یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا مینگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم میآمد مرا با فریاد صدا میزند. انگار میدانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر میشوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی