من آن هایی را که غره اند و بی احساس، و در کوره راههای زیبایی کلان و هیولایی ماجراجویی میکنند و انسان را کوچک میشمرند، یقین که تحسین میکنم، ولی هرگز غبطه شان را نمیخورم. چون اگر اساساً چیزی قادر باشد آدمی اهل ادب را شاعر کند، آن چیز عشق شهروندانه ی من است به هر آن خصلت انسانی، سرزنده و معمولی. هرچه گرما، همه ی نیکی و تمامی طنز زاده ی همین عشق است. به گمان من حتی این همان عشقی است که در وصفش گفته اند که به تو بیان و کلام آدم و فرشته میدهد و تو بی گرمای آن صرفاً آهنی خواهی بود که دنگانگ میکند و زنگوله ای که بیشتر از جرنگ و جرنگ از آن بر نمیآید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
توماس مان
خود را از طنز و اندیشمندانگی ویران دید، غریب و فلج از شناخت. فرسوده از تب و لرز هنر آفرینی. بی پایاب و پردغدغه از کشاکش میان تقدس و تنانگی. زیرکسار و محروم در گیر و دار تضادهایی فاحش. خسته و وامانده از هیجانهای سرد شوق هایی دست چین و ساختگی. پریشان و خراب و رنجور و بیمار… پشیمانی و غربت زدگی به گریه اش انداخت. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تونیو کروگر در پیچیده در خروش باد، روبه روی دریا میایستاد، غرقه در این همهمه ی جاویدان، سنگین و منگ کننده ای که بس عمیق دوستش داشت. چون بر میگشت که برود، ناگهان همه جا در پیرامونش کاملا آرام و گرم به نظر میآمد. با این حال در پس پشت خود دریا را سراغ داشت که صدا میزد و فرایش میخواند و سلام میداد. و تونیو کروگر لبخند میزد.
از رد پاهای روی چمن به دل به خشکی میزد، به درون تنهایی. و چندان نمیکشید که جنگل بلوط، بر سر پشتهها تا به دوردست گسترده، او را در میان میگرفت. روی خزهها مینشست و طوری به یک تنه تکیه میداد که در هر حال رگه ای از دریا را در پیش چشم داشته باشد. باد گاه غرش کوبههای موج را بر سر دست میآورد، و این هرباره طنینی بود که بگویی در دوردست تخته به روی تخته میافتد. بر نوک درختان فریاد کلاغ، خشک و ناهنجار، در برهوت گم میشد… تونیو کروگر بر سر زانوی خود کتابی مینشاند، اما یک سطر هم از آن نمیخواند، از فراموشی ای ژرف لذت میبرد، از یک رهیدگی و یلگی وارسته از مکان و زمان. و تنها گه گاه چنان بود که انگاری رگه ای رنج، نیش حس حسرت یا رشگی، در قلبش میخلید که با این حال در کاوش از پی نام و منشاء آن بیش از آن چه باید کاهل و غرقه بود. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
بسا رخ میداد که در خیابان یک نگاه، یک لهجه ی خوش طنین، یا قهقهه ی خنده ای تا عمق وجودش را در مینوردید. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
وانگهی خود شما خوب میدانید که دارید اشیا را از زاویه ای میبینید که دیدن شان تنها از آن زاویه الزامی نیست. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
خود حرفی که ما میزنیم، مهم نیست. بلکه مهم آن ماده ی خام و در ذات و اساس خود بی تفاوتی است که هرباره در یک سنجیدگی خونسردانه و بازی وار دستمایه ی یک ترکیب هنری قرار میگیرد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
عجیب است. هربار که ذهنت درگیر یک مسئله میشود، همه جا به نمودی از آن برمی خوری. حتی باد هم بویش را برایت میآورد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
حال اسم او، اسمی که یک روز در دهان معلمانش، رنگ دشنام داشت، همان اسمی که در پای اوّلین شعرهایش در وصف درخت گردو، حوضچه – فواره و دریا نشانده بود، این صدای ترکیب یافته از جنوب و شمال، واژه ای ویژه با پژواکی غریب و نوظهور، به سرعت رمز یک کیفیت برجسته شد. زیرا که در جان این جوان دقت موشکافانه و دردآمیز تجربه هایش دست به دست یک کوشایی نادر و صبوری نستوه و نام جو داده بود و در جنگ با سنجیدنهای مشکل پسندانه ی سلیقه اش و تحمل رنج هایی سنگین آثاری فوق معمول به بار مینشاند. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان
تجربه میآموختش که این عشق است. و با همه ی آن که خوب میدانست عشق قاعدتاً رنج، سوز و تحقیر بسیار بر جان او مینشاند و وانگهی صلح درون را ویران و قلب را از همه گونه غلغله لبریز میکند بی آن که تو فراغی داشته باشی که این یا آن مضمون را بپروری و در آرامش اثری کامل و تراش خورده از آن فراهم کنی، باز شادمانه پذیرای آن شد، دل آبیاری کرد، زیرا میدانست که عشق غنا و شادابی میبخشد. / از ترجمه ی محمود حدادی تونیو کروگر توماس مان