پروانه سراوانی

صدای گریه ی مردها چقدر دل آدم را می‌خراشد. حس می‌کنی نهایت بیچارگی و درماندگی شان است که گریه می‌کنند. فکر می‌کنی که دیگر توانایی هیچ عملی را ندارند که گریه می‌کنند. مرد که گریه نمی‌کند. مرد می‌ایستد و مشکل را حل می‌کند. وقتی مردی گریه می‌کند می‌فهمی که به آخر خط رسیده. می‌فهمی که دیگر نتوانسته کاری بکند. می‌فهمی که کار از کار گذشته دیگر. تو هم می‌لرزی. می‌ترسی. وقتی مردها گریه می‌کنند از تو چه کاری بر می‌آید؟ باید بروی بمیری. باید بمیری توی دنیایی که مردهایش ناتوانند و گریه می‌کنند. پرتقال خونی پروانه سراوانی
آرامش عجیبی توی جان من موج می‌زد. از اینکه خانه باغ اینقدر تغییر کرده بود و دوست داشتنی شده بود ، حس خوبی داشتم. با خودم فکر می‌کردم کاش می‌شد با آدم‌ها هم هر چند وقت یکبار همین کار را کرد. بعضی اجزا را ببری عوض کنی. نو اش را بخری. یا حتی دست دوم‌تر و تمیزش را. چه می‌شد اگر مغز وابسته به تریاک پرویز را با یک مغز مستقل و با اراده عوض می‌کردیم ؟ یا کلیه‌های دردمندش را به یک دست دوم خوب ؟ یا اخم‌های سیروس را ببریم و دو تا ابروی باز و جدا از هم برایش بگیریم ؟ یا حتی… پرتقال خونی پروانه سراوانی
هنوز کم نیاورده بودم اما کم آوردن از آن حس‌های مزخرفی است که قبل از اتفاق افتادن بویش می‌آید. نوعی الهام غیرقابل توضیح دارد. حس می‌کنی همین روزهاست که خم بشوی و بعد بشکنی. حسش قبل‌تر می‌آید و دمار از روزگارت در می‌آورد. در این جور مواقع سگ می‌شوی. بیخود و بی جهت پاچه ی این و آن را می‌گیری. جیغ و داد راه می‌اندازی ، بد اخمی می‌کنی. با این که می‌گویی نمی‌دانی چه مرگت است ، اما ته تهش خوب می‌دانی که بوی کم آوردنت توی هوا منتشر شده و هر آن انتظار می‌رود که برای همه رؤیت شود. پرتقال خونی پروانه سراوانی