پدر با غمانگیزترین نگاه ممکن همینطور داشت نگاهم میکرد. گریه میکرد. از قیافهاش درماندگی میبارید. .
دلم میخواست به خاطر درماندگیاش ازش متنفر باشم.
دلم میخواست از بابا و مامان به خاطر فقیر بودنمان متنفر باشم.
دلم میخواست به خاطر سگ بیمارمان و به خاطر هرچه بیماری توی دنیاست ازشان متنفر باشم.
چهطور میتوانم از پدر و مادرم به خاطر فقیر بودنمان بیزار باشم؟ آخر پدر و مادرم خورشیدهای دوقلویی هستند که من بر مدارشان میچرخم و دنیای من بدون آنها منفجر میشود.
اینطور نبوده که پدر و مادرم در ناز و نعمت به دنیا آمده باشند. اینطور نبوده که ثروت و ملک و املاک خانوادگی را سر قمار به باد داده باشند. پدر و مادرم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند که خود آنها هم توی خانوادههای فقیر و بیچارهای بزرگ شده بودند. همینطور بگیر و برو تا برسی به اولین خانوادهی فقیر و بیچاره.