چند هفتهی بعد را عینهو یک زامبی در ریردان میگشتم.
راستش نه، توصیف دقیقی نبود.
میخواهم بگویم اگر عین زامبی بودم پس باید ترسناک میشدم. بنابراین زامبی نبودم. ابدا. آخر میدانید کسی از کنار زامبی نمیتواند بیاعتنا بگذرد. خب پس من هیچ بودم.
صفر.
نیست.
نابود.
راستش، اگر به هرکسی که جسم و روح و مغزی داشته باشد آدم بگویید، پس من نقطهی مقابل آدم بودم.
تنهاترین روزهای زندگیام را میگذراندم.
من هر وقت تنها میشوم روی نوک دماغم یک جوش گنده درمیآید.
اگر اوضاع بهتر نمیشد، به زودی زود تبدیل میشدم به یک جوش غولپیکر متحرک و سخنگو.