنج سال، ده سال.»
«آن وقت بعد از آن چه؟ میخواهی با این همه دانایی چه بکنی؟»
«اگر من روزی صاحب دانایی شدم، آن وقت آنقدر دانا خواهم بود که بدانم با آن دانایی چه باید بکنم. الآن خودم هم نمیدانم.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
واقعا میدانم که در راستای پرهیزگاری و پارسایی چه چیزهایی به کمین اش نشسته اند؛ اما راستای دیگر چطور؟… راستای دیگر… / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
رویدادها با چه حقه و فریبی و با چه بدخواهی و بد اندیشی خاصی درست همان چیزهایی از خودشان را از ما پنهان و پوشیده نگه میدارند که به احتمال بسیار زیاد برای ما جالب و جاذب هستند، و نیز چه دستمایه اندکی را به آن کس میدهند که واقعا نمیتواند رمز و رازهایشان را به زور از دلشان بیرون بکشد. / از ترجمه ی عبدالحسین شریفیان ایزابل آندره ژید
همانطور که بی رودربایستی حاضر بود آخرین دینار پول آدم را بگیرد، از اینکه آخرین دینار خود را به کسی بدهد هم روگردان نمیشد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آیا ممکن است این چیز روح خود او باشد؟ آیا ممکن است از خود هراسی داشته باشد؟ شاید به صحت و واقعیت رؤیایی که آن را رنگ پریده در چشم اندیشهٔ خود میبیند اطمینان ندارد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمیکنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمیکنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم میداند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فکر کرده بودم از پاریس شروع کنم. در آنجا کسی را نمیشناسم و بنابراین کسی در کارم دخالت نخواهد کرد. من در دورهٔ جنگ چند بار موقع مرخصی به پاریس رفتم. جای عجیبی است. در آدم این احساس را زنده میکند که هر چقدر بخواهد میتواند بنشیند و به فکر فرو برود و چیزی جلودار افکارش نخواهد شد. شاید آنجا بتوانم راه پیش پای خود را ببینم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آدم هر چقدر سعی کند نسبت به نظر و حرف مردم بی اعتنا باشد نمیشود. وقتی مردم با آدم نظر مخالف داشته باشند، آدم ناگزیر در خود نسبت به آنها احساس دشمنی میکند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آن روز عصر من در یک خانهٔ سنگی عظیم دعوت داشتم که انسان چون به آن مینگریست گمان میکرد سازندهٔ آن نخست قصد ساختن قصری قرون وسطایی داشته اما در نیمهٔ کار تصمیم گرفته است از آن یک کلبهٔ سویسی بسازد. / از ترجمهٔ مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشههای نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته میراند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی میکردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه میشدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر میکرد و به اجرای خواست خود وا میداشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم مینهادم، خوب پی میبردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود میساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«آدم همیشه زیر نظر استادان باتجربه زودتر چیزی یاد میگیرد. اگر کسی را نداشته باشد که راهنماییش کند، همهٔ وقت خود را در دنبال کردن کوره راههایی که به جایی نمیرسد هدر خواهد داد.»
«شاید شما درست میگویید. اما من از اینکه اشتباه بکنم ناراحت نمیشوم. شاید در یکی از آن کوره راههایی که شما میگویید، منظور خود را بیابم.» لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فکر نمیکردم استادان دانشگاه بتوانند چیزهایی را که من میخواهم یادم بدهند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
به نظر من اگر آدم مجبور باشد در امریکا زندگی کند، ماندنش جز در نیویورک چه ثمری دارد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
ما سالخوردگان کمتر آگاه میشویم که خردسالان با چه بی رحمی و بینشی دربارهٔ ما قضاوت میکنند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
من هیچ وقت بیشتر از یک ساعت توی موزه ای نمیمانم. نیروی هنرخواهی آدم بیش از یک ساعت پایداری ندارد. بقیه را یک روز دیگر میبینیم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در جهان هیچ چیز رقت انگیزتر از عشق جوان نیست و من که در آن زمان مردی میانسال بودم، در عین آنکه به ایشان حسد میبردم، برایشان در دل بی آنکه سببی بیابم احساس رحم نیز میکردم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
گاه گاهی نزد خود میاندیشم که آیا تمپلتون اصولا میتوانست با کسی دوست بشود؟ زیرا تنها علاقهٔ او به مردم در موقعیت اجتماعی آنان بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
وقتی کتابی مینویسید، زندانی چهارچوب موضوع خود هستید. / از داستان «ازدواج مصلحتی» بادبادک سامرست موام
به نظر تو بادبادک چه خاصیت عجیبی دارد که انسانی را اینقدر غیر منطقی و فریفته میکند.
جواب دادم: نمیدانم. باید فکر کنم. میدانی که هیچ چیز از بادبادک بازی نمیدانم. شاید وقتی بادبادک اوج میگیرد و به سوی ابرها میرود در هربرت نوعی احساس قدرت ایجاد میکند و زمانی که او جریان باد را تحت کنترل درمی آورد، فکر میکند که بر عناصر طبیعت غلبه کرده. شاید در آن لحظات خود را با بادبادکی که در قلب آسمان شناور است یکی میداند و این خود نوعی فرار از یک نواختی زندگی است و یا نوعی روحیهٔ آزادی و ماجراجویی را برای هربرت به همراه میآورد. بادبادک سامرست موام
منظرهٔ شلوغ و هیجان انگیزی بود و با این همه خودم هم نمیدانم چرا نوعی آرامش به آدم میبخشید. گویی حال و هوایی خیال انگیز در فضا وجود داشت و شما باید فقط دستتان را دراز میکردید و آن را لمس میکردید. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
ما کلافی سردرگم از ویژگیهای متناقض هستیم. / داستان «دوست خوب» بادبادک سامرست موام
گمان نمیکنم هیچ وقت کسی عمداً به یک ساعت مچی یا دیواری گوش بدهد. کسی مجبور نیست. ممکن است مدت درازی از صدای آن غافل باشی، بعد یک ثانیه تیک و تاک میتواند بدون وقفه در ذهنت رژه طولانی و رو به زوال زمانی را که نمیشنیدی به وجود بیاورد. خشم و هیاهو ویلیام فالکنر
من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راههای زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی میکنند و انسان را کوچک میشمرند، یقین که تحسین میکنم، ولی هرگز غبطه شان را نمیخورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته میدهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ میکند و زنگوله ای که بیشتر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمیآید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
خود را از طنز و اندیشمندانگی ویران دید، غریب و فلج از شناخت. فرسوده از تب و لرز هنر آفرینی. بی پایاب و پردغدغه از کشاکش میان تقدس و تنانگی. زیرکسار و محروم در گیر و دار تضادهایی فاحش. خسته و وامانده از هیجانهای سرد شوق هایی دست چین و ساختگی. پریشان و خراب و رنجور و بیمار… پشیمانی و غربت زدگی به گریه اش انداخت. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
بسا رخ میداد که در خیابان یک نگاه، یک لهجه ی خوش طنین، یا قهقهه ی خنده ای تا عمق وجودش را در مینوردید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
وانگهی خود شما خوب میدانید که دارید اشیا را از زاویه ای میبینید که دیدن شان تنها از آن زاویه الزامی نیست. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
خود حرفی که ما میزنیم، مهم نیست. بلکه مهم آن ماده ی خام و در ذات و اساس خود بی تفاوتی است که هرباره در یک سنجیدگی خونسردانه و بازی وار دستمایه ی یک ترکیب هنری قرار میگیرد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
عجیب است. هربار که ذهنت درگیر یک مسئله میشود، همه جا به نمودی از آن برمی خوری. حتی باد هم بویش را برایت میآورد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدنهای مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار مینشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تجربه میآموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب میدانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او مینشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز میکند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا میدانست که عشق غنا و شادابی میبخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
ما زندهها را زود فراموش میکنیم. کار از کار گذشت ژان پل سارتر
او فقط منتظر یک چیز بود، که سرانجام به او بگویند: «تعریف کن!» اما این تنها چیزی بود که نگفتند. جهالت میلان کوندرا
اولیس هر چه بیشتر غم غربت میخورد، بیشتر فراموش میکرد. چرا که غم غربت فعالیت حافظه را تقویت نمیکند، خاطرات را بر نمیانگیزد، به خودش اکتفا میکند، به احساس خودش، غرق در رنج خودش، همان گونه که هست. جهالت میلان کوندرا
انگار در آن دوران، در آغاز بلوغش، زندگیهای ممکن گوناگونی پیش رو داشت که توانسته بود از میان آن ها، آنی را برگزیند که او را به فرانسه برده بود! و انگار آن زندگیهای متروک و رها شده، همواره تعقیبش میکردند و با حسد، از کمین گاههای خود تماشاش میکردند! جهالت میلان کوندرا
به طور غیر منتظره، در برابر ویترینی با یک آینهٔ عظیم، خودش را دید و حیرت زده بر جا ماند: کسی که دید، خودش نبود، کس دیگری بود، یا بهتر بگویم، وقتی خودش را در لباس جدیدش دقیقتر نگاه کرد، متوجه شد که خودش است، اما در حال زیستنِ یک زندگی دیگر، زندگی ای که اگر در کشورش میماند، داشت. جهالت میلان کوندرا
همان کارگردانِ ضمیر ناهشیار که روزها بارقه هایی از مناظر شادی بخش زادگاهش برای او میفرستاد، شبها بازگشت هولناک به همین سرزمین را میتاباند. روزها، با زیبایی سرزمین ترک شده روشن میشد؛ و شبها با وحشت بازگشت. روزها بهشت گمشده بر او آشکار میشد؛ شبها دوزخی که از آن گریخته بود. جهالت میلان کوندرا
نفوذ در تاریکی دل او امکان نداشت. چنانش نگاه میکردم که انگار به قعر پرتگاهی افتاده است و خورشید بر آن نمیتابد. دل تاریکی جوزف کنراد
- چطور میتوان مردهها را از زندهها بازشناخت؟
- خیلی آسان است. زندهها همیشه عجله میکنند. کار از کار گذشت ژان پل سارتر
از دل آگاهی ام دلشادم؛ دلخواهانه بازشناختنِ خطاهام همانا واسه خودم ثابت کردنِ آن است که دیگر مرتکبشان نخواهم شد. کلمات ژان پل سارتر
خودم را باز هم کمتر دوست دارم، این پیشرویِ ناگزیر همواره به دیده ام ازم سلبِ صلاحیّت میکند؛ دیروز بد عمل کردم چون دیروز بود و امروز از داوری سخت گیرانه ای پیش آگاهی دارم که فردا دربارهٔ خودم خواهم کرد. کلمات ژان پل سارتر
گذشته مرا نساخته بود، برعکس این من بودم که، برخیزان از خاکسترهام، به میانجیِ آفرینشی همواره از نو آغازیده حافظه ام را از نیستی میگسلاندم. کلمات ژان پل سارتر
«اکنون» از همهٔ «گذشته» مایه ور میگردد. کلمات ژان پل سارتر
همیشه بیشتر آن میپسندیده ام که خودم را و نه گیتی را متّهم کنم؛ نه از سرِ نیک نهادی: واسه آنکه از خودم جز خودم را به دست نیاورم. این غرور، فروتنی را کنار نمیگذاشت: من از آن رو با رضا و رغبتِ بیشتر خودم را خطاپذیر میدانستم که شکستهایم ناگزیر کوتاهترین راه برای رفتن به نیکی بودند. کلمات ژان پل سارتر
من شادمان بودم. دو تا زندگی داشتم. در خانواده، همچنان ادایِ مرد را درآوردم. ولی کودکان میانِ خودشان از رفتارِ کودکانه بدشان میآید: آنها مردانِ راستی راستی اند. من، مردی میانِ مردان، همه روزه همراهِ اینها از مدرسه بیرون میرفتم. کلمات ژان پل سارتر
مادموازل ماری-لوئیز دانشش را از سرِ مهر بهم داده بود، من آن را از سرِ لطف، از رو مهر به او، دریافت کرده بودم. کلمات ژان پل سارتر
فرمانم بر اصلِ اقتدار و بر نیکیِ انکارناپذیرِ بزرگ سالان بنیان گرفته بود، و هیچی نمیتوانست آن را تأیید یا تکذیب کند: بیرون از دسترس، مُهر و موم شده، درونم میماند ولی تعلّقش به من به قدری اندک بود که هرگز نتوانسته بودم، ولو لحظه ای، در معرضِ شک آورمش، و از منحل کردن و جذب کردنش ناتوان بودم. کلمات ژان پل سارتر
دوستی پس از خواندنِ سخنانِ پیشگفته، با حالتی دل واپس بهم دقیق شد. درآمد که: «شما بیشتر از آنچه خیال میکردم خُل بودید.» خل؟ چندان نمیدانم. شوریدگی ام آشکارا ساخته و پرداخته بود. به دیده ام، مسئلهٔ اصلِ کاری بیشتر از این، مسئلهٔ صداقت بود. در نُه سالگی، این ورِ صداقت بودم؛ سپس بسیار فراسویش رفتم. کلمات ژان پل سارتر
من دیده میشدم، از مرگ تا زایش، از سویِ این کودکانِ آینده که تخیّلشان نمیکردم و وانمی ایستادم از فرستادنِ پیامهائی برایشان که واسه خودم خوانده نشدنی بودند. کلمات ژان پل سارتر
من دگرگون گردیده بودم، اعجوبهٔ خردسال مردی بزرگ در سرپنجهٔ خردسالی گردیده بود. چه شگفتیی: کتاب نیز دگرگون گردیده بود. کلمات همان کلمات بودند ولی با من دربارهٔ من سخن میگفتند. کلمات ژان پل سارتر
این زندگیی که خسته کننده مییافتمش و ندانسته بودم که از آن جز ابزار مرگم بسازم، نهانی بر سرش بازمی گشتم تا نجاتش بدهم؛ آن را میانِ چشمهایِ آینده نگاه میکردم و به دیده ام همچون داستانی رقّت انگیز و شگفت مینمود که از طرفِ همه کس زیسته بودمش، که هیچ کی، از برکتِ من، دیگر ناگزیر به دوباره زیستنش نبود و همین بس بود که نقلش کرد. در آن یک شوریدگی نهادم: برای آینده، گذشتهٔ یک آدم مردهٔ بزرگ را برگزیدم و کوشیدم وارونه زندگی کنم. کلمات ژان پل سارتر
واسه لذّتِ نوشتن نخواهم نوشت، واسه آن خواهم نوشت که این جسمِ افتخار را بتراشم و به صورتِ کلمات درآورم. کلمات ژان پل سارتر
برخی نویسندگان، مسخره شده و شکست خورده، تا واپسین نفس در بی آبروئی و تاریکی پوسیده بودند، تاج افتخار تنها بر سرِ جنازه هاشان نشسته بود: من به همین حال و روز خواهم بود. کلمات ژان پل سارتر
از همه چیز حرف زدیم. یادم رفته بود که چیزی به نام خواب هم هست. انگار که شب یک ساعت بیشتر نبود. از همه چیز! از همه چیز! دل تاریکی جوزف کنراد
قدری دورتر رفتم و باز هم قدری دورتر - تا اینکه آنقدر رفته بودم که نمیدانم چطور برمی گردم. دل تاریکی جوزف کنراد
من من گفتن او سبب شد که نفسم را توی سینه حبس کنم و منتظر باشم بشنوم که بیابان چنان خندهٔ حیرت آوری بزند که ستارگان ثابت را به لرزه در بیاورد. همه چیز به او تعلق داشت- اما این که چیزی نبود. مهم این بود که آدم بداند خود او به چه تعلق دارد. دل تاریکی جوزف کنراد
دلمردگی شدیدی به من دست داد، انگار پی برده بودم در جستجوی چیزی بوده ام که یکسره از جسم تهی است. دل تاریکی جوزف کنراد
شادمانه میپذیرفتم که چندگاهی ناشناس بمانم. گاه گداری مادربزرگم مرا با خودش به کتابخانهٔ واسپاری میبرد و من به حالِ سرگرم خانمهایِ بلندبالایِ متفکّری را میدیدم که، ناخرسند، از دیواری به دیوارِ دیگر میسریدند و نویسنده ای را جست و جو میکردند که خرسندشان گرداند: او نایافتنی میماند چون او من بودم. کلمات ژان پل سارتر
گمان کرده بودم جز از آن رو نمینویسم که خواب و خیال هام را ثابت نگه دارم آن گاه که خواب و خیال نمیپرداختم جز – به گفتهٔ او – برای ورزش دادن قلمم: دلهره هام، شورهایِ تخیّلی ام جز حیلههای استعدادم نبودند، کارکردِ دیگری نداشتند جز بازآوردنم همه روزه به سرِ میزِ تحریرم و برایم فراهم آوردنِ چنان درون مایههای روایت که در خورِ سنّ و سالم بودند در حالی که فرمانهایِ بزرگِ تجربه و پختگی را انتظار میکشیدم. پندارهای افسانه ای ام را از دست دادم. کلمات ژان پل سارتر
مانندِ همهٔ خیال پردازان، توهّم زدودگی را با حقیقت مشتبه گرفتم. کلمات ژان پل سارتر
من از نوشتن زاده شدم: پیش از نوشتن، جز بازیِ آینهها چیزی در میان نبود؛ از هنگامِ نخستین رمانم، دانستم که کودکی به کاخ آینه درآمده بود. به میانجیِ نوشتن، وجود میداشتم، از بزرگ سالان میگریختم؛ ولی جز برای نوشتن وجود نمیداشتم و اگر میگفتم: «من» ، دلالت بر آن داشت: «من» ی که مینویسم. اهمیّتی ندارد: شادی را شناختم؛ کودکِ عمومی به خودش قرارِ ملاقاتهای خصوصی داد. کلمات ژان پل سارتر
من وانمودم بازیگری هستم که وامی نماید قهرمان است. کلمات ژان پل سارتر
از کلمات لذّت میبرد، خوشش میآمد که آنها را تلفّظ کند و شیوهٔ بیانِ بیرحمانه اش بر هیچ یک هجائی ابقا نمیکرد؛ فرصت که میکرد، قلمش آنها را به سانِ دستهٔ گلی کنارِ هم میچید. کلمات ژان پل سارتر
ژرفای رؤیام هر چه بود، هرگز در خطرِ گم کردن خودم در آن نبودم. با این همه، در معرضِ تهدید بودم: حقیقتم سخت در خطرِ آن بود که تناوبِ دروغهام تا پایانِ پایان بماند. کلمات ژان پل سارتر
هر چه هم که دقیقهٔ تاریخیِ بزرگداشتم را تا بی کران پس میزدم، آینده ای راستین از آن نمیساختم: آن اکنونی به تعویق افتاده بود و بس. کلمات ژان پل سارتر
در جزیرهٔ متروکی هستی و میتوانی پنج تا کتاب با خودت داشته باشی. کدامها را انتخاب میکنی؟ 1000 خورشید تابان خالد حسینی
همه چی در سرم روی داد؛ من که کودکی تخیّلی بودم، از خودم به یاری تخیّل دفاع میکردم. کلمات ژان پل سارتر
واپس رانده به غرور، آدمِ مغرور گردیدم. کلمات ژان پل سارتر
خودم را تو فروتنی میانداختم تا پیشِ خوارشدگی جاخالی بدهم، وسایلِ خوشایند بودن را از خودم کنار میزدم تا از یاد ببرم که داراشان بودم و بد به کارشان برده بودم؛ آینه برایم یاریِ بزرگی بود: به عهده اش گذاشتم بهم بیاموزد که هیولام؛ اگر موفق میشد، پشیمانی ام به دل سوزی مبدّل میشد. ولی، بالاتر از همه، از آنجا که شکست چاکرانگی ام را بر من کشف کرده بود، خودم را زشت میکردم تا آن را ناممکن گردانم، تا آدمها را انکار کنم و تا اینکه ایشان مرا انکار کنند. کلمات ژان پل سارتر
در حضورِ او اجازه خواسته بودم که مادام بوواری را بخوانم و مادرم به صدایِ خوش آهنگش درآمده بود که: «ولی اگر عزیزکم این جور کتابها را در این سنّ و سالش بخواند، بزرگ که شد چه خواهد کرد؟»
- «آنها را زندگی خواهم کرد!» کلمات ژان پل سارتر
من نخستین بودم، بی همتا در جزیرهٔ اثیری ام؛ هنگامی که مرا تابعِ قواعدِ معمولی کردند، به واپسین پایه فرو افتادم. کلمات ژان پل سارتر
سرانجام رهیده از خود، آن «شگفت آفرینِ» کوچک خودش را واگذاشت تا «شگفتی» ناب گردد. کلمات ژان پل سارتر
این جوانکها چه خرسند میبایست بوده باشند هنگامی که احساس میکردند بسیار تیره روزند. کلمات ژان پل سارتر
از علومِ ناب، او تنها از نابی خوشش میآمد. کلمات ژان پل سارتر
بقیهٔ دنیا، تا جایی که به چشم و گوشمان مربوط میشد، در مکان بی مکانی بود. آره، مکان بی مکانی. رفته، ناپدید گشته و برباد رفته، بی آنکه زمزمه ای یا سایه ای در قفایش مانده باشد. دل تاریکی جوزف کنراد
حدس میزدم که این رژهٔ جملهها معناهائی بر خوانندگانِ بزرگ سال عرضه میکرد که از من میگریخت. کلمات ژان پل سارتر
در سرچشمهٔ این خوشیهایِ پر اضطراب، آمیزهٔ دو هراسِ متناقض بود. کلمات ژان پل سارتر
به وظایف میزبانی خود پرداخت؛ چشم و گوش خود را باز نگهداشت و آماده شد تا به هر نقطه که بحث و گفتگو ضعیف و خاموش میشود کمک برساند. مانند صاحب کارخانهٔ نخ ریسی که کارگران را به جای خود مینشاند و در کارگاه قدم میزند و به محض مشاهدهٔ ایستادن دوکی یا شنیدن صدای غیرعادی و گردش فوق العاده سریع دوک دیگری شتابان جلو میرود و آن را نگه میدارد یا به حرکت میآورد. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
لیلا حس میکرد فرقی با این دیگ و قابلمه ندارد، چیزهایی که میشود نادیده شان گرفت و هر وقت که دل و دماغش بود نسبت به آنها ادعای مالکیت کرد. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
مِن مِن کنان گفت: «مدرسه چطور بود؟»
همین طوری شروع میشد. سؤالهای وظیفه شناسانه، جوابهای سرسری. هر دو تظاهر. دوتایی در رقص کهنهٔ خسته کننده ای طرفهای بی شور و شوق بودند. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
«آیا میدانید که این پسر هر سال 40000 روبل برای من خرج دارد؟» دوباره ساکت شد و پس از لحظه ای پرسید: «راستی اگر این وضع ادامه یابد پنج سال دیگر چه خواهد شد؟ این است فایدهٔ پدر بودن» جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
راستی چرا کسانی مانند شما دارای فرزند میشوند؟ اگر شما پدر نبودید من نمیتوانستم از شما هیچ ایرادی بگیرم. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
با زبان فرانسهٔ سره و برگزیده ای صحبت میکرد که نیاکان ما نه تنها با آن سخن میگفتند بلکه حتی با آن زبان فکر میکردند. جنگ و صلح 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
پیش رفتن از آن رودخانه مانند پس رفتن به سرآغاز پیدایش دنیا بود، یعنی زمانی که دنیا به کام نباتات بود و درختهای گنده پادشاه بودند. جویبار خالی، سکوت بزرگ، جنگل نفوذ ناپذیر. دل تاریکی جوزف کنراد
وقتی که آدم ناگزیر باشد به چیزهایی از این قبیل، به ظواهر امور، بپردازد، حقیقت – آره، حقیقت – کمرنگ میشود. دل تاریکی جوزف کنراد
حالا دیگر به وضوح ریا را که زیر اطمینان دروغین و پوک نهفته بود احساس میکرد. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
می توانست با مهارت لطیفه ای گیرا، کنایه ای روح دار و یا مضمونی خنده دار را مثل این که تصادفی پیش آمده است در ضمن صحبت خود بیاورد بی این که نشان بدهد خودش ملتفت آن شده است، هرچند که کلمه به جا، یا آن لطیفه و حتی سرتاسر صحبتش از مدتها پیش آماده و از بر شده بود و شاید بارها به کار رفته بود. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
کار را خوش ندارم – هیچکس خوش ندارد – منتها چیزی را که در کار هست خوش دارم، - فرصت برای شناختن خویش. واقعیت وجودی آدم، برای خودش، نه برای دیگران – چیزی که دیگران هرگز نمیتوانند بدانند. آنها فقط ظاهر را میبینند و هرگز نمیتوانند پی به کنه آن ببرند. دل تاریکی جوزف کنراد
از دروغ بیذارم و از آن بدم میآید و خارج از تحملم است. دلیلش هم این نیست که من از شما روراستتر باشم. دلیلش این است که دروغ هراسانم میکند، همین و بس. ته رنگی از مرگ و طعمی از فنا در دروغ هست – و درست این همان چیزی است که از آن بیزارم و بدم میآید – همان چیزی که میخواهم از یاد ببرم. درمانده و ناخوشم میکند، همان بلایی که از گاز زدن چیز گندیده ای بر سر آدم میآید. دل تاریکی جوزف کنراد
حفظ سلامت کامل، در جایی که همگان سلامت از دست میدهند، خودش نوعی قدرت است. دل تاریکی جوزف کنراد
من هرگز نه زمین را خراشیدم نه پی آشیانهها گشتم، نه به گردآوریِ گیاهان رفتم نه به پرندگان سنگ پرت کردم. ولی کتابها پرندگان و آشیانه هام، حیوانهای خانگی ام، گاودانی ام و روستام بودند؛ کتابخانه همانا جهانِ گرفتار در آینه ای بود؛ ستبریِ بی کران، گونه گونی، و پیش بینی ناپذیریِ آن را داشت. رهسپار ماجراهایِ باورنکردنی شدم: میبایست بروم بالا رو صندلیها، رومیزها، با قبولِ خطر انگیختن بهمنهائی که ممکن بود مرا دفن کنند. کلمات ژان پل سارتر
به توالیِ دقیقِ کلمات حسّاس شدم: آنها در هر بار خوانش بازمی گشتند، همیشه همانها و در همان سامان، و من چشم به راهشان بودم. کلمات ژان پل سارتر
جداماندگی من در میان این آدمهایی که هیچگونه رابطه ای با آنها نداشتم، دریای چرب و کندرو، و تیرگی بی تغییر ساحل، در میانهٔ تلاش توهمی محزون و بی مفهوم، انگار مرا از حقیقت اشیاء دور میکرد. دل تاریکی جوزف کنراد
ساحل را تماشا میکردم. هنگامی که ساحل از کنار کشتی سر میخورد و آدم به آن نگاه میکند، مثل این است که به معمایی میاندیشد. پیش رو قرار دارد- لبخندزنان، اخم کنان، خوشامدگویان، والا، پست، مبتذل یا وحشی، و همیشه هم به زبان بیزبانی میگوید که: بیا و بیاب. دل تاریکی جوزف کنراد
دریارس رود تایمز مانند آغاز آبراه بی انتهایی در برابر ما گسترده بود. در دیدرس آب، دریا و آسمان بی هیچ واسطه ای به هم جوش خورده بود. دل تاریکی جوزف کنراد
نگاه ما به رود بزرگوار منبعث از تابش روز کوتاهی نبود که میآید و میرود و دیگر باز نمیگردد، بلکه منبعث از نور پرفروغ خاطرههای پابرجا بود. دل تاریکی جوزف کنراد
ننه گفت اسم مریم را خودش انتخاب کرده، چون اسم مادرش همین بود. جلیل گفت اسمش را او گذاشته، چون نام گل خوشبویی است. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
به ذهن مریم که هنوز جوان بود نمیرسید که عذرخواهی از بابت تولدش بی انصافی است. 1000 خورشید تابان خالد حسینی
بابا دنیا را در قالب آنچه دوست داشت شکل داد. البته مشکل اینجا بود که بابا دنیا را یا سیاه میدید یا سفید و خودش تصمیم میگرفت چه چیز سیاه است و چه چیز سفید. بادبادکباز خالد حسینی
زندگی به من آموخته است آنچه دربارهٔ از یاد بردن گذشتهها میگویند درست نیست. چون گذشته با سماجت راه خود را باز میکند. بادبادکباز خالد حسینی
اگر به حالِ منفعل میبود، متّهمش میکردند سربار است؛ اگر به حال فعّال میبود، بر او بدگمان میشدند که میخواهد در خانه ریاست کند. کلمات ژان پل سارتر
آن-ماری، یخ زده از سپاس گزاری ها، نکوهش را در زیرِ خوش رفتاریها حدس میزد. کلمات ژان پل سارتر
گرفتار در میانِ خاموشیِ یکی و نق زدنِ دیگری، لکنتِ زبان پیدا کرد و زندگی اش را در کلنجار رفتن با کلمات گذراند. کلمات ژان پل سارتر
این زنِ سرزنده و شیطان ولی سرد، عقایدِ روشن ولی نادرستی داشت، زیرا شوهرش عقایدِ درست ولی آشفته ای داشت. کلمات ژان پل سارتر
پنجاه سال دیرتر، آن-ماری هنگامی که یک آلبومِ عکسِ خانوادگی را ورق میزد، پی برد که زیبا بوده است. کلمات ژان پل سارتر
خاطرِ او را خیلی میخواستند، سپس کمتر و کمتر، و، چون دیده نمیشد، سرانجام فراموشش کردند. کلمات ژان پل سارتر
هیچ کسی را نمیدید، زیرا مغرورتر از آن بود که حسرتِ جایِ نخست را بخورد و خودپسندتر از آنکه به جای دوّم رضا بدهد. کلمات ژان پل سارتر
بسیار اتفاق میافتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمیبیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمیشود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر میکند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمیبینی. سیذارتا هرمان هسه
دقیقه ای دیگر لاوربنفیلد روبه رویم بود. لاوربنفیلد! چرا خودم را هیجان زده نشان ندهم؟ از فکر دیدن دوبارهٔ آنجا دچار احساسی بسیار عجیب میشوم. این احساس در درونم شروع میشود و به بالا میآید تا به قلبم میرسد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
بسیار شگفت انگیز خواهد بود که شما به دیدن جایی بروید که بیست آن را ندیده اید. شما همهٔ جزییات را به یاد میآورید، ولی تمامش را به اشتباه به خاطر دارید. همهٔ فاصلهها و همهٔ علایمی که در مسیرش حرکت میکنید، عوض شده اند. شما احساس میکنید که آیا شیب این تپه در گذشته بیشتر نبوده و این پیچ در آن سوی جاده نبوده است؟ چیزی که شما حس میکنید، به طور کامل صحیح است؛ اما آن تنها متعلق به زمان خاصی بوده است. برای مثال، شما یک گوشه از یک مزرعه را در یک روز زمستانی به یاد میآورید با علفهایی سبزتر که کمی به آبی میزند و یک چوب پوسیده که گلسنگها رویش را پوشانده اند و یک گاو که در میان علفها ایستاده و در حال نگاه کردن به شما است. شما پس از بیست سال بر میگردید و شگفت زده میشوید؛ زیرا آن گاو آنجا ایستاده؛ ولی به همان حالت به شما نگاه نمیکند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
اگر شما از حرفهای هر روز هیلدا یک فهرست تهیه میکردید، سه موضوع اصلی را به ترتیب در حرفهای او پیدا میکردید: «ما نمیتوانیم آن را تهیه کنیم، نیاز به پول زیادی دارد و من نمیدانم پول خریدش را از کجا به دست میآوریم.» او هر چیزی را از جنبهٔ منفی میسنجید. وقتی که او کیک میپخت، دربارهٔ کیک فکر نمیکرد؛ بلکه دربارهٔ اینکه چگونه در کره و تخم مرغ صرفه جویی کند، میاندیشید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
من روی خط مرزی ای بودم که میتوانستم به طرف نوانخانه پیش بروم و یا به یک خانهٔ اشرافی راه یابم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
من در درون یک زندگی واقعی مدرن بودم. زندگی مدرن چیست؟ خوب، مبارزه ای همیشگی برای فروختن چیزها. تنفس در هوای تازه جورج اورول
وقتی دید که تاجر در ابتدا یک صد و هفتاد و پنج روبل میگفت و بالاخره به یک صد و پنجاه روبل راضی شد، اندوه خفیفی به او دست داد.
این قدر مایل بود زیاد پول خرج کند که اگر دویست روبل هم میخواستند با کمال خوش حالی میپرداخت. همیشه شوهر فئودور داستایوفسکی
تو در پناهگاه باطن خویش آرامشی داری و هر زمان میتوانی بدان پناه بری و خود باشی، درست مثل من، ولی بدان که اندکی از مردم این ظرفیت را دارند، در صورتی که همه میتوانند آن را داشته باشند. سیذارتا هرمان هسه
نوشتن نیکو و تفکر از آن نیکوتر است، هوشیاری نیک و صبر از آن نیکتر است. سیذارتا هرمان هسه
وقتی که سنگی را در آب بیندازی آن سنگ برای رسیدن به قعر آب نزدیکترین و سریعترین راهها را برمی گزیند، سدهرتها نیز چون تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا هرمان هسه
شما میدانید که عصرهای ماه ژوئن چه احساسی به آدم دست میدهد. غروبی آبی رنگ که زمان درازی ادامه مییابد و هوای ملایمی که صورتتان را همچون ابریشم نوازش میدهد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
ده یا یازده ساله بودم وقتی که خواندن - خواندن خودخواسته - را شروع کردم. گویی در آن زمان با این کار یک نوع دنیای تازه را کشف میکردم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
از همهٔ اینها بهتر، تنهایی بود و باز هم تنهایی؛ با آنکه من تنها یک مایل از مسیر جاده دور نبودم. من به حد کافی بزرگ شده بودم که لذت تنهایی را به خوبی درک کنم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
بهترین خاطراتم از ماهیگیری مربوط به ماهیهایی است که من هرگز آنها را نگرفته ام. تنفس در هوای تازه جورج اورول
مثل همیشه میگفتید: «بگذار پنج دقیقه بیشتر بمانیم» و بعد هم «پنج دقیقه بیشتر» تا روز به پایان میرسید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
شاید روزی، وقتی درست به این لحظه فکر کنم - لحظهٔ تیره ای که با پشت قوزکرده منتظرم تا وقت سوار شدن به قطار برسد - شاید احساس کنم که قلبم تندتر میتپد و به خودم بگویم: «آن روز در آن ساعت بود که همه چیز شروع شد.» تهوع ژان پل سارتر
تصور میکنم که اگر به او میگفتند که در هفتمین شهر بزرگ فرانسه، در حوالی ایستگاه راه آهن، کسی هست که به او فکر میکند، هیچ فرقی به حالش نمیکرد. تهوع ژان پل سارتر
واقعیت این است که من نمیتوانم قلمم را زمین بگذارم: تصور میکنم دچار تهوع میشوم و احساس میکنم که با نوشتن آن را عقب میاندازم. تهوع ژان پل سارتر
رنجی فراموش شده که نمیتواند خودش را فراموش کند. تهوع ژان پل سارتر
این رود بسیار زیباست، من او را بیش از هر چیزی دوست میدارم، چه بسیار که بدو گوش فرا میدهم و خیره میشوم و پیوسته چیزی از آن فرا میگیرم. سیذارتا هرمان هسه
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
در آن هنگام که جهان و اطرافیان سدهرتها یک به یک از بین میرفتند، آن وقت که چون اختری در آسمان به تنهایی ایستاده بود و از سرمای یأس شکسته و مغلوب شده بود، استوارتر از هر زمانی سدهرتها یعنی خودش بود. سیذارتا هرمان هسه
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را میبیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز مینمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر میرسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی میرفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگهای زرد و آبی، همهٔ جنگلها و رودخانهها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
افکارش بر او چیره شده بودند و از هر فکری فکر دیگری سر چشمه میگرفت. سیذارتا هرمان هسه
به نظر سدهرتها برای ادراک علل باید به فکر پرداخت، زیرا تنها به وسیلهٔ فکر مدرکات به جامهٔ دانش در آمده، محفوظ میمانند، دارای حقیقت گشته و رشد میکنند. سیذارتا هرمان هسه
وانمود میکرد متعجب و خشمگین است، ولی اعتقادی به کارش نداشت. خوب میدانست که واقعه آنجاست و هیچ چیز نمیتواند جلویش را بگیرد و باید همهٔ دقایقش را یک به یک از سر بگذراند. تهوع ژان پل سارتر
تمام زندگی ام پشت سرم است. تمامش را میبینم. شکلش را و حرکات آرامش را که مرا تا اینجا کشانده اند میبینم. تهوع ژان پل سارتر
باز هم یک شهر: این یکی، یک رود از وسطش رد شده، آن یکی کنار دریاست؛ از این که بگذریم شبیه همند. تهوع ژان پل سارتر
دوست ندارم بفهمم که کسی به همان چیزهایی فکر کرده که من فکر کردم. تهوع ژان پل سارتر
ما تسلیت و تسکین مییابیم و این را که چگونه خود را بفریبیم نیز فرا خواهیم گرفت، ولی ما آن مقصد اصلی و آن راه را نخواهیم یافت. سیذارتا هرمان هسه
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنجهای راه و سختیهای دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
به طور معمول کسی که ماهی میگیرد، مردم هربار که راجع به آن حرف میزنند، آن ماهی بزرگ و بزرگتر میشود؛ اما این یکی کوچک و کوچکتر میشد؛ تا اینکه آنها گفتند ماهی من تنها یک ماهی کوچک بود. تنفس در هوای تازه جورج اورول
سدهرتها چون کسی که ناگهان از خواب گران بیدار شود، به وی نگریست و به یک نظر روح او را بر خواند و در آن تشویش و تسلیم مشاهده کرد. سیذارتا هرمان هسه
وی دید سدهرتها راهی برای خود برگزیده و سرنوشت او رو به تجلی نهاده است و با سرنوشت سدهرتها سرنوشت خود او نیز شکل دیگری مییابد. سیذارتا هرمان هسه
گوویندا سدهرتها را به نام خواند، ولی جوابی نشنید. سدهرتها در عالم اندیشه فرو رفته بود. دیدگانش در نقاط دوردستی خیره شده و نوک زبانش از میان دندان هایش نمایان بود. به نظر میرسید که نفس نمیکشد. بدین گونه نشسته و غرق در عالم فکر بود. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
وقتی چند لحظه بعد چشمانم را دوباره گشودم، آدمی چهل و پنج ساله بودم که در ترافیک استراند گرفتار شده بودم؛ اما در حال زندگی کردن در خاطرات کودکی ام بودم. گاهی، وقتی شما از قطار افکارتان بیرون میآیید، احساس میکنید که انگار از قعر آب به بالا بیرون میآیید؛ اما این بار یک جور دیگر بود، گویی ما به سال 1900 برگشته ایم تا در آنجا هوای آزاد را تنفس کنیم. تنفس در هوای تازه جورج اورول
گذشته، چیز عجیبی است. آن در تمام مدت با شماست. به نظر من، هرگز گذشته از شما جدا نیست، خاطرات شما مربوط به ده یا دوازده سال پیش میشود و تا کنون هم به دور از واقعیت نیست، که باید نمونه هایی از خاطراتی مربوط به یک کتاب تاریخ باشد. ممکن است آنها مربوط به تأسف خوردن برای برخی از شانسها یا صدا و یا بود باشد؛ به ویژه بو، اینها ثابت هستند و شما میروید و گذشته به سوی شما نمیآید و شما به طرف گذشته میروید. تنفس در هوای تازه جورج اورول
همیشه شما به هرچیزی که فکر میکنید، میلونها نفر دیگر هم به همان چیز میاندیشند. تنفس در هوای تازه جورج اورول
همه شان گمان میکنند یک مرد چاق هیچ احساسی ندارد. تنفس در هوای تازه جورج اورول
چنان از واقعیت به دورند که با سکوت یکسان اند. ارواح پل استر
ناگهان دیگر فاصله ای وجود ندارد؛ گمان و واقعیت یکی میشوند. ارواح پل استر
نوشتن کاری است در تنهایی. نوشتن بر زندگی آدم مسلط میشود. به یک معنی نویسنده برای خودش زندگی ندارد. حتی وقتی در جایی حضور دارد، واقعاً حضور ندارد. ارواح پل استر
او هزاران نکته آموخته، اما تنها چیزی که به او آموخته اند این است که هیچ نمیداند. ارواح پل استر
نمی داند این آغاز پایان است. چون نزدیک است اتفاقی بیفتد، واقعه ای که پس از آن هیچ چیز مثل گذشته نخواهد ماند. ارواح پل استر
فرصتهای از دست رفته همان قدر جزئی از زندگی ما هستند که فرصت هایی که به دست میآوریم. ارواح پل استر
هر کتاب را باید با همان تعمق، طمأنینه و درون گرایی خواند که نوشته شده – و ناگهان پی میبرد که نکته این است که باید به کندی بخواند، چنان آهسته که تا کنون هیچ گاه کلمات را چنین کند نخوانده است. ارواح پل استر
نمی داند چرا این افکار به سراغش میآیند، در حالی که از سالها پیش هرگز به ذهنش نرسیده بودند. ارواح پل استر
برای نخستین بار در تجربه ی گزارش نویسی در مییابد که واژهها لزوماً کارساز نیستند و امکان دارد آن چه را که باید بگویند، پنهان کنند. ارواح پل استر
زمان دیگری را در زندگی به یاد نمیآورد که این قدر بی میل باشد برای انجام کاری که به روشنی خواستار آن است. ارواح پل استر
به نظرش میآید برای نخستین بار در زندگی با خودش تنها شده و چیزی در دسترس ندارد که این لحظه را از لحظه ی بعدی متمایز کند. او هرگز به دنیای درونی اش توجهی نداشته، و با این که همیشه وجود آن را احساس میکرده، تا به حال ناشناس و به همین خاطر تیره مانده است، حتی برای خودش. ارواح پل استر
برای آبی زندگی اساساً چنان به کندی پیش میرود که میتواند چیزهایی را که در گذشته از دیدن شان غافل مانده، مشاهده کند. ارواح پل استر
همه ی پروندهها هیجان انگیز نیستند، باید بدها را همراه با خوبها پذیرفت. ارواح پل استر
هرگاه قهوه ای کار بی تحرکی را به او پیشنهاد میکرد، آبی میگفت من مثل شرلوک هلمز نیستم. به من کاری بده که جنب و جوش داشته باشد. آن وقت حالا که خودش رئیس شده این کار گیرش آمده: پرونده ای که در آن باید صاف بنشیند و هیچ کاری نکند، چون زیر نظر گرفتن کسی که فقط مینویسد و میخواند مثل این است که بی کار باشد. ارواح پل استر
زمان حال کمتر از گذشته تیره نیست و رمز و رازش با هر چه آینده در بر داشته باشد برابر است. کار دنیا چنین است: یک گام به پیش، یک واژه و بعد، واژههای بعدی. ارواح پل استر
مکان نیویورک است و زمان حال، و هیچ یک هرگز تغییر نخواهد کرد. ارواح پل استر
تنها چیزهای جالب در اینجا گلها و مناظر بودند. و بنابراین چون هیچ دلیل منطقی برای آمدن به اینجا وجود نداشت کسی نمیآمد. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
ارزش در اراده ای خاص سکنی ندارد؛ او ارج و قرب خود را فی نفسه به همان اندازه حفظ میکند که در وجود شخص ارزشیاب. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
کتابهایی که دوستشان میدارم، آنهایی هستند که از فرط خستگی و شادی نقش زمین شده اند، نوشته هایی که از فرط هوش وحشی خویش ابله مینمایند، کتابهایی که از فرط سلامت بیمارند و هر بار گونهٔ تازه ای از خواننده را از نو ابداع میکنند. فرسودگی کریستین بوبن
با صدای بلند گفت: «فکر کنم اپسیلونها از اپسیلون بودنشون چندان ناراحت نیستند.»
«نه که نیستند. آخه برای چی ناراحت باشند؟ اونها نمیدونند جور دیگه بودن یعنی چی. البته اگه ما بودیم ناراحت میشدیم چون بالاخره جور دیگه ای شرطی شده ایم. علاوه بر این، رگ و ریشهٔ ما با اونها فرق داره.»
لنینا با قاطعیت گفت: «من خوشحالم که اپسیلون نیستم.»
هنری گفت: «اگر هم اپسیلون بودی طوری شرطی میشدی که به اندازهٔ بتا یا آلفا بودن شکر نعمت به جا میآوردی.» دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
یه احساس عجیب و غریبه که بعضی وقتها سراغم میاد، احساس اینکه یه حرف مهمی دارم و قدرت گفتنش رو هم دارم -ولی نمیدونم چی هست، و از قدرتم هیچ استفاده ای نمیتونم بکنم. کاش میشد یه جور دیگه چیز نوشت… یا میشد دربارهٔ چیز دیگه ای نوشت… دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
آنها که منظور بدی نداشتند همان طور رفتار میکردند که افراد بدنیّت. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
عشق به طبیعت که نمیتواند هیچ کارخانه ای را بگرداند. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
راز سعادت و فضیلت در همین نهفته است: دوست داشتن آنچه آدم باید انجام بدهد. تمام هدفهای شرطی سازی در این خلاصه میشود: علاقه مند ساختن آدمها به سرنوشت اجتماعی گریز ناپذیرشان. دنیای قشنگ نو آلدوس هاکسلی
شب با ژان مارک به رستوران رفت. زوجی، در کنار میز پهلویی آنان، در سکوت بی پایان فرو رفته بودند. ساکت نشستن در برابر دید دیگران کاری آسان نیست. این دو نفر نگاه خود را باید به کجا معطوف دارند؟ این مسخره خواهد بود که چشم به چشم یکدیگر بدوزند بی آنکه سخنی با یکدیگر بگویند. آیا باید به سقف خیره شوند؟ در این صورت مثل این است که سکوت خویش را به نمایش میگذارند. میزهای همسایه را نظاره کنند؟ در این صورت، خود را در معرض نگاههایی قرار خواهند داد که سکوت آنها سرگرمشان کرده است، و این وضعی باز هم بدتر خواهد بود. هویت میلان کوندرا
من زندگی را در برابرم همچون درختی تصور میکردم؛ در آن هنگام آن را درخت امکانات مینامیدم. تنها در لحظه ای کوتاه، زندگی را این چنین میبینم. سپس، زندگی همچون راهی نمایان میشود که یک بار برای همیشه تحمیل شده است، همچون تونلی که از آن نمیتوان بیرون رفت. با اینهمه، جلوهٔ پیشین درخت در ذهن ما به صورت نوعی حسرت گذشتهٔ محو ناشدنی باقی میماند. هویت میلان کوندرا
نامه با س. د. ب. امضا شده است. و این کنجکاوی شانتال را بر میانگیزد… نخستین نامه امضا نداشت و او اندیشید که این بی نامی، به تعبیری، چونان آدمی ناشناس که سلام میکند و بی درنگ ناپدید میشود، صمیمانه بوده است. اما امضا، هرچند مختصر، گواه بر آن است که میخواهیم خود را، گام به گام، به آرامی، اما بگونه ای اجتناب ناپذیر، بشناسانیم. هویت میلان کوندرا
اگر در معرض کین و نفرت قرار گیری، اگر متهم گردی و طعمهٔ دیگران شوی، از کسانی که تو را میشناسند، میتوانی انتظار دو نوع واکنش داشته باشی: برخی همرنگ جماعت میشوند؛ برخی دیگر محتاطانه وانمود میکنند که هیچ نمیدانند، هیچ نمیشنوند، به طوری که تو خواهی توانست به دیدن آنها و سخن گفتن با آنها ادامه دهی. این گروه دوم، که رازدار و آداب دان اند، دوستان تو هستند. دوستان به معنای مدرن کلمه. هویت میلان کوندرا
نوشتن کار هیجان انگیزی شده بود، اما کار دشواری بود و نمیدانستم چگونه ممکن است بشود روزی رمانی نوشت. غالباً یک روزِ تمام سر یک پاراگراف وقت میگذاشتم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
این کتابها با ما بودند، به نحوی که در جهان تازه ای که یافته بودیم زندگی میکردیم: در برف و جنگلها و یخچالها و مشکلات زمستانی و پناهگاه مرتفع هتل تائوبه هنگام روز، و در دهکده؛ و شب هنگام میتوانستیم به جهان شگفت دیگری که نویسندههای روس در برابرمان میگشودند قدم بگذاریم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
در آثار داستایفسکی مطالبی باورنکردنی وجود داشت که بنا نبود باور کنی، اما برخی چنان حقیقت داشتند که پس از خواندنشان دگرگون میشدی - اینجا بی مایگی و جنون، خبث طینت و قداست و دیوانگی و قماربازی برای شناختن وجود داشت، همان طور که چشم اندازها و جادهها در آثار تورگنیف، و حرکت یگانها و زمینها، افسرها و افراد و صحنههای نبرد در اثر تولستوی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
بعضی از روزها چنان به خوبی پیش میرفت که میتوانستی سرزمینی را چنان خوب بیافرینی که بتوانی از لابلای درختانش بگذری و به هوای آزاد برسی و از زمینی مرتفع بالا بروی و از آنجا، در آن سوی پیشرفتگی دریاچه، تپهها را ببینی. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
این داستانها متقاضی ندارند، ولی روزی آنها را خواهند فهمید؛ همان طور که برای نقاشیها هم این اتفاق میافتد. فقط به زمان احتیاج است و اعتماد به نفس. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
گفتم که قصد دارم دوباره نوشتن را از سر بگیرم و با گفتن این حرف، که ابتدا فقط تلاشی بود برای دروغ گفتن تا او را از این همه رنج نجات بخشد، پی بردم که حقیقت را گفته ام. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
پول زیادی نصیب ما شده بود، برای ما هنگفت بود، و حالا هم پول را داشتیم و هم بهار را. فکر میکردم تمام آنچه لازم داریم در اختیارمان است. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با ماهیگیرها و زندگی روی رود، کرجیهای زیبا و زندگی خاص خودشان روی قایق، یدک کشها و دودکشهاشان که برای عبور از زیر پلها تا میشد، و ردیف کرجیهای پشت سر، نارونهای روی سنگفرش ساحل، چنارها و بعضی جاها سپیدارها، هرگز کنار رود احساس تنهایی نمیکردم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
یاد گرفته بودم که هرگز نباید چشمهٔ نوشتن را خشک کرد، و همیشه باید وقتی هنوز چیزکی در اعماق ذهن باقی است دست برداشت و گذاشت تا شبانه از منابعی که سرشارش میسازند دوباره پر شود. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
نوشتن را از سر گرفتم و تا اعماق داستان فرو رفتم و لابلایش گم شدم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
داستان خودش نوشته میشد و من زور میزدم که پا به پایش حرکت کنم. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
با اولین باران سرد زمستان، تمامی غمهای شهر یکباره سرازیر شد. پاریس جشن بیکران ارنست همینگوی
احساسات وجود دارند و از دست هرگونه عیبجویی میگریزند. میتوان خود را از کاری، یا از به زبان آوردن سخنی، سرزنش کرد، اما نمیتوان به سبب داشتن فلان یا بهمان احساس مورد سرزنش قرار داد، ولو به این دلیل ساده که هیچ تسلطی بر آن نداریم. هویت میلان کوندرا
همیشه این چنین است: از لحظه ای که او را دوباره میبیند تا لحظه ای که او را بدان گونه که دوستش میدارد باز میشناسد، راهی را باید بپیماید. هویت میلان کوندرا
پیش از تولد پسرش، در مدرسه تدیس میکرد. چون حقوق این کار کم بود، از باز گرفتن آن صرف نظر کرد و کاری را ترجیح داد که مطابق میلش نبود (تدریس را دوست میداشت) اما سه برابر درآمد داشت. از خیانت به ذوق و سلیقه اش به خاطر پول احساس ناراحتی وجدان میکرد، اما چاره