خود را از طنز و اندیشمندانگی ویران دید، غریب و فلج از شناخت. فرسوده از تب و لرز هنر آفرینی. بی پایاب و پردغدغه از کشاکش میان تقدس و تنانگی. زیرکسار و محروم در گیر و دار تضادهایی فاحش. خسته و وامانده از هیجانهای سرد شوق هایی دست چین و ساختگی. پریشان و خراب و رنجور و بیمار… پشیمانی و غربت زدگی به گریه اش انداخت. / از ترجمه ی محمود حدادی