در آن حوالی افراد بسیاری را میشناخت وبرای همین بود که سفر را دوست داشت. آدم همواره دوستان تازه ای مییافت و با این وجود مجبور نبود هر روز کنارشان بماند. اگر آدم همواره همان آدمهای ثابت را ببیند -و در مدرسه الهیات چنین بود- احساس میکند بخشی از زندگی اش را تشکیل میدهند. و از آن جا که بخشب از زندگی ما میشوند، هوس میکنند زندگی مان را هم تغییر بدهند.
اگر آدم انطور که آنها انتظار دارند عمل نکند ، به باد انتقادش میگیرند. چون هرکس فکر میکند دقیقا میداند ما باید چطور زندگی کنیم…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 33