من و علی خوب میفهمیدیم شاهین از چه چیزی حرف میزند. وقتی میگفت آدم گاهی مجبور است از دست بدهد، او را میفهمیدیم. حتی وقت نداری فکر کنی. باید در لحظه تصمیم بگیری. گاهی مجبور میشوی بجنگی. تو را هل میدهند وسط میدان. تصویر خانوادهات را با خودت حمل میکنی. توی دلت، توی چشمهایت، توی جیب پیراهن جنگیات. توی شبهایی که منور میزنند، توی روزهایی که شهر فقط تو را دارد که برای از دست نرفتنش بجنگی. دوست داشتم وقتهایی که ستاره میآید پیشم و دستش را روی سنگ سیاهم میکشد میتوانستم به او بگویم آدمها وقتی میجنگند که کسی را برای دوست داشتن دارند.