هیچ کدام از اینها برای کیمیاگر جالب نبود. تاکنون مردم زیادی را دیده بود که میآمدند و میرفتند، اما واحه و صحرا همان گونه باقی میماند. پادشاهان و گدایانی را دیده بود که روی آن شنها که مدام به دست باد تغییر شکل میدادند، قدم میگذاشتند، اما باز همان شن هایی میماندند که از دوران کودکی میشناخت.
با این وجود، نمیتوانست با اندک شور زندگی ای مبارزه کند که هر مسافر، پس از تحمل آن زمین زرد و اسمان ابی ، با ظاهر شدن سبزی آن نخلها در برابر دیدگانش احساس ،ی کرد. اندیشید: شاید خداوند صحرا را خلق کرد تا انسان بتواند با دیدن نخل تبسم کند…
کیمیاگر | پائولو کوئلیو | صفحه 101