زمین اطرافش همهجا میلرزد. خیلی دورتر، بالای سرش، جنگ ادامه دارد. خمپارهها همچنان زمین را میلرزانند و زیرورو میکنند. آلبر با ترس و شرم چشمانش را باز میکند. شب است، ولی تاریکی کامل نیست. اشعههای بسیار کوچکی از نور سفیدگون روز به زحمت رخنه میکند: نوری پریدهرنگ، با ورقهٔ ناچیزی از زندگی.
آلبر بهناچار بریدهبریده نفس میکشد. آرنجها را چند سانتیمتر به دو طرف باز میکند، موفق میشود پاهایش را کمی دراز کند، خاک را به پایین پاها میراند. محتاطانه ضدترسی که بر وجودش چیره میشود، تلاش میکند. صورتش را بهآرامی آزاد میکند تا بتواند نفس بکشد. بلافاصله لایهای از خاک مثل تاولی میترکد و از صورتش جدا میشود. واکنشاش آنی است. همهٔ عضلاتاش باز میشوند، ولی چیز دیگری اتفاق نمیافتد. چه مدت در این توازن ناپایدار که هوای نفس کشیدن کمکم کمیابتر میشود، باقی میماند که فکر مردن چطور رهایش نمیکند، چکار باید بکند اگر از اکسیژن محروم شود، با رگهایی که یکییکی میترکد و از هم میپاشد، با چشمانی که چون هوا برای دیدن ندارد از حدقه درآمده. سعی میکند تا جایی که میشود کمتر نفس بکشد، فکر نکند، خود را همانطوری که هست ببیند. دیدار به قیامت پییر لومتر
Pouya
۱۹ نقل قول
از ۶ رمان و ۵ نویسنده
تلاش برای فراموش کردن در واقع تلاش برای به یاد آوردن است. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
این حرف که آدمها هرچه بیشتر همدیگر را بشناسند بیشتر همدیگر را دوست دارند از آن دروعهای بزرگ است. یک دروغ ابلهانه و پر طمطراق. چیزی که آدم دوست دارد آن ناشناخته است. چیزی که هنوز مالکش نشده. شاید هم این که آدم وقتی چیزی را شناخت دیگر دوستش ندارد برای سلامت عقل لازم باشد. چون اگر ما همدیگر را دوست داشته باشیم و همدیگر را بشناسیم و باز هم به دوست داشتن ادامه بدهیم، همه مان عقلمان را از دست میدهیم. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
عشق چیزی است میان دو نفر و فقط دو نفر ، حتی اگر بی رمق باشد ، تظاهر باشد ، بی معنی و پوچ باشد. عشقی که دیگران درش شریک بشوند عشق نیست. عشق فقط برای عشاق وجود دارد. پوست انداختن کارلوس فوئنتس
توی مکزیک همه چیز به شکل هرم است. سیاست، اقتصاد، عشق، فرهنگ. تو ناچاری پات را روی آن حرامزاده بدبختی بگذاری که زیر توست و بگذاری که آن مادر به خطای بالایی پاش را روی تو بگذارد. بده و بستان. و آن آدمی که بالاست همیشه مشکل را برای این پایینی حل میکند، تا برسد به آن پدر والاجاهی که بالای همه است و اسم جامعه را روی خودش گذاشته. ما همه مان صورتهای بدلی داریم، وقتی به پایین نگاه میکنیم یک صورت، وقتی به بالا نگاه میکنیم یک صورت دیگر… پوست انداختن کارلوس فوئنتس
شاید همین زودیها بروم زیرِ زمین، آنجا که مُردهها میروند و شاید روزی سالم و پاک و فارغ از پیچیدگیها و سردرگمیهای انسانی دوباره از آنجا بیرون بیایم، شاید بشوم سرمایِ باد آوریل، یا بخشی از رودی رامنشدنی، یا جایی در دور دستِ آبی رنگ جزئی شوم از کمال ابدی یک کوه پُر درخت. یا شاید چیزی کوچکتر، مثلا تکان علفی در یک روز گرم و طاقتفرسا شاید هم موجودی پنهان شوم که سرش به کار خودش است. شاید مسئولیت تمام یا بخشی از آن وجود بر دوشم بیفتد. آن تفاوت درکناشدنییی بشوم که غروب را از سحر متمایز میکند، بوها و صداها و مناظر ذَوات و کامل و بالغِ روز، هیچ کدام از اینها عاری از دخالت و حضور جاودانهی من نخواهد بود. سومین پلیس فلن اوبراین
ﯾﻪ ﮐﺎﺑﻮﺱ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩﯼ ﯾﻪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﻭﺍﻗﻌﯽ ﺁﺩﻡ ﺭﻭ ﺧﺮﺩ ﻭ ﺧﻤﯿﺮ ﮐﻨﻪ. سومین پلیس فلن اوبراین
وسط این جماعت عقب افتادهٔ تشنهٔ ستاره به دِیو برخوردم! کت به تن داشت ولی کروات نزده بود و موهایش را صاف و مرتب شانه کرده بود عقب. حسابی خودش را پاک کرده بود. داشت زندگی جدیدی را شروع میکرد. ظاهراً معنویت را یافته بود که البته این کشف او را کمتر خشن و بیشتر غیرقابل تحمل کرده بود. نمیتوانستم از دستش خلاص شوم، کمر به نجاتم بسته بود. «تو کتاب دوست داری مارتین. همیشه دوست داشتی. ولی این یکی رو خوندهی؟ این خوبه، این کتاب خوبیه.»
یک جلد انجیل گرفت جلوی صورتم.
گفت برادرت رو امروز صبح دیدم، برای همین برگشتم. من بودم که وسوسهش کردم و حالا هم وظیفه منه که نجاتش بدم. گفتوگو با او روی اعصابم بود و برای همین بحث را عوض کردم و سراغ برونو را گرفتم. دیو با ناراحتی گفت «خبرهای بد متأسفانه. وسط یه چاقوکشی تیر خورد و مُرد. خانوادهت چطورن مارتین؟ حقیقتش دیدنتری نصف مأموریتم بود. اومدهم پدر مادرت رو ببینم و ازشون بخوام منو عفو کنن.»
به شدت از انجام چنین کاری بر حذرش داشتم، ولی گوشش بدهکار نبود. گفت این خواست خدا بوده و جواب متقاعدکنندهای برای مخالفت با گفتهاش به ذهنم نرسید. نمیدانم چرا فکر میکرد میتواند خواست خدا را بفهمد.
آخرش هم دیو نیامد خانهٔ ما. اتفاقی بیرون پستخانه با پدرم روبهرو شد و قبل از اینکه فرصت کند انجیل را از جیبش درآورد دستان پدرم دورِ گردنش حلقه شد. دیو مقاومت نکرد. فکر کرد خواست پروردگار بوده که روی پلههای پستخانه خفه شود و وقتی پدرم پرتش کرد روی زمین و لگد زد توی صورتش، فکر کرد احتمالاً نظرش را تغییر داده. جزء از کل استیو تولتز
وقتی تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند. جزء از کل استیو تولتز
چند وقت است اینجایم؟ عجب سوالی، اغلب این را از خودم پرسیدهام. و اغلب جواب دادهام، یک ساعت، یک ماه، یک سال، یک قرن، بسته به اینکه منظورم چه بوده، از اینجا و از من و از بودن، و من این تو هیچوقت دنبال معانی دهن پُر کن نبودهام، این تو هیچوقت خیلی عوض نشدم، فقط اینجاست که انگار گاهی عوض میشود. متنهایی برای هیچ ساموئل بکت
نمیدانم، هرگز نخواهم دانست، در سکوت نمیتوان دانست، باید ادامه بدهی، نمیتوانم ادامه بدهم، ادامه خواهم داد. نامناپذیر ساموئل بکت
غافل از وجود خود و ساکت، غافل از سکوت خود و ساکت،
کسی که نمیتوانست وجود داشته باشد و دست از تلاش هم برداشت. نامناپذیر ساموئل بکت
من صدایی ندارم و باید حرف بزنم، این تنها چیزی است که میدانم… نامناپذیر ساموئل بکت
از دل همان روح پیر و کثیف، عشق و موسیقی را ابداع کردم، بوی انگور فرنگیهای به گُل نشسته، تا از خودم بگریزم. نامناپذیر ساموئل بکت
من تنها موجود جهانم، من تنها موجود غایب از جهانم… نامناپذیر ساموئل بکت
آنطور که شنیدهام هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکیاش در نهایت رخنه ناپذیر باقی بماند… نامناپذیر ساموئل بکت
شاید حالا وقت آن باشد که کمی هم به خودم توجه کنم، برای تنوع. دیر یا زود به خودم تجزیه خواهم شد. نامناپذیر ساموئل بکت
در هر حال احساس خوشبختی در گذشته پاک از لوح ذهنم محو شده، البته به فرض آنکه از همان آغاز چنین چیزی در ذهنم وجود داشته. نامناپذیر ساموئل بکت
در زندگی من، حالا که به ناچار باید آن را چنین نامید٬ سه چیز بوده است٬ ناتوانی از سخن گفتن٬ ناتوانی از خاموش ماندن٬ و تنهایی. نامناپذیر ساموئل بکت