به قدم زدن در خیابان‌ها ادامه دادم، بی آنکه در قید چیزی باشم ول می‌گشتم، بی آنکه نیازی داشته باشم در گوشه ای ایستادم، مسیرم را عوض کردم، یکی از خیابان‌های جانبی را که کاری در آن نداشتم در پیش گرفتم. همه چیز را به حال خود می‌گذاشتم، در بامداد شاد ول می‌گشتم، بی خیالی ام را در میان آدم‌های خوشبخت دیگر به این سو و آن سو می‌کشاندم. هوا خالی و روشن بود، و بر جانم سایه ای نبود.