زمین اطرافش همه‌جا می‌لرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپاره‌ها همچنان زمین را می‌لرزانند و زیرورو می‌کنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز می‌کند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعه‌های بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه می‌کند: نوری پریده‌رنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر به‌ناچار بریده‌بریده نفس می‌کشد. آرنج‌ها را چند سانتی‌متر به دو طرف باز می‌کند، موفق می‌شود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها می‌راند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره می‌شود، تلاش می‌کند. صورتش را به‌آرامی آزاد می‌کند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایه‌ای از خاک مثل تاولی می‌ترکد و از صورتش جدا می‌شود. واکنش‌اش آنی است. همهٔ عضلات‌اش باز می‌شوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمی‌افتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کم‌کم کمیاب‌تر می‌شود، باقی می‌ماند که فکر مردن چطور رهایش نمی‌کند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگ‌هایی که یکی‌یکی می‌ترکد و از هم می‌پاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی می‌کند تا جایی که می‌شود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همان‌طوری که هست ببیند.
۱ نفر این نقل‌قول را دوست داشت
Ali
‫۸ سال و ۳ ماه قبل، پنج شنبه ۴ شهریور ۱۳۹۵، ساعت ۰۹:۴۹