آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض میکردیم ؟ یا کلیههای دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخمهای سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی…