مادرم به من نگفته بود که آنها میآیند. بعداً گفت که نمیخواست نگران و عصبی شوم. تعجب کردم، چرا که فکر میکردم او مرا خوب میشناسد. غربیهها مرا آدمی آرام میپنداشتند. من مثل بچهها گریه نمیکردم. فقط مادرم متوجه فشار آروارهها و گشادتر شدن چشمانِ درشتم میشد.