اگر شما چیزی را واقعا بخواهید
به آن خواهید رسید دمیان هرمان هسه
هرمان هسه
سقوط تدریجی
واقعا چقدر آسان است دمیان هرمان هسه
سیذارتا تو شاگرد زیرکی هستی پس این را نیز بیاموز. میتوان به گدایی مهر رفت، میتوان مهر را خرید یا پیشکش گرفت یا در کوچه یافت اما مهر را هرگز نمیتوان از کسی دزدید. سیذارتا هرمان هسه
از نظر من زندگی بشر راهی برای به خود رسیدن ،کوششی در طول یک گذرگاه،واشاره ای در مقابل یک جاده است. دمیان هرمان هسه
وضع اکثر مردم شباهت به برگی دارد که از درخت جدا میشود، در هوا چرخ میخورد، به این سو و آن سو کشانده میشود و سرانجام بر زمین میافتد. ولی برخی شبیه به ستارگانند که در مسیری معین سیر میکنند؛ اینان رهروانی هستند که دست نسیم به دامنشان نمیرسد. راه و راهبر در وجود خودشان است. سیدارتا هرمان هسه
زندگی همین بود
هم اندوه میگذشت و هم درد و نومیدی اینها هم همچون شادمانی و شیرین کامی گذرا بودند.
همه چیز میگذشت،
بی رنگ و جلا میشد،
عمق و ارزش خود را میباخت و سرانجام زمانی میرسید که انسان به یاد نمیآورد که چه رنجی دلش را به درد آورده بوده است.
حتی دردهای انسانی با گذشت زمان رنگ میباختند و جلای خود را از دست میدادند. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
،وقتی آدم میداند که بزودی باز همه چیز تمام خواهد شد و جز یادی از گذشته نخواهد ماند چطور میتواند خوشحال باشد. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
در برگهای گیاه ظریف باریک شد و دید که چگونه در اطراف شاخه گل به زیبایی و خردمندی شگفت انگیزی نظم گرفته اند.
اشعار ویرژیل زیبا بودند و او آنها را دوست میداشت. اما در دیوان ویرژیل اشعاری بود که بلاغت و نازکی مفاهیم و زیبایی مضامین و عمق معانی هرگز به پای آذین مارپیچی این برگهای ظریف که به گرد شاخه گل بالا میرفتند، نمیرسیدند.
چه لذتی و سعادتی، چه شاهکار ارجمند و شورانگیزی میبود اگر کسی میتوانست فقط یک شاخه از چنین گلی بیافریند. اما نه، پهلوانان دلیر و نه سلاطین جهانگیر، نه هیچ پاپ یا قدیسی، احدی به چنین کاری توانا نبود. نارتسیس و گلدموند هرمان هسه
توریوس به این نتیجه میرسد که (هر کس فقط یک وظیفه حقیقی بر عهد اوست و آن یافتن راهی به ضمیر خویش است…و هر کاری جز این ، تلاش بی فاید است کوششی برای فرار از حقایق است. پذیرش افکار وخواستههای عوام الناس ، نشان دهنده تسلیم و ترس ادمیست). رمان در واقع سیر عقیدتی مردم اروپاست. دمیان هرمان هسه
ماموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. دمیان هرمان هسه
هیچ آرزویی در روح ما وجود ندارد که از آن ترس داشته باشیم یا ملاحظهی ممنوع بودن آن را بکنیم. دمیان هرمان هسه
عشق نباید تمنا کند، نباید هم التماس کند، عشق باید چنان قوی شود تا مبدل به حقیقتی گردد، و به جای اینکه مجذوب شود مجذوب کند. دمیان هرمان هسه
در هر یک از ما رویایی جانشین رویای دیگر میشود. نباید به هیچ یک از این رویاها دلبستگی یافت. دمیان هرمان هسه
من هم مانند هر شخص دیگری در این دنیای دون برای قصیده سرایی، موعظه یا نقاشی نیامده بودم. تمام اینها موضوع هایی فرعی است. مأموریت حقیقی هرکسی این است: کامیابی از خویشتن. حال این کامیابی با شعر، با دیوانگی، با جنایت بود، باشد تفاوتی ندارد و به اصل قضیه مربوط نیست. دمیان هرمان هسه
آه، من چقدر ترجیح میدادم که او خشمناک میگردید، از خود دفاع میکرد و مرا ناسزا میگفت. او هیچ نکرد، این وظیفه را به عهده ی خودم گذاشت. دمیان هرمان هسه
اغلب اشخاص به وضعی کاملا غیر حقیقی زندگی میکنند، زیرا آنها آنچه را که در خارج به طور مجاز وجود دارد، حقیقی تصور میکنند و هرگز به دنیای درونی خود اجازه ی خودنمایی نمیدهند. بدون شک بدین گونه میتوانند خوشبخت باشند. دمیان هرمان هسه
وقتی که انسان چیزی را احتیاج دارد و مییابد، مدیون اتفاق نیست، بله مدیون خودش است. این احتیاج واقعی اوست و میل واقعی اوست که آن را برایش فراهم میکند. دمیان هرمان هسه
همین که به آخر خیابان رسیدم، مردد ایستادم. با حالی اندوهگین خیره خیره به برگهای تیره رنگ نگاه کردم و با ولع بوی نمناک، بوی تجزیه و مرگ را که مثل چیزی در خودم بود، استنشاق میکردم. آه! زندگی چه بی مزه است! دمیان هرمان هسه
مباحثات خردمندانه دارای هیچ نوع ارزشی نیست. هیچ. با چنین مباحثی فقط شخص از خودش دور میشود. و دور شدن از خویشتن گناه است. باید در خود فرو رفت، مانند یک لاک پشت که در لاکش فرو میرود. دمیان هرمان هسه
زندگی هرکس، راهی، شبه راهی یا کوره راهی است به سوی خودش. هیچ انسانی هرگز موفق نشده است کاملا خودش باشد. با وجود این هرکس سعی دارد که بشود. دمیان هرمان هسه
بسیار اتفاق میافتد که کسی که در طلب چیزی است و چیزی جز آنچه در طلبش است نمیبیند. وی دیگر قادر به پیدا کردن و به دست آوردن چیز دیگری نمیشود، زیرا پیوسته بدانچه که مطمح نظرش است فکر میکند و فقط در جستجوی آن است. چون وی مقصودی دارد و آن قصد و نیت فکر او را اشغال کرده است. جست و جو بدان معنی است که انسان مرادی داشته باشد، ولی درک معنای آن آزاد بودن و هدف نداشتن و پذیرندگی است. ای مرد عزیز! تو شاید جوینده ای باشی و در جست و جوی مرادت بسیاری از چیزها را که در کنار تو قرار دارد نمیبینی. سیذارتا هرمان هسه
تو در پناهگاه باطن خویش آرامشی داری و هر زمان میتوانی بدان پناه بری و خود باشی، درست مثل من، ولی بدان که اندکی از مردم این ظرفیت را دارند، در صورتی که همه میتوانند آن را داشته باشند. سیذارتا هرمان هسه
نوشتن نیکو و تفکر از آن نیکوتر است، هوشیاری نیک و صبر از آن نیکتر است. سیذارتا هرمان هسه
وقتی که سنگی را در آب بیندازی آن سنگ برای رسیدن به قعر آب نزدیکترین و سریعترین راهها را برمی گزیند، سدهرتها نیز چون تصمیم و نیتی داشته باشد همان طور است. سیذارتا هرمان هسه
این رود بسیار زیباست، من او را بیش از هر چیزی دوست میدارم، چه بسیار که بدو گوش فرا میدهم و خیره میشوم و پیوسته چیزی از آن فرا میگیرم. سیذارتا هرمان هسه
روزها و شبها کوتاه بودند و ساعات چون قایق هایی که بر روی دریای زمان بادبان کشیده باشند، میگذشتند و او در زیر هر بادبان قایقی مییافت که گنجینههای شادی و سعادت را حمل میکرد. سیذارتا هرمان هسه
در آن هنگام که جهان و اطرافیان سدهرتها یک به یک از بین میرفتند، آن وقت که چون اختری در آسمان به تنهایی ایستاده بود و از سرمای یأس شکسته و مغلوب شده بود، استوارتر از هر زمانی سدهرتها یعنی خودش بود. سیذارتا هرمان هسه
وی به اطراف نگریست و چنین حس کرد که اولین بار است که جهان را میبیند. دنیا زیبا و عجیب و اسرارآمیز مینمود. جایی آبی، جایی زرد و جایی سبزرنگ، آسمان و رودخانه، کوه و جنگل، همه زیبا بودند همه اسرارآمیز و مسحورکننده به نظر میرسیدند و سدهرتها که اینک بیدار شده بود در میان همهٔ این چیزها به راه خویشتن شناسی میرفت. گویی همهٔ اینها، همهٔ این رنگهای زرد و آبی، همهٔ جنگلها و رودخانهها برای بار اول از مقابل چشمان او گذشتند. سیذارتا هرمان هسه
افکارش بر او چیره شده بودند و از هر فکری فکر دیگری سر چشمه میگرفت. سیذارتا هرمان هسه
به نظر سدهرتها برای ادراک علل باید به فکر پرداخت، زیرا تنها به وسیلهٔ فکر مدرکات به جامهٔ دانش در آمده، محفوظ میمانند، دارای حقیقت گشته و رشد میکنند. سیذارتا هرمان هسه
ما تسلیت و تسکین مییابیم و این را که چگونه خود را بفریبیم نیز فرا خواهیم گرفت، ولی ما آن مقصد اصلی و آن راه را نخواهیم یافت. سیذارتا هرمان هسه
روزی ماهی خواری را دید که بر فراز نیستان در پرواز و گردش بود. سدهرتها آن مرغ را در روح خود جای داد و خود ماهی خوار شد، ماهی صید کرد، زبان آنان را به کار برد، از گرسنگی رنج کشید و چون ماهی خواری جان داد و بمرد. روزی در ساحل شنی رودخانه شغال مرده ای را افکنده دید. روح او در بدن شغال جای گرفت، شغالِ مرده شد و بر ساحل شنی رودخانه قرار گرفت. متورم و متعفن و فاسد گردید، کفتاران او را پاره پاره کردند، کرکسان قطعات بدنش را به منقار کشیدند، کالبدی بیش باقی نماند، خاک شد و با هوا درآمیخت. بار دیگر روح سدهرتها بازگشت، مرد، فاسد شد و تبدیل به خاک گردید. رنجهای راه و سختیهای دور زندگی را به تجربه دریافت. سیذارتا هرمان هسه
سدهرتها چون کسی که ناگهان از خواب گران بیدار شود، به وی نگریست و به یک نظر روح او را بر خواند و در آن تشویش و تسلیم مشاهده کرد. سیذارتا هرمان هسه
وی دید سدهرتها راهی برای خود برگزیده و سرنوشت او رو به تجلی نهاده است و با سرنوشت سدهرتها سرنوشت خود او نیز شکل دیگری مییابد. سیذارتا هرمان هسه
گوویندا سدهرتها را به نام خواند، ولی جوابی نشنید. سدهرتها در عالم اندیشه فرو رفته بود. دیدگانش در نقاط دوردستی خیره شده و نوک زبانش از میان دندان هایش نمایان بود. به نظر میرسید که نفس نمیکشد. بدین گونه نشسته و غرق در عالم فکر بود. سیذارتا هرمان هسه
حال احساس میکرد که پدر بزرگوار و استادان فاضلش آنچه در چنته داشتند به وی هدیه و ارزانی کرده و آنچه از علم و دانش در اختیار داشتند در ساغر روح او که تشنهٔ فرا گرفتن بود ریخته اند، ولی هنوز این ساغر پر هوش و ذکاوت او راضی نشده و آرامشی در روح و سکونی در دلش راه نیافته است. سیذارتا هرمان هسه
همین طور که در فکر بودم، قطعاتی از کاساسیونهای موتسارت و پیانوی کلاویهٔ باخ به ذهنم آمد. انگار در تمامی این موسیقی تشعشع این روشنایی و آرامش و تموج این شفافیت اثیری را میدیدم. آری، در این موسیقی احساسی وجود داشت که گویی زمان در فضا منجمد شده بود و بر فراز آن آرامشی ابدی، ما فوق انسانی و خنده ای جاودانی و الهی بال میزد. راستی چه خوب گوتهٔ پیر، گوتهٔ رؤیاهای من نیز در قالب این افکار جای میگرفت! گرگ بیابان هرمان هسه
دوباره به یاد رؤیای خویش درباره گوته و تصوری که از آن پیر مدعی حکمت داشتم افتادم، خنده ای غیرانسانی داشت و به شیوه فنا ناپذیران با من شوخی کرده بود. برای اولین بار معنای خندهٔ گوته را میفهمیدم. خنده اش خندهٔ فنا ناپذیران بود، خنده ای بی هدف، خنده ای کاملا ساده و بی ریا، خنده ای که پس از گذشتن از تمام مصایب، مفاسد، لغزش ها، هوسها و سوء تفاهمها و راه یافتن به دنیای ابدیت و زمان در چهرهٔ یک انسان واقعی پیدا میشود. ابدیت چیزی نیست مگر رهایی از قید زمان و یا، اگر بتوان چنین چیزی را گفت، برگشتن آن به معصومیت و تبدیل دوباره اش به زمان. گرگ بیابان هرمان هسه
در بسیاری لحظات، کهنه و نو، لذت و درد، وحشت و شادی به گونه ای عجیب و غریب با هم مخلوط میشدند، گاه در بهشت بودم، گاه در جهنم، معمولا در آن واحد در هر دو جا. گرگ بیابان هرمان هسه
هرمینه به خود زندگی شباهت داشت. امکان پیش بینی رفتار لحظهٔ بعد او از پسِ لحظهٔ حال ناممکن بود. گرگ بیابان هرمان هسه
82 سال عمر من نشان داد که بالاخره مردن امری است قطعی و حتمی برای همه، انگار شاگرد مدرسه ای بودم که از دنیا میرفتم و اگر این گفته بتواند مرا تبرئه کند بی میل نیستم اضافه نمایم که: در آن سن و سال هنوز هم حالت کنجکاوی و عشق به تلف کردن وقت در بازیهای بچگانه در طبیعتم وجود داشت. بله، و این وضع ادامه داشت تا این که بالاخره یک وقت فهمیدم دیگر بازی بس است. گرگ بیابان هرمان هسه
او میل دارد که یا بر گرگی اش غلبه کند و آدم کامل عیاری شود، یا آدمیت را تخطئه نماید و بالاخره زندگی ای تمام گرگی داشته باشد. گرگ بیابان هرمان هسه
او پاره ای از وجودش را گرگ و پاره ای را آدم میداند و خیال میکند با این کار به پایان مسأله رسیده و آن را تمام و کمال تحلیل نموده است. گرگ بیابان هرمان هسه
گرگ بیابان نیز معتقد است که دو روح در سینه دارد (گرگی و آدمی) ، و با وجود این به خاطر همین دو روح سینه اش را سخت تنگ میبیند. سینه و بدن در واقع یکی هستند. اما ارواحی که در سینه آشیانه کرده دو روح یا پنج روح نیستند بلکه تعدادشان بی حد و شمار است. انسان چون پیازی است که از صدها لایه و پوسته تشکیل شده، بافتی است که از تارهای بی شمار درست شده است. گرگ بیابان هرمان هسه
گاه گاه در مواقعی که گرگ و آدم لحظه ای چند با هم آشتی کرده اند او هم لحظات خوشی داشته است. گرگ بیابان هرمان هسه
غایت آرزوی او تسلیم شدن نیست، بلکه هستی و وجود خویش را حفظ نمودن است. گرگ بیابان هرمان هسه
بدین ترتیب همیشه نیمی از وجودش آن چه را نیم دیگر، چه در رفتار و چه در پندار، قبول نداشت و با آن در ستیز بود تصدیق و تایید میکرد. گرگ بیابان هرمان هسه
برای مدتی فقط چیزهایی را به خواب میدیدم که در طول روز راجع به آنها گفتگو میکردیم. خواب میدیدم که همه ی جهان در آشوب است و من با اشتیاق تمام، به تنهایی یا همراه با دمیان، منتظر آن لحظه ی خطیری هستم که بدان میاندیشیدیم. چهره سرنوشت را مبهم میدیدم ولی تا حدی به حوابانو شباهت داشت; تقدیر برای من معنایی جز آن نداشت که او مرا بپذیرد یا از خود براند.
گاهی با لبخندی میگفت: «سینکلر، خوابی که تعریف کردی کامل نیست. بهترین قسمتش را جا انداختی.» بعد بی آنکه به علت این فراموشی پی ببرم، قسمتی را که جا انداخته بودم به خاطر میآوردم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
گویا سرنوشتم چنین رقم خورده بود که از زندگی و دوستانم بیشتر از آنچه به آنها داده ام بهره گیرم و همیشه هم در حسرت جبرانش باشم. ارتباطم با ریچارد، الیزابت، سینیورا ناردینی و نجار به همین منوال بود و اکنون در سالهایی که پختهتر شده و به خود اهمیت میدادم، میدیدم که هواخواهی سرگشته و شیفته ی خدمت به معلولی دردمند شده ام. اگر کتابی را که از مدتها قبل در دست نگارش دارم روزی به اتمام برسانم و چاپ شود، به ندرت میتوان موضوعی را در آن یافت که از بوپی نیاموخته باشم. اکنون دوره ای شاد در برابرم گسترده بود که میتوانستم بر اساس آن برای بقیه عمرم برنامه ریزی کنم. این امتیاز بزرگ به من اعطا شده بود که شناختی روشن و ژرف نسبت به روح والای انسانی درمانده پیدا کنم که دست تقدیر هر بلائی را – از بیماری و انزوا و تنگدستی گرفته تا بی کسی – در دامانش نشاند. تمامی عیوب جزئی مثل خشم، ناشکیبائی، بی اعتمادی و دروغ که معمولا حلاوت زندگی زیبا و کوتاه آدمی را تلخ و زایل میسازند، تمامی این زخمهای چرکین که چهره ما را زشت میسازند داغ خود را از طریق تحمل سالها رنج شدید در وجود این انسان نهادند; انسانی که نه حکیم بود و نه فرشته، ولی با این حال تن به قضا و قدر سپرده، سر تسلیم و اطاعت در پیش نهاده و تحت فشار روحی ناشی از دردی وحشتناک و تحمل محرومیتها آموخته بود که باید معلولیتش را بی هیچ حجبی بپذیرد و کار خود را به خداوند واگذارد. یک بار از او پرسیدم: «چطور توانست با مشکلات ناشی از بدن علیل و دردمندش کنار بیاید؟»
خندید و گفت: «خیلی آسان، من با بیماری ام مدام در جنگم. گاهی پیروز میشوم، گاهی شکست میخورم. این وضع همیشه ادامه دارد. گاهی هم دست از منازعه میکشیم و اعلام آتش بس میکنیم، ولی با نگاهی مظنون یکدیگر را زیر نظر داریم و منتظر میمانیم تا دیگری حمله را آغاز کند که در این صورت آتش بس شکسته میشود.» سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چیزی نگذشت که این ویژگی را در همه آشنایانم یافتم – یعنی دیدم هر کسی تلاش میکند خود را چهره ای مقبولِ مردم بسازد، ولی حقیقت این است که هیچکس از ژرفای واقعی ضمیرش با خبر نیست. این ویژگی را با اندکی تردید در خود نیز یافتم، از این رو اکنون از کند و کاو در ضمیر مردم باز ایستاده ام. برای اکثرشان ظاهر زیبا بسیار مهم مینمود، این خصیصه را در همه کس حتی کودکان نیز یافتم که آگاهانه یا نا آگاهانه به جای آن که خویشتن خویش را بی پرده و به طور طبیعی نشان دهند مدام نقش بازی میکنند. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
یک روز صبح که سر از خواب برداشتم به ناگاه دریافتم که او کیست. طوری مرا مینگریست که گویی فوق العاده با من آشناست، به نظرم میآمد مرا با فریاد صدا میزند. انگار میدانست که من کیستم، چشمانش را از آن آغاز، مثل یک مادر، به من دوخته بود. با قلبی لرزان به صفحه ی نقاشی، به موی قهوه ای پرپشت، به چهره ی نیمه زنانه، به پیشانی برجسته اش که درخشندگی اعجاب انگیزی داشت، و رنگ آن به همین نحو خشک شده بود، خیره شدم; حس کردم رفته رفته به مرحله شناسایی، کشف و آگاهی نزدیکتر میشوم.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
در حالی که عشق به طبیعت در من میبالید به صدایش گوش میسپردم; گوئی صدای دوستی یا همسفری را میشنوم که به زبانی بیگانه با من سخن میگوید، در این حالت گرچه افسردگی ام بهبود نمییافت، ولی احساس میکردم متعالی و مطهر شده ام. به این ترتیب چشم و گوشم تیزتر شدند، آموختم که دقایق و تفاوتهای ظریف مکتوم در طبیعت را درک کنم، آرزویم این بود که نبض زندگی را در تمام وجوهش واضحتر و دقیقتر بشنوم – در این امید بودم که آگاهی ام از طبیعت و لذت حاصل از آن را به مدد استعدادم در شاعری به قالب شعر درآورم تا دیگران نیز بتوانند به حقیقتش نزدیکتر شوند و با شناختی عمیقتر در پی سرچشمههای شادابی و پالایش روح و معصومیتی کودکانه برآیند. چنین امیدی تا مدتها به صورت آرزو و رؤیایی در من وجود داشت و نمیدانستم که آیا هرگز تحقق خواهد یافت یا نه، ولی با عشق به هرچیز مشهود، و بی آنکه نسبت به آنچه در پیرامونم میبینم بی اعتناء یا بی تفاوت باشم، نهایت سعی خود را برای نیل به چنین هدفی مصروف میداشتم. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
در خلال آن ایام، دو قلمروی متفاوت – یعنی نور و ظلمت – از دو قطب پدیدار میشدند و در هم میآمیختند. یکی از این قلمروها خانه ی پدرم بود که محدوده هایش از قلمروی دیگر تنگتر بود و پدر و مادر و خواهرانم در آن سر میکردند. این محدوده که به نظرم مأنوستر میآمد شامل: پدر و مادر، عشق، انضباط و دقت، اخلاق و رفتار، و درس و مشق میشد. یعنی قلمروی درخشندگی، پاکی، نظافت، دستهای تمیز، لباسهای نظیف و منشهای پسندیده بود. این دنیایی بود که در آن دعاهای صبحگاهی خوانده میشد و کریسمس را جشن میگرفتند. خطوط و مسیرهای این دنیا یکراست به آینده هدایت میشدند: وظیفه بود و گناه، نا آگاهی بود و اعتراف، بخشایش و راه حل مناسب، عشق، تقدیس، عقل و آیاتی از انجیل. اگر کسی زندگی مرتب و به دور از آشفتگی میخواهد مطمئناً باید با چیزهایی که قلمروی این دنیا را شکل میدهند هم پیمان شود.
ولی قلمروی دیگر که نیمی از خانه ی ما را پوشانده بود، کاملا با آن یکی تفاوت داشت; بویش فرق میکرد، زبان متفاوتی داشت، آنچه که در آن وعده میدادند و مطالبه میکردند متفاوت بود. این دنیای دوم شامل دختران خدمتکار، کارگران مرد، داستانهایی درباره ارواح و شایعات ننگین بود. آمیزه ی غریبی از ترس، دسیسه، وحشت و چیزهای پر رمز و راز بود و به همراه اینها حکایت سلاخ خانهها و زندانها، دائم الخمرها، زنان شرور، گاوهای در حال زایمان، کشته شدن اسبها و قصه هایی درباره ی دزدی، قتل و خودکشی رواج داشت. تمامی این وحشی گریها و بی رحمیها – این چیزهای ظاهرا جذاب و وحشت انگیز – که مارا در خود گرفته بودند، جایشان در کوچه ی مجاور و در خانه ی پهلویی بود. جایی محل تردد پاسبانان و خانه به دوشان و دائم الخمرها که همسرانشان را کتک میزدند; شبها گروه دختران جوان از کارخانهها بیرون میریختند، پیرزنانی بودند که تو را طلسم و افسون میکردند طوری که احساس بیماری میکردی، دزدانی که در جنگل پنهان میشدند، کسانی که آتش سوزی به راه میانداختند و پلیس روستا دستگیرشان میکرد; خلاصه آنکه جاذبههای نیرومند این دنیای دوم همه جا نمایان میشد و بویش را میپراکند; همه جا، مگر اتاقهای والدینمان. اتفاقا خوب بود; چرا که بر این قلمرو نظم و ترتیب، وجدان پاک، آگاهی، و عشق به گونه ای اعجاب آور حاکم بود; عجیبتر آنکه آن قلمروی دیگر نیز که دنیای پر شر و شور ناشی از کج خلقی و تنش بود در کنارش وجود داشت و هنوز آدمی میتوانست برای رهایی از آن، خود را با یک جهش به این دنیا و به دامان مادرش بیندازد.
/ از ترجمه ی محمد بقائی دمیان هرمان هسه
اکنون میبایست به مدد ستارگان با مشقت جهت یابی، و با امواج سهمگین مبارزه میکردم و راهم را در سفری جدید تا ربودن تاج زندگی ادامه میدادم. به رابطه دوستانه، به عشق، و به جوانی پایبند بودم. این چیزها یکی پس از دیگری ترکم کرده بودند. چرا به خداوند توکل نمیکردم و خود را تسلیم اراده قاهرش نمیساختم؟ ولی در تمام زندگیم مثل یک بچه ترسو و لجوج بودم. پیوسته انتظار زندگی واقعی خود را میکشیدم که با جمله ای ناگهانی مرا بردارد و بر بالهای بزرگش بنشاند، از من مردی ثروتمند و فرزانه بسازد و به سوی شادیهای برتر ببرد. ولی زندگی طبق حکمتش مرا در انتخاب راه کاملا آزاد گذاشت. نه ستاره ای نشانم داد و نه جمله ای آورد، بلکه صبر کرد تا نقش خنده آور فردی مغرور و فضل فروش را بازی کنم، بعد به تماشا نشست و منتظر ماند تا این کودک گریزپا بار دیگر مادرش را بیابد. سفینه زندگی (پیتر کامنتزیند) هرمان هسه
چه بسا اوقات که پی یر کوچکش نزد او آمده و وی را خسته و متغیر، غرق در کار دیده یا با بی توجهی اش رو به رو شده بود، چه بسا اوقات که این دستهای کوچک و ظریف را در دست هایش میگرفت ولی فکرش جای دیگر بود، و تازه به حرفهای بچه هم گوش نمیسپرد; حرفهایی که حالا هر کلمه اش برای او گنجی گرانبها به شمار میآمد ، غفلتی که دیگر سودی نداشت. روزالده هرمان هسه
از آخرین باری که گریسته بودم یک ابدیت میگذشت دمیان هرمان هسه