آخرین فعالیتها
-
از دیدار به قیامت :
زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی. آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را ... (...)
-
از پوست انداختن :
تلاش برای فراموش کردن در واقع تلاش برای به یاد آوردن است. (...)
-
از پوست انداختن :
این حرف که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروعهای بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم ... (...)
-
از پوست انداختن :
عشق چیزی است میان دو نفر و فقط دو نفر ، حتی اگر بی رمق باشد ، تظاهر باشد ، بی معنی و پوچ باشد. عشقی که دیگران درش شریک بشوند عشق نیست. عشق فقط برای عشاق وجود دارد. (...)
-
از پوست انداختن :
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ... (...)
-
از سومین پلیس :
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی ... (...)
-
از سومین پلیس :
ﯾﻪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺧﻤﯿﺮ ﮐﻨﻪ. (...)
-
از جزء از کل :
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو ... (...)
-
از متنهایی برای هیچ :
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچوقت دنبال معانی دهن پُر کن نبودهام، این تو هیچوقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض میشود. (...)
-
از نامناپذیر :
نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد. (...)
-
از نامناپذیر :
غافل از وجود خود و ساکت، غافل از سکوت خود و ساکت، کسی که نمیتوانست وجود داشته باشد و دست از تلاش هم برداشت. (...)
-
از نامناپذیر :
من صدایی ندارم و باید حرف بزنم، این تنها چیزی است که میدانم… (...)
-
از نامناپذیر :
از دل همان روح پیر و کثیف، عشق و موسیقی را ابداع کردم، بوی انگور فرنگیهای به گُل نشسته، تا از خودم بگریزم. (...)
-
از نامناپذیر :
من تنها موجود جهانم، من تنها موجود غایب از جهانم… (...)