تریسی شوالیه

«موهایت چه رنگی است؟»
«قهوه ای.»
«روشن یا تیره؟»
«تیره.»
پیتر لبخند زد. گویی کودکی را به بازی ترغیب می‌کند. «صاف یا مجعد؟»
«هیچکدام. هردو.» از شدت گیجی خودم را جمع کردم.
«بلند یا کوتاه؟»
مکث کردم. «تا زیر شانه هایم.»
همچنان لبخند می‌زد، سپس نگاهی دیگر به من انداخت و به سوی میدان بازار به راه افتاد.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
مردی استثنایی است. چشمانش یک گنج طلا می‌ارزد. ولی گاهی دنیا را فقط آن طور که خودش می‌خواهد می‌بیند، نه آن طور که هست. نتیجه دیدگاه هایش را برای دیگران، در نظر نمی‌گیرد. فقط به خودش و کارش فکر می‌کند، نه به تو. پس باید حواست جمع باشد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«حالا به من نگاه کن»
برگشتم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهمان در هم گره خورد نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید در انتظار چیزی است. صورتم از ترس چیزی که از من انتظار داشت و به او نمی‌دادم، در هم فشرده شد.
با صدایی ملایم گفت، «گری یت» کافی بود همین را بگوید. چشمانم از اشک پر شد که نگذاشتم بریزد. حالا فهمیدم.
«درست شد، حرکت نکن.» می‌خواست مرا نقاشی کند.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
در حین کار گفت، «بین برداشت کاتولیک‌ها و پروتستان‌ها از نقاشی تفاوتی وجود دارد. ولی به آن عمیقی که فکر می‌کنی نیست. ممکن است نقاشی برای کاتولیک‌ها در خدمت اهداف روحانی باشد، ولی فراموش نکن که پروتستان‌ها خداوند را همه جا می‌بینند، در همه چیز. پس آیا با نقاشیِ چیزهای روزمره –مثل میز و صندلی، کاسه و پارچ، سرباز و خدمتکار– نمی‌توان به آفرینش خداوند ارج گذارد؟» دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
گفت، «نقاشی، کاتولیک یا پروتستان ندارد، بلکه مردمی هستند که به آن می‌نگرند، و چیزی که توقع دارند می‌بینند. یک نقاشی در کلیسا مانند شمعی در اتاق تاریک است – از آن برای بهتر دیدن استفاده می‌کنیم. پلی است میان ما و خداوند. ولی شمع، پروتستان یا کاتولیک نیست. فقط یک شمع است.»
.
با جسارت گفتم، «برای دیدن خداوند به این چیزها نیاز نداریم. کلامش را داریم و همان برایمان کافی است.»
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«حالا به من نگاه کن»
سرم را برگردانم و از روی شانه چپم به او نگاه کردم.
نگاهش با نگاه من گره خورد. نمی‌توانستم به چیزی جز این که خاکستری چشمانش به رنگ درون یک صدف است، فکر کنم.
به نظر می‌رسید منتظر چیزی است. چهره ام از ترس این که نتوانم آنچه که او می‌خواست ارائه کنم در هم رفت.
به نرمی گفت: «گرت» تنها چیزی که لازم بود بگوید همین بود. چشمانم از اشکهایی که فرو نریخت، پر شد. حالا می‌دانستم.
«بله، حرکت نکن.»
او می‌خواست تابلویی از من بکشد.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
«به من بگو، گرت، چرا شکل رومیزی را عوض کردی؟» لحنش مثل زمانی بود که در خانه والدینم درباره سبزیجات از من سوال کرده بود.
لحظه ای به فکر فرو رفتم و توضیح دادم: «صحنه به کمی بی نظمی نیاز دارد، تا با آرامش زن تضاد پیدا کند. چیزی که نگاه را به طرف خودش بکشد. در عین حال خوش آیند هم باشد، و همین طور، به خاطر اینکه بازوی زن و پارچه در یک جهت قرار دارند.»
مکثی طولانی برقرار شد. به میز خیره شده بودم. دستانم را با پیش بندم پاک کردم، منتظر شدم.
سرانجام گفت: «فکر نمی‌کردم روزی از یک مستخدم چیزی یاد بگیرم.»
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
از او نپرسیدم برای یافتن این اطلاعات چه خطری متقبل شده است. زمزمه کردم: «متشکرم، پیتر.» اولین بار بود که او را به اسم می‌خواندم.
به چشمانش نگاه کردم و در آنها محبت دیدم. و همین طور آنچه را که از آن می‌ترسیدم- توقع.
دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
من همیشه سبزیجات را به صورت دایره می‌چیدم، هر کدام در جای خود به شکل برشی از کیک بود. پنج قسمت وجود داشت: کلم قرمز، پیاز، تره فرنگی، هویج و شلغم. از لبه کارد برای شکل دادن به هر قسمت استفاده کرده بوده و دایره ای از هویج را در وسط قرار داده بودم. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه
مادرم به من نگفته بود که آنها می‌آیند. بعداً گفت که نمی‌خواست نگران و عصبی شوم. تعجب کردم، چرا که فکر می‌کردم او مرا خوب می‌شناسد. غربیه‌ها مرا آدمی آرام می‌پنداشتند. من مثل بچه‌ها گریه نمی‌کردم. فقط مادرم متوجه فشار آرواره‌ها و گشادتر شدن چشمانِ درشتم می‌شد. دختری با گوشواره مروارید تریسی شوالیه