جوان دقیقا میدانست ماجرا چیست: همان زنجیر مرموزی بود که چیزی را به چیز دیگری میپیوست ، زنجیری که او را از چوپانی به دیدن رویایی تکراری واداشته بود، و به شهری در نزدیکی آفریقا اورده بود و در میدانی با پادشاهی روبه رو کرده بود و غارت زده اش واگذاشته بود تا با تاحر بلورفروشی آشنا شود ، و…
فکر کرد: آدم هر چه به رویایش نزدیکتر شود، افسانه ی شخصی بیشتر به دلیل راستین زندگی اش تبدیل میشود…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 87