violetfield
آخرین فعالیتها
-
از پرتقال خونی :
صدای گریه ی مردها چقدر دل آدم را میخراشد. حس میکنی نهایت بیچارگی و درماندگی شان است که گریه میکنند. فکر میکنی که دیگر توانایی هیچ عملی را ندارند که گریه میکنند. مرد که گریه نمیکند. مرد میایستد و مشکل را حل میکند. وقتی مردی گریه میکند میفهمی که به آخر خط رسیده. میفهمی که دیگر نتوانسته کاری بکند. میفهمی که کار از کار گذشته دیگر. تو هم میلرزی. میترسی. ... (...)
-
از پرتقال خونی :
آرامش عجیبی توی جان من موج میزد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر میکردم کاش میشد با آدمها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دومتر و تمیزش را. چه میشد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز ... (...)
-
برای پرتقال خونی نوشت :
بهرنگ از بودن با ریحان حسابی کیفور بود. شهناز هیچ اعتراضی نکرد. مطمئن بودم وقتی بفهمد مسئولیت بهراد با پرویز است ، با روی باز بهرنگ را قبول میکند. ریحان عاشق بهرنگم بود. اصلا" ستاره این بچه شیرین بود. همه دوستش داشتند. چه مامان با آن اخلاق تند و تیزش که حوصله ی هیچ بچه ای را نداشت و هرگز به یاد ندارم بهراد را توی بچگی حتی یکبار برایم نگه داشته باشد ، چه سیروس که با آن همه خسیسی ، توی جیب هایش برای بهرنگ همیشه کشمش و بادام داشت. ریحان اما هر دو را دوست داشت. بهراد را با من بزرگ کرد. بهراد اولین «بابا ، مامان» گفتن هایش را توی دامن ریحان به زبان آورد.
-
برای پرتقال خونی نوشت :
بهرنگ آواز خوان لای شاخهها میچرخید. شاخههای بریده را بر میداشت و جایی رو هم تلنبار میکرد. خانه درست میکرد برای پرندههای خیالی که ممکن بود این وقت سال به باغ بیایند و بی آشیان باشند. سرپناه درست میکرد برای مورچه هایی که ممکن بود باران لانه شان را پر از آب کرده باشد و جایی برای استراحت نداشته باشند. غفور دست به سرش کشید و گفت: «عاشق این باغه. سر و تهشو بزنی بازم توی همین باغه. این آقا کوچیکه خیلی باغو دوست داره ، اما آقا بزرگه انگاری دلش زیاد با باغ نیست.» بهراد مغرور نگاهش میکرد. مطمئن بودم توی دلش چند تا درشت بارش میکند.
-
برای پرتقال خونی نوشت :
بهرنگ با سر شاخه ی نازکی که پیدا کرده بود ، شیارهای خاک را زیر و رو میکرد. جانورهای ریزی که توی خاک میجست ، از همان بچگی همیشه برایش شگفت انگیز بودند. کرمهای خاکی را دو نیم میکرد و با تعجب به حرکت مداوم نیمههای قطع شده نگاه میکرد. کفشدوزکها را پشت دستش میگذاشتم و صبر میکردم تا حرکت ظریف آن را روی پوستش تجربه کند. برعکس بهراد که زندگی شهری را ترجیح میداد و حتی گِلی شدن کفش هایش را بزرگترین فاجعه ی زندگی اش میدانست ، بهرنگ ، عاشق زمین بود ، عاشق آسمان بود. عاشق دریا بود. عاشق هر چیزی بود که به طبیعت ربط داشت. سیروس با افتخار میگفت: «این بچه پشت منه. این بچه مال نگهدار من میشه. باغ منو نگه میداره. از بقیه بخاری در نمیآد.» بقیه ، پرویز و پسرهای دیگرش و احتمالا" بهراد بودند.
-
از پرتقال خونی :
هنوز کم نیاورده بودم اما کم آوردن از آن حسهای مزخرفی است که قبل از اتفاق افتادن بویش میآید. نوعی الهام غیرقابل توضیح دارد. حس میکنی همین روزهاست که خم بشوی و بعد بشکنی. حسش قبلتر میآید و دمار از روزگارت در میآورد. در این جور مواقع سگ میشوی. بیخود و بی جهت پاچه ی این و آن را میگیری. جیغ و داد راه میاندازی ، بد اخمی میکنی. با ... (...)