بزرگ تا خوابیدهخانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیدهخانم دید "سمرقند" و "ریحان" دارند از اژدر چشمه برمیگردند. شانههای سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: "دخترا! اوشانان!"
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دلجویان به خوابیدهخانم گفت: "بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟" مرصع خنده زنان گفت: "ای ریحانه! سادهایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم."
خوابیدهخانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد. بززگ سرپا ایستاده ونگاهش میکرد.