خوابیده خانم شنید که عجب ناز به یکی سلام کرد.
-علیک سلام. عجب نازی بشدی؟
خوابیده خانم بلند شد. گل بابا و زرافشان بودند. گل بابا عجب ناز را بغل گرفته بود. زرافشان اشاره کرد که بچه را "بذار زمین!" گل بابا از تک و تا نیفتاد و به عجب ناز گفت: "بدانی نومت چه معنا بداره؟"
ننه گل گفت: "بگویند…"
گل بابا گفت: "خودش بگویه. اگر بگویه، جایزه بداره."
عجب ناز به دست گل بابا نگاه کرد که رفته بود توی جیب کتش و درنمی آمد.
-اگر من بگویم، نصف جایزه مال من، نصفش مال عجب ناز!
گل بابا فندقی را از جیبش درآورد و گفت: "خودم بگویمش که همه جایزه ره بدهم خودش ره."
فندق را داد و بعد ده الله بداشت گفت: "خاطرت بیاوری، این وقت سال که شاخان خشک ره بتکاندیم و از لایش فندق دربیامد، چه ذوق بکردیم؟"
الله بداشت سر تکان داد و گلبهار گفت: "ما هم گون ره که آتش بزدیم، کتیرایش ره همه اش خودمان بخوردیم."
عجب ناز فندق را گرفته بود اما جلوی گل بابا ایستاده بود.
-جانم؟
عجب ناز پرسید: "یعنی چی؟"
گل بابا دو دستی سر دختر را گرفت و روی موها را بوسید. گفت: "یعنی تو! یعنی شکوفه ی بهار."