نویسنده ای ماهها وقت خود را صرف نوشتن کتابی میکند و هرچه دارد، روح و جان خود را در آن کتاب میریزد، و آن وقت کتاب او آنقدر در گوشه ای خاک میخورد تا خواننده، از همه کار جهان آسوده شود و به آن نگاهی بیندازد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
بریدههایی از رمان لبه تیغ
نوشته ویلیام سامرست موام
بدی تو آنست که اغلب چیزهایی را فکر میکنی میدانی که در حقیقت نمیدانی. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
لاری هرگز جایی ریشه نمیگیرد و همیشه آماده است بی خبر و ناگاه، به دلیلی که برای خودش پذیرفتنی است راه سفر پیش گیرد و برود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در کتابخانه، از یکی از قصرهای زیبای مونیخ الهام گرفته بود و کتابخانه ای بی نقص به وجود آورده بود. این کتابخانه تنها یک عیب کوچک داشت و آن اینکه در آن برای کتاب جایی ساخته نیامده بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
شماها مثل دو رفیقی هستید که بخواهند تعطیلات خود را با هم بگذرانند. اما یکی شان بخواهد از کوههای یخ زدهٔ گرینلند بالا برود و دیگری بخواهد در سواحل هندوستان به ماهیگیری سرگرم شود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«اگر بنا باشد آدم از علم استفاده نکند، فایدهٔ این علم چیست؟»
«از کجا میدانی؟ شاید لاری میخواهد از علم خود استفاده کند. شاید هم تنها دانستن برای او لذتی داشته باشد، همانطور که نفس نقاشی کردن برای یک نقاش لذت دارد. شاید هم این دانش جویی قدمی به سوی منظوری دورتر از آنچه من و تو میبینیم باشد.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
عقل به او چنان آموخته بود که انسان اگر بخواهد در این جهان به جایی برسد، باید به پابندیهای آن پابند باشد وگرنه سرپیچی از آنچه عرف دیگرانست، جز به بی ثباتی و سرنگونی رهنمون نخواهد شد. لبه تیغ ویلیام سامرست موام
از هر نویسنده ای بپرسید به شما خواهد گفت که مردم چیزهایی را که به دیگران نمیگویند، به نویسندگان میگویند. علت این امر را من خود نیز به درستی نمیدانم. شاید از آنجایی که یکی دو کتاب او را خوانده اند خود را با او از پیش آشنا میدانند. شاید هم خود را با قهرمانان کتاب او همگام میبینند و میخواهند چون آنان با وی یکرنگ و بی پرده باشند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«فکر میکنی همهٔ این ماجرا چقدر طول بکشد؟»
«خودم هم نمیدانم. پنج سال، ده سال.»
«آن وقت بعد از آن چه؟ میخواهی با این همه دانایی چه بکنی؟»
«اگر من روزی صاحب دانایی شدم، آن وقت آنقدر دانا خواهم بود که بدانم با آن دانایی چه باید بکنم. الآن خودم هم نمیدانم.»
/ از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
همانطور که بی رودربایستی حاضر بود آخرین دینار پول آدم را بگیرد، از اینکه آخرین دینار خود را به کسی بدهد هم روگردان نمیشد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آیا ممکن است این چیز روح خود او باشد؟ آیا ممکن است از خود هراسی داشته باشد؟ شاید به صحت و واقعیت رؤیایی که آن را رنگ پریده در چشم اندیشهٔ خود میبیند اطمینان ندارد. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
شاید چیزهایی که در جنگ دیده، اتفاقهایی که برایش افتاده، او را چنان نا آرام کرده که توان از دستش برده است. فکر نمیکنید ممکن است به دنبال کمال مطلوبی باشد که پردهٔ ابهام پوشیده است؟ فکر نمیکنید مثل ستاره شناسی باشد که به دنبال ستاره ای که وجود آن را تنها به دلیل حساب ریاضی مسلم میداند بگردد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فکر کرده بودم از پاریس شروع کنم. در آنجا کسی را نمیشناسم و بنابراین کسی در کارم دخالت نخواهد کرد. من در دورهٔ جنگ چند بار موقع مرخصی به پاریس رفتم. جای عجیبی است. در آدم این احساس را زنده میکند که هر چقدر بخواهد میتواند بنشیند و به فکر فرو برود و چیزی جلودار افکارش نخواهد شد. شاید آنجا بتوانم راه پیش پای خود را ببینم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آدم هر چقدر سعی کند نسبت به نظر و حرف مردم بی اعتنا باشد نمیشود. وقتی مردم با آدم نظر مخالف داشته باشند، آدم ناگزیر در خود نسبت به آنها احساس دشمنی میکند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
آن روز عصر من در یک خانهٔ سنگی عظیم دعوت داشتم که انسان چون به آن مینگریست گمان میکرد سازندهٔ آن نخست قصد ساختن قصری قرون وسطایی داشته اما در نیمهٔ کار تصمیم گرفته است از آن یک کلبهٔ سویسی بسازد. / از ترجمهٔ مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در گوشهٔ خاطرم این احساس بیدار شده بود که در روح نا آرام این جوان، کشمکشی مبهم از اندیشههای نیم پرداخته و احساسهای گنگ درگرفته است که او را بی قرار به سوی هدفی ناشناخته میراند. نسبت به او در خود احساس همدردی شگفتی میکردم. هرگز به درازا از او سخنی نشنیده بودم و اکنون برای بار نخستین متوجه میشدم که صدایی گرم و خوش آهنگ دارد. صدای او چون مرهم، ارادهٔ انسان را تخدیر میکرد و به اجرای خواست خود وا میداشت. هنگامی که این صدای نرم، آن لبخند دلپذیر و گویایی چشمان بی اندازه سیاه او را روی هم مینهادم، خوب پی میبردم که ایزابل چرا تا آن پایه به او دل باخته است. در او خاصیتی بود که انسان را بی اراده مجذوب خود میساخت. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
«آدم همیشه زیر نظر استادان باتجربه زودتر چیزی یاد میگیرد. اگر کسی را نداشته باشد که راهنماییش کند، همهٔ وقت خود را در دنبال کردن کوره راههایی که به جایی نمیرسد هدر خواهد داد.»
«شاید شما درست میگویید. اما من از اینکه اشتباه بکنم ناراحت نمیشوم. شاید در یکی از آن کوره راههایی که شما میگویید، منظور خود را بیابم.» لبه تیغ ویلیام سامرست موام
فکر نمیکردم استادان دانشگاه بتوانند چیزهایی را که من میخواهم یادم بدهند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
به نظر من اگر آدم مجبور باشد در امریکا زندگی کند، ماندنش جز در نیویورک چه ثمری دارد؟ / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
ما سالخوردگان کمتر آگاه میشویم که خردسالان با چه بی رحمی و بینشی دربارهٔ ما قضاوت میکنند. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
من هیچ وقت بیشتر از یک ساعت توی موزه ای نمیمانم. نیروی هنرخواهی آدم بیش از یک ساعت پایداری ندارد. بقیه را یک روز دیگر میبینیم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
در جهان هیچ چیز رقت انگیزتر از عشق جوان نیست و من که در آن زمان مردی میانسال بودم، در عین آنکه به ایشان حسد میبردم، برایشان در دل بی آنکه سببی بیابم احساس رحم نیز میکردم. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام
گاه گاهی نزد خود میاندیشم که آیا تمپلتون اصولا میتوانست با کسی دوست بشود؟ زیرا تنها علاقهٔ او به مردم در موقعیت اجتماعی آنان بود. / از ترجمه ی مهرداد نبیلی لبه تیغ ویلیام سامرست موام