Locondovinci

۴۱ نقل قول
از ۱۴ رمان و ۱۲ نویسنده
لوین به یاد داشت که وقتی نیکلای از اشتیاقی روحانی در تاب بود و روزه می‌گرفت و با راهبان دمساز بود و در مراسم کلیسایی شرکت می‌کرد. از مذهب یاری می‌جست و می‌خواست از این راه طبیعت سودایی خود را مهار کند نه فقط کسی از او پشتیبانی نمی‌کرد بلکه همه، از جمله خود او ریشخندش می‌کردند، دستش می‌انداختند و او را «حضرت نوح» یا «جناب کشیش» می‌خواندند و هنگامی که مهار درید و به شرارت افتاد نیز هیچ کس کمکش نکرد و همه به وحشت از او دوری جستند. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
- خوب، بار گناهان تو زیاد سنگین نیست.
لوین گفت: چرا، با این همه، «چون دفتر زندگیم را با بیزاری باز می‌خوانم… می‌لرزم و لعنت می‌فرستم و افسوس می‌خورم…بله.»
استپان آرکادیچ گفت: خوب چه می‌شود کرد، زندگی است دیگر…
آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
حضور او را در میان انبوه یخبازان از شادمانی و وحشتی دریافت که بر دلش چیره شد. او در آنسوی میدان ایستاده بود و با بانویی حرف می‌زد. به نظر می‌رسید که نه در لباسش چیز خاصی وجود دارد و نه در نحوه ی ایستادنش، اما لوین به همان آسانی او را باز شناخت که گفتی گل سرخی را در میان یک بغل گزنه. آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
سرگی ایوانویچ گفت: خوب، من این را نمی‌فهمم - و بعد افزود: فقط یک چیز را می‌فهمم، و آن درس تواضعی است که یاد گرفته ام. از وقتی که برادرمان نیکلای به این روز افتاده من به آنچه اسمش رذالت است به چشم دیگری، یعنی با نرمی و اغماض بیشتری نگاه می‌کنم. می‌دانی چه کرده؟
لوین گفت: وای، وحشتناک است، وحشتناک!
آناکارنینا 1 (2 جلدی) لئو تولستوی
بی نهایت منقلب بودم، نمی‌دانستم چه کنم؛ آن موجود تمام فکر هایم را به طور کامل به هم می‌ریخت. خرسند بودم به نحو عجیبی شاد بودم؛ به نظرم می‌رسید که به نحو لذت بخشی در خوشبختی غوطه ور می‌شوم. او به صراحت خواسته بود من را بدرقه کند، این فکر از جانب من نبود، میل خودش بود. ضمن آن که پیش می‌رفتیم نگاهش می‌کردم، و بیش از پیش شهامت می‌یافتم؛ او به من دلگرمی می‌داد و با هر حرفش من را مجذوب خودش می‌کرد. برای لحظه ای فقر خودم، پستی ام، تمام هستی رقت انگیزم را از یاد بردم، احساس کردم که خون گرم، در سراسر پیکرم در جریان است،… گرسنگی کنوت هامسون
وقتی گرسنه ایم حس هایمان چه دخالت‌ها که نمی‌کنند! احساس کردم مجذوب این موسیقی شده ام، در آن حل شده ام، به موسیقی بدل شده ام، جاری شده ام و خیلی مشخص احساس می‌کنم که جاری هستم، از خیلی بالا بر کوه‌ها سایه می‌افکنم، در منطقه‌های روشن پیاده روی می‌کنم. گرسنگی کنوت هامسون
حال به قدری گرسنه بودم که روده هایم مثل مارهایی در شکمم به هم می‌پیچیدند و هیچ چیز هم نمی‌گفت که تا شب نرسیده چیزی برای خوردن پیدا خواهم کرد. به تدریج که زمان می‌گذشت از لحاظ جسمی و روانی آسیب دیده‌تر می‌شدم، به کارهایی که روز به روز کمتر شرافتمندانه می‌شدند روی می‌آوردم. گرسنگی کنوت هامسون
مسلما راه دیگری جز رفتن به جنگل وجود نداشت. کاش اقلا زمین این قدر خیس نبود. به پتویم دست کشیدم، بیش از پیش به این فکر که در بیرون بخوابم خو می‌کردم. در جستجوی جایی در شهر به قدری آزار دیده بودم که از آن خسته و بیزار شده بودم. دست کشیدن از بازی، کنار کشیدن از نبرد و ول گشتن در خیابان‌ها بدون داشتن فکری در سر لذتی واقعی به شمار می‌رفت. گرسنگی کنوت هامسون
- هرگز به این فکر نمی‌افتادم که برای هر مدادی چنین راه درازی را طی کنم؛ ولی این یکی ماجرای دیگری دارد، دارای دلیل خاصی است. این تکه مداد، هر چند هم که ناچیز به نظر برسد، خیلی ساده من را به آدمی که در دنیا هستم تبدیل کرده، یعنی من را در رده ای که در زندگی هستم قرار داده… گرسنگی کنوت هامسون
به قدم زدن در خیابان‌ها ادامه دادم، بی آنکه در قید چیزی باشم ول می‌گشتم، بی آنکه نیازی داشته باشم در گوشه ای ایستادم، مسیرم را عوض کردم، یکی از خیابان‌های جانبی را که کاری در آن نداشتم در پیش گرفتم. همه چیز را به حال خود می‌گذاشتم، در بامداد شاد ول می‌گشتم، بی خیالی ام را در میان آدم‌های خوشبخت دیگر به این سو و آن سو می‌کشاندم. هوا خالی و روشن بود، و بر جانم سایه ای نبود. گرسنگی کنوت هامسون
مرد موقرمزی بود که نه چشم داشت و نه گوش. حتی مو هم نداشت، بنابراین بدون هیچ دلیلی موقرمز نامیده می‌شد. نمی‌توانست صحبت کند، چون دهان نداشت. حتی دماغ هم نداشت. او نه پا داشت و نه دست. نه شکم، نه کمر، نه ستون فقرات و نه حتی دل و روده. اصلا چیزی آن جا نبود! با این حساب دیگر معلوم نیست درباره ی چه کسی صحبت می‌کنیم.
در حقیقت بهتر است بیش از این درباره اش صحبت نکنیم.
امروز چیزی ننوشتم دانیل خارمس
اول فکر کردم «این قصر خدایان است». اتاق‌های نامسکون را کاویدم و حرفم را اصلاح کردم: «خدایانی که آن را ساخته اند، مرده اند.» به ویژگی هایش توجه کردم و گفتم: «خدایانی که آن را ساخته اند دیوانه بوده اند». کتاب‌خانه بابل و 23 داستان دیگر خورخه لوییس بورخس
با تنها دستم، دست راستم، می‌نویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی می‌گردم. باز دلم می‌خواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، می‌دانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من می‌دانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
با تنها دستم، دست راستم، می‌نویسم. دیگر عادت کرده ام. در این اتاق عجیب که دکتر حاتم مرا در آن خوابانده است بیش از هر وقت و مثل همیشه دنبال فراموشی می‌گردم. باز دلم می‌خواهد فراموش کنم. و هیچ نفهمم (اما، ای فراموشی، می‌دانم که نخواهی آمد، زیرا تو نیستی و من می‌دانم که نمیتوان فراموش کرد، زیرا که فراموشی در جهان وجود ندارد…حتی گریستن.) ملکوت بهرام صادقی
می خواستم باور کنم که به تمامی صاحب آینده خود هستم، اما می‌دانستم که حالا کتاب صاحب من است. کتاب به این اکتفا نکرده بود که مثل راز و گناه به درونم نفوذ کند؛ مثل توی خواب، مرا به نوعی بی زبانی هم کشانده بود. کجا بودند شبیه هایم تا بتوانم با آنها صحبت کنم، کجا بود سرزمینی که بتوانم در آن رؤیایی را بیابم که قلبم را به خود می‌خواند، کجایند آدم‌های دیگری که کتاب را خوانده اند؟ زندگی نو اورهان پاموک
- پس تو به هیچ چیز معتقد نیستی؟
- نه، من به هیچ چیز معتقد نیستم. چند بار باید این را به تو بگویم؟ من به هیچ چیز و هیچ کس عقیده ندارم نه به زوربا. نه برای اینکه زوربا بهتر از دیگران است، نه. به هیچ وجه! هیچ این طور نیست. او هم وحشی است. ولی من به زوربا معتقدم چون تنها کسی است که در اختیار من است، تنها کسی است که من می‌شناسم. بقیه همه شبح اند. من با چشمان زورباست که می‌بینم، با گوشهای اوست که می‌شنوم و با روده‌های اوست که هضم می‌کنم. بقیه، به تو گفتم، همه اشباح اند. وقتی من مردم همه خواهند مرد و دنیای زوربایی تماما به کام عدم فرو خواهد رفت!
زوربای یونانی نیکوس کازانتزاکیس
یک دوست جون خانه ای ساخت و در ورودی آن یک تابلو زد که رویش نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
یک بچه مثبت خانه ای ساخت و در ورودی آن هیچ چیز نصب نکرد.
یک خل خلی خانه ای ساخت و بر طیق رسوم، در ورودی تعداد زیادی تابلو زد که یا خریده بود یا داده بود برایش بسازند. تابلوها طوری نصب شده بود که می‌شد به ترتیب خواندشان.
روی اولی نوشته بود: «به کسانی که به این منزل می‌آیند خوشامد می‌گوییم.»
روی دومی نوشته بود: «در خانه ی ما رونق اگر نیست صفا هست.»
روی سومی نوشته بود: «اینجا را خانه ی خودتان بدانید.»
روی چهارمی نوشته بود: «ما واقعا فقیریم اما بخیل نیستیم.»
روی پنجمی نوشته بود: «این تابلو همه ی قبلی‌ها را نقض می‌کند. بزن به چاک، توله سگ!»
قصه‌های قر و قاطی 1 خولیو کورتاسار
پل می‌گفت: «از همه مفتضح‌تر اینه که می‌خوان ماهی رو توی آب خفه کنن. یه جا به اصطلاح «اخلالگران» رو تو آمستردام زیر باتون لت و پار می‌کنن، یک جا با یک دنیا تزویر اما با دلسوزی می‌گن: «باید سعی کرد حرفهای جوانان را فهمید، باید به آنها اعتماد کرد.» خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
حتی بعضی‌ها می‌رفتند کار می‌کردند یا یک دختر دهاتی چاق و چله پیدا می‌کردند که یک جفت کپل گرد و تپل و یک شغل نان و آب دار داشته باشد. دختره را می‌گرفتند و با او فصل سخت را آسان می‌گذراندند و بعد خداحافظ. می‌رفتند و پشت سرشان را هم نگاه نمی‌کردند. چی؟ فرمودید بی شرفی؟ شوخی می‌کنید، نه؟ یک قلندر واقعی، یک بی خانمان برف پرست کاری به کارهایی که آن پایین ها، روی زمین می‌کند ندارد. در ارتفاع صفر بالای سطح گه همه کار مجاز است. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
- خوب، اگر با کلمات میونه ندارید، چطور فکر میکنید؟
- سعی می‌کنم اصلا فکر نکنم، قربان. ولی بعضی وقت‌ها خیال پردازی می‌کنم.
- مگر با هم فرق دارند؟
بله، قربان، خیلی فرق دارن. خیال پردازی برای اینه که آدم به چیزی فکر نکنه. اون وقت خیلی خوشه.
خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
لنی اول با این جوان، که یک کلمه هم انگلیسی نمی‌دانست رفیق شده بود. به همین دلیل روابطشان با هم بسیار خوب بود. اما سه ماه نگذشته بود که عزی شروع کرد مثل بلبل انگلیسی حرف زدن و فاتحه ی دوستیشان خوانده شد. فورا دیوار زبان میانشان بالا رفته بود. دیوار زبان وقتی کشیده می‌شود که دو نفر به یک زبان حرف می‌زنند. آنوقت دیگر مطلقا نمی‌توانند حرف هم را بفهمند. خداحافظ گاری کوپر رومن گاری
تا پنج ماه بعد از بازگشت به توکیو، در یک قدمی مرگ زندگی کرد. لبه ی پرتگاهی تاریک، جای کوچکی برای زندگی درست کرده بود-خودش بود و خودش. در نقطه ای خطرناک، آن لب لب تلوتلو می‌خورد؛ اگر در خواب غلت می‌زد، ممکن بود ته این پرتگاه سقوط کند. با این حال وحشت نداشت. فقط به این فکر می‌کرد که سقوط در این پرتگاه چقدر ساده است. سوکورو تازاکی بی‌رنگ و سال‌های زیارتش هاروکی موراکامی
ولادیمیر: آیا خواب بودم، وقتی دیگران رنج می‌کشیدند؟ آیا الان هم خوابم؟ فردا، وقتی بیدار شدم، یا فکر کردم که شدم، در مورد امروز چی بگم؟
اینکه با دوستم استراگون، در این مکان، تا سر شب، منتظر گودو بودیم؟ اینکه پوتزو رد شد، با باربرش، و با ما صحبت کرد؟ احتمالا. ولی توی همه ی این‌ها چه حقیقتی وجود داره؟
در انتظار گودو ساموئل بکت
«آقای ناکاتا، این دنیا جای خیلی خشونتباری است. هیچ کس نمی‌تواند از خشونت بپرهیزد. لطفا این نکته را فراموش نکنید. زیادی هم نمی‌شود محتاط باشید. گذشته از آدمیزاد همین امر در مورد گربه‌ها هم مصداق دارد.»
ناکاتا جواب داد: «یادم می‌ماند.»
اما تصوری از این موضوع نداشت که کجا و چطور این دنیا می‌تواند خشن باشد. دنیا پر از چیزهایی بود که ناکاتا نمی‌فهمید و بیشتر چیزهایی که به خشونت مربوط می‌شد در این مقوله جا می‌گرفت.
کافکا در کرانه هاروکی موراکامی
به این ترتیب همینکه مهر از روی رازت برداری و عمومی اش کنی، کارش تمام است. هیچ چیز هراس آوری در وجود ما، در زمین و شاید هم در آسمان‌ها نیست مگر چیزی که هنوز به زبان نیامده. آرام نمی‌گیری، مگر وقتی که همه چیز گفته شود، برای همیشه گفته شود. آنوقت بالاخره خاموش می‌شوی و دیگر از سکوت نمی‌ترسی. همه چیز روی غلتک می‌افتد. سفر به انتهای شب لویی فردینان سلین