در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشههای نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته میراند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی میکردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه میشدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر میکرد و به اجرای خواست خود وا میداشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم مینهادم، خوب پی میبردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود میساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی