پدر کوچک و ریزه، مثل کشمش خشک مانده بود. برخلاف صداش که آدم حیرت میکرد این صدا از کجاش در میآید. صدایی سرد و برنده. به تحکم صدای ماموران تامینات. پدر بزرگ در آخرین سفرش گفته بود” همیشه جابر بود و صداش. هیکلین یوخ. سمفونی مردگان عباس معروفی
atena1987
۲۵۸ نقل قول
از ۴۱ رمان و ۳۱ نویسنده
پدر اورهان را بغل کرد، دستش را به همه نشان داد که مشت شده بود و نمیشد بازشان کرد. به خصوص در خواب، پدر گفت: “به این دستها نگاه کنید. این پسر مال جمع کن میشود. زندگی مرا توی مشتش میگیرد. پسر من است. اورهان سمفونی مردگان عباس معروفی
آیدین همه جا بود، تند و تند خبر میآورد. از پنجرهها همه جا را زیر نظر داشت و اتفاقاتی را که در اطراف خانه میافتاد، مو به مو گزارش میکرد سمفونی مردگان عباس معروفی
آیدین بچه سر راهی نبود. شیطان در رگ و ریشهاش وول میخورد، توی گوشهاش وزوز میکرد، او را به تقلا وامیداشت، و از او آدمی ساخته بود که امان دیگران را ببرد و بیچاره کند، آرام و قرار نداشت. سمفونی مردگان عباس معروفی
پدر، مرا فراموش کن! سمفونی مردگان عباس معروفی
ساعت آقای درستکار بیش از سی سال است که از کار افتاده؛ در ساعت پنج و نیم بعداز ظهر تیرماه سال ۱۳۲۵٫ ساعت سر در کلیسا سالها پیش از کار افتاده بود و ساعت اورهان را مردی با خود برده است، اما زمان همچنان میگردد و ویرانی به بار میآورد. سمفونی مردگان عباس معروفی
قابیل] گفت من تو را البته خواهم کشت. [هابیل] گفت مرا گناهی نیست که خدا قربانی پرهیزگاران را خواهد پذیرفت. اگر تو به کشتن من دست برآوری، من هرگز به کشتن تو دست بر نیاورم که من از خدای جهانیان میترسم. میخواهم که گناه کشتن من و گناه مخالفت تو هر دو به تو باز گردد تا اهل جهنم شوی که آن آتش جزای ستمکاران عالم است.
آن گاه پس از این گفتگو، هوای نفس او را بر کشتن برادرش ترغیب نمود تا او را به قتل رساند و بدین سبب از زیانکاران گردید. سمفونی مردگان عباس معروفی
-بابا یادته بهم گفتی عشق هم لذته، هم محرک و هم عامل حواسپرتی؟
- اوهوم
- خب یه چیز دیگه هم هست که تو بهش اشاره نکردی. اینکه اگر یهبار ببینی خردهچوب توی دست کسی که دوستش داری رفته، بلند میشی و
سطح همه چوبهای دنیا رو با یه چیز لطیف و شفاف میپوشونی تا یه وقت دوباره چوب نره توی دستش
- آها. اینرو یادم میمونه جزء از کل استیو تولتز
خائنانهترین خیانتها آنهایی هستند که وقتی یک جلیقهی نجات در کمدت آویزان است، به خودت دروغ میگویی که احتمالا اندازهی کسی که دارد غرق میشود،نیست. جزء از کل استیو تولتز
ما در زمینی قابل اشتعال زندگی میکنیم. همیشه آتش هست. همیشه خانهها از دست میروند و زندگیها گم میشوند ولی هیچکس چمدانش را نمیبندد و به چراگاهی امنتر نمیرود. جزء از کل استیو تولتز
وقتی این همه تلاش میکنی یک نفر را فراموش کنی، خود این تلاش تبدیل به خاطره میشود. بعد باید فراموش کردن را فراموش کنی و خود این هم در خاطر میماند. جزء از کل استیو تولتز
ونیز، پر از توریست هایی ست که به کبوتران ایتالیایی غذا میدهند، ولی به کبوتران شهر خود محل نمیگذارند جزء از کل استیو تولتز
ناگهان به این نتیجه رسیدم آدمهای رمانتیک قد خر شعور ندارند. هیچ چیز جالب و خوبی در عشق یک طرفه وجود ندارد. به نظرم کثافت است،کثافت مطلق.
عشق به کسی که پاسخ احساساتت را نمیدهد ممکن است در کتابها هیجان انگیز باشد ولی در واقعیت به شکل غیر قابل تحملی خسته کننده است. جزء از کل استیو تولتز
اگه فهمیدی مسیر رو اشتباه رفته ای، هیچ وقت برای برگشت دیر نیست. حتی اگه برگشتن ده سال هم طول بکشه باید برگردی. نگو راه برگشت طولانی و تاریکه، نترس از اینکه هیچی به دست نیاری. جزء از کل استیو تولتز
هیچ وقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثه ای فجیع حس بویایی اش را از دست بدهد.
اگر کائنات تصمیم بگیرد درسی دردناک به ما انسانها بدهد، که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آینده مان نخورد،مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد،فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش. درسِ من؟ من آزادی ام را از دست دادم… جزء از کل استیو تولتز
باید با تفکر خودت رو ببری به فضای باز…. تن به بازی زندگی بده و سعی نکن از قانونهایش سر در بیاری زندگی رو قضاوت نکن فکر انتقام نباش ،یادت باشه آدمهای روزه دار زنده میمونن ولی آدمهای گرسنه میمیرن موقعی که خیالاتت فرو میریزن بخند و از همه مهمتر همیشه قدر لحظه لحظه این اقامت مضحک رو تو این جهنم بدون.
. وقتی مردم فکر میکنند چند روز به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند فقط موقعی که در زندگی پیشرفت کنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. .
موقع سقوط تنها چیزی که میتوانی دستش را بهش بند کنی وجود خودت است. . جزء از کل استیو تولتز
مشکل مردم این است که به قدری عاشق باورهایشان هستند که تمام الهاماتشان یا باید قطعی و جامع باشد یا هیچ. نمیتوانند این احتمال را قبول کنند که حقیقتشان شاید فقط عنصری از حقیقت را داشته باشد. پس شاید این احتمال وجود داشته باشد که بعضی بیماریها زاده ذهن باشند و از آنجایی که آدم هر چه قدر هم بدبخت شود باز هم دنبال بدبختی میگردد. جزء از کل استیو تولتز
طنز پروژههای ابدی اینه: با این که ناخودآگاه به این قصد طراحی شون کرده که آدم رو گول بزنن تا فکر کنه خاصه و هرگز نمیمیره ولی حرص و جوش خوردن بابت همین پروژه هاست که باعث مرگ انسان میشه! جزء از کل استیو تولتز
…نمیتوانی برای درد و رنج دیگران توجیه بتراشی،اصلا طرفش نرو. مثل ستایش از تنها پای کسی است که یک پایش را قطع کرده اند. خودش میداند یک پای سالم دارد… جزء از کل استیو تولتز
مردم میگن شخصیت هر آدمی تغییر ناپذیره و اغلب این نقابه که بدون تغییر باقی میمونه و نه شخصیت ، و در زیر این نقاب غیرقابل تغییر ، موجودی هست که دیوانهوار در حال تکامله و به شکل غیر قابل کنترلی ماهیتش تغییر میکنه.
هر کسی که ادعا میکنه یکی از دوستانش در طول سالها هیچ تغییری نکرده فرق نقاب و چهرهی واقعی رو نمیفهمه. جزء از کل استیو تولتز
«داستانم را از کجا شروع کنم؟ مذاکره با خاطرات کار آسانی نیست: چهطور میشود بین آنهایی که نفسنفس میزنند تا بازگو شوند و آنهایی که تازه دارند پا میگیرند و آنهایی که هنوز هیچی نشده چروک خوردهاند و آنهایی که کلام آسیابشان میکند و تنها گردی ازشان باقی میماند، انتخاب کرد؟ یک چیز را مطمئنم: ننوشتن دربارهی پدرم توانی ذهنی میطلبد که من یکی ندارم. تمام افکاری که پدرم درشان حضور ندارد، بهنظرم تنها حقههایی هستند که ذهنم سوار میکند؛ برای اینکه از فکرکردن به او اجتناب کنم. و اصلا چرا باید اجتناب کنم؟ پدرم مرا بهخاطر صرف وجودداشتنم مجازات کرد و حالا نوبت من است که او را به خاطر وجودداشتنش مجازات کنم جزء از کل استیو تولتز
همه ی ما مذبوحانه تلاش میکنیم از گور اجدادمون فاصله بگیریم ولی صدای غمناک مردن شون توی گوش مون طنین میندازه و توی دهن مون طعم بزرگترین طلمی رو که در حق خودشون روا داشتن حس میکنیم. شرم زندگیهای نزیسته شون، فقط انباشته شدن مداوم حسرتها و شکستها و شرمها یا زندگیهای نزیسته ی خودمونه که دری رو به فهم گذشتگان مون باز میکنه. اگه به خاطر لغزش سرنوشت زندگی دلربایی نصیب مون بشه و از این موفقیت به اون موفقیت بپریم، هرگز نخواهیم تونست درک شون کنیم هرگز! جزء از کل استیو تولتز
خیلی کم پیش میآید کسی به آدم پیشنهاد عملی و به درد بخور بدهد.
معمولا میگویند «نگران نباش» یا «همه چیز درست میشود».
که نه تنها غیر کاربردی بلکه به شدت زجر آور هستند،
جوری که باید صبر کنی تا کسی که این حرف را به تو زده بیماری لاعلاجی بگیرد تا بتوانی با لذت تمام جمله ی خودش را به خودش تحویل بدهی. جزء از کل استیو تولتز
خجالت آور است تماشای کسی که آخر عمری ، خود را مو شکافی میکند و به این نتیجه میرسد تنها چیزی که با خود به گور میبرد شرم زندگی نکردن است جزء از کل استیو تولتز
انسانها ناخودآگاه پیشرفته ای پیدا کرده اند که باعث شده از سایر حیوانات متمایز شوند. ولی این ناخودآگاهی یک فرآورده ی جانبی هم داشته: ما تنها موجوداتی هستیم که به فانی بودنمون آگاهی داریم. این حقیقت به قدری ترسناک است که آدمها از همان سالهای ابتدایی زندگی آن را در اعماق ناخودآگاه دفن میکنن و همین ما رو به ماشینهای پر زور تبدیل کرده که باعث شده انسانها به پروژه هایی نامیراشون امید تزریق کنن مثل بچه هاشون یا آثار هنریشون یا کسب و کارشون یا کشورشون.
چیزهایی که باور دارن بیشتر از خودشون عمر میکنن ولی به طور ناخودآگاه بابت همین باورها متمایل به نابود کردن خودشون هستن. برای همینه که آدمی خودشو برای هدفی دینی قربانی میکنیه. اون برای خواست خدا نیست که میمیره،بخاطر ترس کهن ناخودآگاهه. جزء از کل استیو تولتز
وقتی مردم فکر میکنند چند روز بیشتر به پایان عمرت نمانده با تو مهربان میشوند. فقط موقعی که در زندگی پیشرفت میکنی به تو چنگ و دندان نشان میدهند. جزء از کل استیو تولتز
خیلی خوب؛ بیا راجع به سقف حرف بزنیم. سقف بلند دوست داری؟"
«معلومه. کی ممکنه از سقف کوتاه خوشش بیاد؟»
"اون هایی که میخوان خودشون رو دار بزنن. جزء از کل استیو تولتز
به نظر من سیاستمداران یک مشت زخم پر از چرک هستند. وقتی به سیاستمداران کشورمان استرالیا نگاه میکنم باورم نمیشود این موجودات غیرقابلتحمل واقعا انتخاب شده اند.
پس چه میتوانیم دربارهی دموکراسی بگوییم جز اینکه نظامی است که نمیتواند کاری کند مردم مسئولیت دروغهایشان را بپذیرند؟
حامیان این نظام ناکارآمد میگویند خب، موقع رایگیری حسابشان را برسید! ولی چهطور میتوانیم چنین کاری کنیم وقتی تنها رقیب انتخاباتی یک احمق بیشرف غیرقابل انتخاب دیگر است و مجبوریم دندان قروچه کنان باز هم به یک مشت دروغگوی دیگر رای بدهیم؟
بدترین چیز آتئیست بودن این است که بر اساس اعتقادات نداشتهام میدانم تمام این بیپدرها هیچ عقوبتی در دنیای دیگر نخواهند دید. تمامشان قِسِر در خواهند رفت.
این خیلی ناراحت کنندست؛ هرچه بکاری درو نمیکنی، هرچه بکاری همان جا که کاشتهای باقی میماند. جزء از کل استیو تولتز
وقتی بچه هستی، مدام از تو میپرسند: «حالا فرض کنیم همه مردم خودشون رو انداختن توی چاه. تو هم باید این کار رو بکنی؟»
وقتی بزرگ میشی ماجرا فرق میکنه. آدمها بهت میگن: "آهای. همه داران میپرن تو چاه. تو چرا نمیپری؟ جزء از کل استیو تولتز
تصور میکنم روز داوری به اتاقی سفید صدایم میکنند که صندلی چوبی ناراحتی دارد که وقتی رویش مینشینم و از روی اضطراب سر جایم وول میخورم خردهچوب در بدنم فرو میرود. بعد پروردگار با لبخند میآید سراغم و میگوید برایم مهم نیست چه کارهای خوب و بدی کردهای، برایم مهم نیست به من اعتقاد داشتی یا نه، و برایم مهم نیست به فقرا سخاوتمندانه پول دادی یا با خسّت، زندگی هدیهای بود که به تو ارزانی کردم ولی تو حتی به خودت زحمت ندادی کاغذش را باز کنی. بعد هلاکم میکند. جزء از کل استیو تولتز
وقت آزاد زیاد دارم. وقت آزاد باعث میشود آدمها فکر کنند،تفکر باعث میشود مردم به شکل بیمار گونه ای متوجه خود شوند و در صورتی که بی نقص و بی چون و چرا نباشی،این در خود فرو رفتن منجر به افسردگی میشود. برای همین است که افسردگی دومین بیماری شایع جهان است،بعد از خستگی چشم ناشی از تماشای سایتهای مستهجن اینترنتی جزء از کل استیو تولتز
مردم همیشه شکایت میکنن که چرا کفش ندارن تا اینکه یه روز یه آدمی رو میبینن که پا نداره و بعد غر میزنن که چرا ویلچر اتوماتیک ندارن. چرا؟
چی باعث میشه که به طور ناخودآگاه خودشون رو از یه سیستم ملال آور به یه سیستم دیگه پرت کنن؟
چرا اراده فقط معطوفه به جزئیات و نه به کلیات؟
چرا به جای «کجا باید کار کنم؟» نمیگیم «چرا باید کار کنم؟»
چرا به جای «چرا باید تشکیل خانواده بدم؟» میگیم "کی باید تشکیل خانواده بدم؟ جزء از کل استیو تولتز
فکر میکرد خودش مقصر است و لایق رفتاری است که با او میشود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
جنی و مدی، مشترکات زیادی داشتند. هر دو، برای سنشان، لاغر و کوچک بودند. هر دو موهای بلوند و چشمان آبی داشتند و هر دو را بیرون دروازهی یتیمخانه رها کرده بودند، البته جنی درست بعد از تولدش، آن جا رها شده بود. اما جنی ترسو و ضعیف بود، انگار قربانی به دنیا آمده بود، فرقشان درست این جا مشخص میشد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- اون دخترِ قویایه و… و فرمانبردار.
تُن صدای خانم پاتر، کمترین تردیدی را نشان نمیداد. اگر قرار باشد از دست این بچهی شرور خلاص شود، هر دروغی میگفت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- کجا میرم؟
- قراره تو یه مزرعه کار کنی. قراره شیر بدوشی یا چیزی مثل اون. حتماً دوستش خواهی داشت.
مدی سعی کرد چنین کاری را تصور کند اما نتوانست. او چیز کمی از پشت دیوارهای بلند یتیمخانهی دختران میفیلد دیده بود، به جز پیادهروی از میان روستا با دیگر دختران چهارده ساله، به صورت صف به سمت مدرسه یا کلیسا. سفرهای گهگاهی با اتوبوس به نزدیکترین شهر، ولاندون، اما حتی آن موقع هم، آزادی چرخیدن و نگاه کردن به ویترین مغازهها را نداشت. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
از درِ باز انباری، میتوانست گلهای لاله را ببیند، ردیف پشت ردیف، مثل رنگین کمانی که در نور گرم خورشید میدرخشید. مدی، آنها را با دستهای خود کاشته بود.
آیا امکان داشت هرچه که دوست داشت، هرچه که برایش کار کرده و زحمت کشیده بود، حالا، در لحظهای از دیوانگی، بر باد رود؟ دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی به یاد میآورد که جنی چه قدر خسته شده بود. بعد از آنها خواسته شد، وقتی که خانمهای بسیار خوشپوش با بهترین علاقهی قلبی به آنها میگویند، چه قدر خوشبختند که کسی مثل سِر پیتر را دارند، مودب و ساکت زیر آفتاب بایستند و مودبانه لبخند بزنند.
با چندش و لرز فکر کرد، آن روز بود که «درخت اعدام» را دیدند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی دستش را برداشت مدی دید که نقش دست مایکل با نقش دست او طوری کنار هم قرار گرفته اند انگار کوچکترین انگشت دست هر دو در هم فرو رفته اند.
_ چراغ قوه رو برای من نگه دار.
مایکل چراغ قوه را به او داد و از جیبش یک پیچ گوشتی درآورد و با نوک تیز آن شکل یک گل لاله به دور نقش دستان شان کشید و زیر آن تاریخ آن زمان، 1947 ، را نوشت.
_ خب اینم یه یادگاری برای بچهها و نوه هامون و بچههای اونا که ببینن… دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
پشت طویله، مزرعهای از لاله بود. آنها در کرتهای شش ردیفه کاشته شده بودند و هر کرت رنگ متفاوتی داشت؛ از صورتی روشن تا قرمز و زرد و بنفش تیره که در نسیم صبحگاهی موج برداشته و میرقصیدند.
دختر جوان مجذوب و شیفته زمزمه کرد:
- این زیباترین منظرهای نیست که تا به حال دیدین؟ مثل رنگین کمونه. به جز این که، این یکی صاف و مستقیمه دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
دختری که به خاطرش مرد جوانی خودش را کشته بود
مدی میخواست دوباره درخت را ببیند
این که مردبه خاطر عشق مرده بود قلب مدی را میفشرد.
شاید آملیا
آن همه لاله طلایی و گلهای فراموشم نکن را به یاد او کاشته باشد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی هرگز در همه عمرش به اندازه چند روز گذشته،اشک نریخته بود
عجیب بود که به رغم آن،حتی نمیتوانست توضیح دهد که چرا،حالا، احساس میکند قویتر است!
شاید دلیلش دیدن آن موجود گم شده ی بیچاره باشد که هنوز هم برای عشقش زاری میکند و در آن لحظه،باعث شد مدی مصمم شود که با هر مصیبتی که زندگی برایش مقدر کرده،روبه رو شود و با آن مقابله کند
او سوگند خورد که اجازه نمیدهد، هرگز، هرگز،کسی چنین قدرتی بر او داشته باشد که عاقبتش چون آملیا میفیلد شود! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
فکر کرد عاشق شدن آدم را ضعیف میکند
شاید عضو یک خانواده بودن دلیل آن باشد
تو مراقب رفتارتی چون نمیخواهی کسانی را که دوست داری،ناراحت کنی!
نمیخواهی باعث عصبانیت آنان شوی زیرا با عصبانیت آنان ، آسیب میبینی! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
چرا ازش نمیگذری و به آینده نگاه نمیکنی؟!
اتفاق افتاده و ما هم نمیتونیم برش گردونیم
اما میتونیم کار متفاوتی کنیم! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
ما اینو به اونایی که باقی موندن بدهکاریم
که اجازه بدیم آینده خودشون رو از میون خرابه هایی که ما به جا گذاشتیم بیرون بکشن! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
کسی که بیرونه،همیشه چشمش دنبال داخله دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی فکر کرد،چطور میتونه ادعا کنه عاشق منه و چنین حرفای وحشتناکی بگه ؟!
اون حتی نمیدونه عشق چیه!
ناگهان،همه چیز روشن شد. همین است! نیک هرگز عشق واقعی را نشناخته و هرگز صادقانه دوست داشته نشده بود، توسط هیچ کس،نه حتی توسط مادرش! دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی میدانست وصلهی ناجور بودن چه حسی دارد، «کسی که بیرونه، همیشه چشمش دنبال داخله». مدی، به اشتباه فکر کرده بود که با زندگی در این جا، نیک نمیبایست احساس تنهایی کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
وقتی از کوچه به سمت خانه میرفتند، مدی دستش را درون دست مایکل لغزاند و آن را به آرامی فشرد تا به او آرامش دهد و این بار برایش مهم نبود که پدرش آنها را ببیند. مایکل در پاسخ، دست او را فشرد و هرچند که هیچ کلمه ای بر زبان نیاورد، مدی میتوانست ناامیدی و غم او را احساس کند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- میدونی، دختر! قدیمها میگفتند، یه سر پیر رو شونههای جوون، اما هرگز کسی رو ندیده بودم که این مشخصه رو داشته باشه، تا وقتی که تو به زندگیمون اومدی. برای دختر چهارده ساله، تو سر عاقلی - یک سر زیبا - روی اون شونههای لاغر داری. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
مدی برگشت و دور شد اما در گوشه ی فضای باز، لحظه ای متوقف شد و برگشت و به زن که هنوز روی چمن نشسته بود، نگاه کرده، سپس به درختی نگاه کرد که روزی مرد جوان ناامیدی، خود را از آن دار زده بود. مدی فکر کرد، عشق، آدمو ضعیف و شکننده میکند. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
روح و جان مدی به لرزه درآمد وقتی متوجه شد که هرچند جهنم چند هفته ی گذشته بسیار وحشتناک بود، اما با بهشتی که شناخته بود، قابل قیاس نبود. اگر پیشگویی درست باشد، پس مدی مارچ مجبور بود با درد و رنج عظیمتری رو به رو شود. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
او خود را آدم زرنگ و باهوشی نمیدانست و اینکه حافظه ی خوبی داشته باشد. همه چیز را آنقدر واضح به یاد میآورد زیرا امکان نداشت آن زمان وحشتناک را فراموش کند.
گاهی آرزو میکرد کاش میتوانست همه ی آن چیزها را از مغزش دور بریزد و حالا از او میخواستند دوباره همه چیز را به یاد آورد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
- بچهها میتونن نسبت به هم خیلی خشن و بیرحم باشن، مگه نه؟
مدی با خشم فکر کرد که ،بله میتونن و زمانی را به یاد آورد که مجبور بود از جنی حمایت کند و حالا برعکس شده بود و جنی از پسر او حمایت میکرد. مدی فکر کرد، زندگی راه خاصی برای کامل کردن چرخهی حیات دارد. دختر گل لاله مارگارت دیکنسون
هر وقت بزنی زیر گریه،آنها تو را فقط یک مشت موی بلند و هورمونهای زنانه میبینند میوه خارجی جوجو مویز
باید یاد بگیری که رویاهایی داشته باشی. میوه خارجی جوجو مویز
با تب و تاب زیادی در دلش دعا میکرد که خودش عامل مصیبت زدگی او باشد و نیز درمان آن. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها لازم است آدم به هر چیزی که میتواند کمکی محسوب شود، پناه ببرد. میوه خارجی جوجو مویز
زندگی لب دریا عالی است. همیشه صدایش را میشنوی،بویش را حس میکنی،لب ساحل قدم میزنی و میتوانی قوس زمین راببینی…به دریا نگاه کنی و ببینی که توی دریا چه چیزهایی در جریان است که تو هرگز نخواهی دید،یا اصلا چیزی ازش میدانی. یک چیز اسرار آمیز بزرگی درست پشت در خانه تان است. میوه خارجی جوجو مویز
… «هنرنیزصرفا یک شیوه زیستن است و انسان به طور ناخودآگاه خودرابرای آن شیوه از زندگی آماده میکند؛ودرهمه موارد،آنچه اصل است به هنرنزدیکتر است» میوه خارجی جوجو مویز
لوتی بین حس گناه و حسادتی کشنده در نوسان بود. آونگ در بیشتر مواقع در قسمت افسردگی که بین آن دو حس قرار داشت، میایستاد. میوه خارجی جوجو مویز
نکته ای در خصوص شکست و جدایی وجود دارد که روانشناسان هرگز به شما نمیگویند: شما فردی را از دست داده اید که معمولا هر چیز و ناچیزی را که در طول روز دیدید و شنیدید، برایش تعریف میکردید. موضوع هایی که آن قدر جذابیت ندارند که گوشی تلفن را بردارید و به دوست و آشنا زنگ بزنید، بلکه چیزهایی هستند که فقط میخواهید اظهار نظری در موردشان بکنید. میوه خارجی جوجو مویز
وقتی بدانی با خودت صادقی، به آرامش میرسی. میوه خارجی جوجو مویز
دیزی با خود فکر کرد خودخواهی مرد فقط با عدم خودآگاهی اش همخوانی دارد. میوه خارجی جوجو مویز
من برای تو همه چیز خواهم بود. تو هیچ کمبودی نخواهی داشت. جای هیچ چیز در زندگی تو خالی نخواهد بود. قول میدهم برای تو کافی باشم. میوه خارجی جوجو مویز
بهتر است کاری به کار زندگی آدمها نداشته باشیم و بگذاریم همان طور که هستند باقی بمانند، درست مثل سگهای خفته. میوه خارجی جوجو مویز
هر چیز خوبی که میبینی باید سریع تصمیمت را در موردش بگیری، اگر نتوانستی بلافاصله به ارزشش ببری، پس لایقش نیستی. میوه خارجی جوجو مویز
یک چیز را از زندگی خوب یاد گرفته بود و آن این که بعضی وقت ها، رفتار آدمها معنی و تعبیر خاصی ندارد. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
گاهی تقدیر آینده ای برای ما رقم میزند که خارج از تصور ماست. اگر میخواهیم چنین فرصتی برای تقدیر فراهم شود، همواره باید اعتقاد داشته باشیم که اتفاقات خوب رخ میدهند. میوه خارجی جوجو مویز
…اگرکسی نتواند در معاشرت با دیگران درست رفتار کند،مال و ثروتش به پشیزی نمیارزد… میوه خارجی جوجو مویز
درد فقط امروز نیست که یکجوری بشود تاب آورد. مسئله روزهایی است که در پی خواهند آمد. میوه خارجی جوجو مویز
درد فقط امروز نیست که یکجوری بشود تاب آورد. مسئله روزهایی است که در پی خواهند آمد. میوه خارجی جوجو مویز
گرچه ممکن است فکر کنی که این دقیقا همان چیزی است که میخواهی، ولی وقتی واقعا به دستش میآوری، حس میکنی بر همه چیز نقطه پایانی گذاشته ای. میوه خارجی جوجو مویز
قد دامن فرانسیس، با طرح چاپی درخت بید، تقریبا تا قوزک پایش بود و به طرز غیرعادی از مد افتاده به نظر میرسید. لوتی یکباره به خود آمد و دید که دارد سر تا پای زن را ورانداز میکند: کفشش مدل دوران ادوارد بود، گردن بند بلندش مهرههای گرد کهربایی داشت.
لوتی با لحن شادی زیر لب گفت:
-سنت شکن! میوه خارجی جوجو مویز
دنیل گفت: تو تغییر کردی.
این حرف را خیلی غیرمنتظره، به زبان آورده بود. دیزی مشغول کار بود و دنیل تماشایش میکرد. دِیزی محتاطانه پرسیده بود:
- چطور؟
تغییرات اخیرش به نفع دنیل نبوده است. …
- چون مادرم. میوه خارجی جوجو مویز
هر وقت از چیزی دلخور میشد، این قیافه را به خودش میگرفت. انگار مثل شرقیها نقاب به چهره میزد، در ظاهر بیآزار و بینقص به نظر میرسید ولی در عین حال نمیشد چیزی از چهرهاش خواند میوه خارجی جوجو مویز
اگر هر کاری میکنی باز هم نمیتوانی کسی را شاد کنی ، پس باید شکستت را بپذیری. میوه خارجی جوجو مویز
پدر گای از جاهای فوق العاده ای میوه وارد میکند. هندوراس،گواتمالا،شهر اورشلیم. دیشب داشت برای ما از میوه هایی حرف میزد که ما حتی اسمشان را هم نشنیده ایم. میدانستید میوه ای وجود دارد که شبیه ستاره است؟ میوه خارجی جوجو مویز
چه فایده ای دارد که آدم همه اش در گذشته زندگی کند؟چه فایده ای دارد آدم به چیزهایی بچسبد که دیگر وجود ندارند. میوه خارجی جوجو مویز
آدم فقط باید به محاسن افراد اشاره کند. اگر بتوانی توجه دیگران را فقط به خوبی هایت جلب کنی،دیگر کسی بدی هایت را نمیبیند. میوه خارجی جوجو مویز
آدم فقط باید به محاسن افراد اشاره کند. اگر بتوانی توجه دیگران را فقط به خوبی هایت جلب کنی،دیگر کسی بدی هایت را نمیبیند. میوه خارجی جوجو مویز
گاهی بهتر است آدم توجه کمتری به بعضی چیزها بکند، در این صورت آسیب کمتری میبیند. میوه خارجی جوجو مویز
اگر هر کاری میکنی باز هم نمیتوانی کسی را شاد کنی ، پس باید شکستت را بپذیری. میوه خارجی جوجو مویز
گاهی فکر میکردم سیلیا عاشق من نبود. عاشق ((عاشق شدن) ) بود.
گاهی حس میکردم لزومی نداشت این فرد اصلا من باشم. میوه خارجی جوجو مویز
دل مشغولی هایش فقط این بود که اوضاع چگونه به نظر میرسد، نه این که در اصل چگونه است. میوه خارجی جوجو مویز
بعضی روزها فکر میکرد شاید زندگی هرگز چنین نبوده است؛ مثل وقتی که آدم خاطرات تابستانهای دوران کودکی اش را به خاطر میآورد، آنها را گرم و بی پایان میبیند، شاید عشقی را به خاطر میآورد که هرگز نبوده یا شور و حالی که هرگز وجود نداشته است. میوه خارجی جوجو مویز
گاهی تقدیر آینده ای برای ما رقم میزند که خارج از تصور ماست. اگر میخواهیم چنین فرصتی برای تقدیر فراهم شود، همواره باید اعتقاد داشته باشیم که اتفاقات خوب رخ میدهند. میوه خارجی جوجو مویز
وقتی کار درستی تحویل بدهی، اصلا مهم نیست چه تخصصی داری. میوه خارجی جوجو مویز
اگرکسی نتواند در معاشرت با دیگران درست رفتار کند،مال و ثروتش به پشیزی نمیارزد… میوه خارجی جوجو مویز
جک به فانوس دریایی اشاره کرد: «میخواهی بدانی چرا من پدر خودم را درآورده ام تا آن چیز لعنتی خراب شده را به راه بیندازم؟»
میکی کنارش نشست: «چون مامان عاشقش بود؟» بعد با قدری ملاحظه و احتیاط گفت: «و میخواست شما آن را تعمیر کنید؟»
«اولش من هم همین فکر را میکردم؛ اما تازه وقتی تو را دیدم که آن جا ایستاده ای، چیزی به فکرم خطور کرد؛ انگار لایه ای مه از روی مغزم کنار رفت.» جک لحظه ای درنگ کرد و بعد صورتش را با آستینش پاک کرد: «تازه متوجه شدم که فقط قصد داشتم چیزی را درست کنم، حالا هر چیزی. میخواستم فهرستی را مرور کنم، کارهای لازم را انجام بدهم و نتیجه نهایی هم این باشد که بی معطلی راه بیفتد و کار کند. آن موقع همه چیز روبه راه میشد.»
«ولی این اتفاق نیفتاد؟»
«نه، جواب نداد. میدانی چرا؟»
میکی به جای نه سرش را تکان داد.
«چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر کنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب با عقل جور در نمیآید.» جک لحظه ای درنگ کرد و به دخترش چشم دوخت: «کسی که نباید این جا باشد، هست و کسی که باید باشد، نیست. هیچ کاری هم از دست کسی ساخته نیست. هر چه قدر هم که تلاش کنی، باز نمیتوانی این وضع را تغییر بدهی. این مسئله هیچ ربطی به خواسته و آرزو ندارد، فقط با واقعیت سر و کار دارد که اغلب هم منطقی نیست.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
در این شرایط حرفهای مسخره نمیزنیم، همدیگه را بغل نمیکنیم، زار نمیزنیم و بعدش همه چیز رو به راه نمیشود. که بعد هم نوبت برسد به پخش موسیقی! باید روز به روز پیش رفت. زندگی همین است. بعضی روزها خوب است و برخی روزها بی خود و مزخرف. بعضی روزها من نگاهتان که میکنم، جوش میآورم. روزهای دیگر هم حسابی حال بدی بهم دست میدهد که از دستتان عصبانی بودم. روزهایی هم هست که هیچ حس به خصوصی ندارم. اما به هر حال شما همچنان بابای من هستید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
چون رسم زندگی این نیست. تو ممکن است کاری را عالی و بی نقص انجام بدهی، هر کاری که فکر میکنی لازم است، بکنی و هر توقعی که بقیه مردم دارند، برآورده کنی؛ با این حال باز هم به نتیجه ای که تصور میکنی سزاوارش هستی، نرسی. زندگی دیوانه کننده و جنون آمیز است و اغلب اصلا با عقل جور در نمیآید. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سرانجام دکتر پرسید: «جک، فکر میکنی چه اتفاقی دارد برایت میافتد؟»
«تو یک پزشکی، درک نمیکنی؟!»
«به هرحال من هم یک انسان هستم و خیلی دلم میخواهد بدانم.»
جک دستش را به سوی کشو دراز کرد و بعد عکسی را بیرون کشید. سپس عکس را به دست پزشک داد.
عکس لیزی بود با بچه ها.
جک گفت: «به خاطر آن ها.»
«ولی من فکر میکردم همسرت از دنیا رفته است.»
جک سری تکان داد: «مهم نیست.»
«چه چیزی؟»
«وقتی کسی را دوست داری، او را تا ابد دوست داری.» تابستان آن سال دیوید بالداچی
لطفا پس از مرگم به او بگو که وقتی با لباس فرم از افغانستان برگشتم، همین که چشمم به او افتاد، حس کردم مغرورترین بابای این دنیایم. با نگاه کردن به صورت ظریفش به نهایت شور و لذتی رسیدم که یک انسان میتواند تجربه کند. من میخواستم از او حمایت و محافظت کنم و اجازه ندهم هرگز اتفاق بدی برایش رخ دهد؛ ولی بدیهی است که زندگی اینگونه پیش نمیرود. ولی به او بگو که بابایش بزرگترین طرفدارش بود و هرکاری که در زندگی انجام بدهد، من همیشه بزرگترین طرفدارش خواهم بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
لیزی با سرنگ در دست مقابلش خم شده بود. هنوز هم زیبا بود؛ گرچه حالا قدری شکسته به نظر میرسید. زیر چشم هایش دایرههای سیاهی دیده میشد و اخیرا نگرانی خودش را با خطوطی روی چهره اش نشان میداد. طراوت و درخشندگی پوستش رنگ باخته بود و دیگر نرمی و انعطافپذیری سابق را نداشت. کسی که داشت میمرد، جک بود؛ اما او هم به نوعی داشت جان میداد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بعدها لیزی برای جک عکسی فرستاده بود که همان لباس ورزشی را به تن داشت و در حال پختن هات داگ روی کباب پز بود و انبوه برف پشت سرش به چشم میخورد. همان عکس باعث شده بود بتواند از یک نبرد جهنمی به نبرد جهنمی دیگر برود: همسرش و لبخندش. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مگر کسی هم بود که نترسد و وحشت زده نشود؟ آخرین سفر. همان سفری که هرکس به تنهایی پشت سر میگذاشت. آن هم بدون حضور تسلی بخش یک همراه و مصاحب. و در صورتی که کسی ایمان و اعتقاد هم نداشت به این اطمینان خاطر هم نمیرسید که در انتهای مسیر چیزی منتظرش است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
زوج میانسالی برای سگ سیاه تپلشان توپهای تنیس پرت میکردند. درحینی که سگ در پی توپ میدوید، آنها دست همدیگر را گرفته و به مسیرشان ادامه دادند.
جنا لحظه ای با دقت نگاهشان کرد و گفت: درستش این است که سرانجام به اینجا برسد.
جک نگاهش کرد: چی؟
جنا به زوج میانسال اشاره کرد و گفت: زندگی، ازدواج و پیرشدن در کنار هم. یک نفر باشد که دستش را بگیری. بعد لبخند زد و ادامه داد: یا سگ چاقی که برایش توپ بیندازی.
جک به زوج سالخورده نگاه کرد: حق با توست؛ درستش این است که عاقبت به اینجا برسد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سسیلیا خم شد و دم گوش جک نجوا کرد: «کریسمس است. زمان معجزه ها.» اولین باری نبود که این حرف را میزد. با این حال جک با شنیدن این حرف لحظه ای شاد و سرحال شد.
اما بعد اظهارنظر پزشکان این حال خوش را از سرش پراند.
شش ماه و اگر شانس بیاوری، هشت ماه.
انگار همیشه علم هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
اموری که جک و البته بیشتر مردم، همیشه با قدرنشناسی و با ناسپاسی از کنارش رد میشوند، حالا در دوران بهبودی دور از ذهنش حکم پیروزیهای جزئی ولی با اهمیتی را داشتند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
من هرگز از دوست داشتن تو دست نمیکشم. حتی مرگ هم آن قدر قدرتمند نیست که بر احساس من به تو غلبه کند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
داشتن اعتماد به نفس هیچ اشکالی ندارد؛ ولی به خودت مغرور نشو. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار گاهی وقتها چیزی کار نمیکند؛ مگر این که واقعا بهش احتیاج داشته باشی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
اگر همه میتوانستند طوری زندگی کنند که خطر مرگ زودرس تهدیدشان کند، دنیا جای خیلی بهتری میشد.
واقعا درسته تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار همیشه علم، هر چه امید بود، از بین میبرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
و حالا میدانست که یک مرد محکوم چه احساسی دارد، گرچه خودش مرتکب هیچ جرمی نشده بود. زمانی که برایش به جا مانده بپد، ارزشمند بود، ولی او نمیتوانست در این زمان اندک کار چشمگیری انجام بدهد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است نه پنهان ماندن و ذخیره شدن تابستان آن سال دیوید بالداچی
همیشه اوج تاریکی پیش از فرا رسیدن سحرگاه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
او روی این صفحات، قلب خود را به روی کسی گشوده بود که بیش از هر کسی تحسین میکرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
پدر و دختر با حالتی معذب و دستپاچه به همدیگر نگاه کردند، انگار دو دوست قدیمی بودند که یکدیگر را گم کرده و بر حسب اتفاق از نو با هم ارتباط برقرار کرده اند. چیزی در چشمهای میکی بود که جک از مدتها پیش در چشمهای دخترش ندیده بود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
انگار هر بار که جک لبخند میکی را میدید یا صدای خنده اش را به خاطر اظهار نظر بامزه ای میشنید، بیش از پیش جان میگرفت. تابستان آن سال دیوید بالداچی
آنچه که واقعا مهم است، عمل است نه حرف. معنی و مفهوم عشق ورزی به دیگران در عمل مشخص میشود. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بازسازی فانوسهای دریایی راحتتر از بازسازی یک رابطه است. تابستان آن سال دیوید بالداچی
تو باید به گذشته احترام بگذاری.
هرگز نباید گذشته را فراموش کنی؛ ولی نمیتوانی در گذشته زندگی کنی تابستان آن سال دیوید بالداچی
انسان همیشه خودش را مقصر میداند، حتی اگر کاری از دستش برنیاید تا جلوی آن را بگیرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
بزرگ شدن بچهها که اشکالی ندارد؛ چیزی که ما نمیخواهیم؛ این است که همان قدر که بزرگ میشوند، از ما دور شوند. تابستان آن سال دیوید بالداچی
عشق و دوست داشتن برای تقسیم شدن است؛ نه برای پنهان ماندن و ذخیره شدن… و وجود تو لبریز از عشق و محبتی است که باید به دیگران هدیه کرد. تابستان آن سال دیوید بالداچی
گاهی وقتها مجبور میشوی کاری راانجام بدهی که دوست نداری. تابستان آن سال دیوید بالداچی
خیلی غمانگیز است که در زندگیات خیلی دیر به با اهمیتترین مسائل زندگی پی ببری، زمانی که دیگر خیلی دیر شده و نمیتوانی کاری کنی. تابستان آن سال دیوید بالداچی
صرف نظر از اینکه چه کاری انجام میدهی و با چه میزان سرسختی مبارزه میکنی، باز هم گاهی وقتها زندگی اصلا منطقی نیست. تابستان آن سال دیوید بالداچی
مسئله این نیست که زمان همه زخمها را تسکین میدهد، بلکه گذشت سالهای عمر به ما اجازه میدهد به روش خاص خود با اندوهمان آشتی کنیم. تابستان آن سال دیوید بالداچی
سنگینترین بار ما را درهم میشکند، به زیر خود خم میکند و بر روی زمین میفشارد. پس سنگینترین بار در عین حال نشانه شدیدترین فعالیت زتدگی هم هست. بار هرچه سنگینتر باشد ، زندگی ما به زمین نزدیک نر ، واقعیتر و حقیقیتر است. بار هستی میلان کوندرا
همه ما میخواهیم در وجود قدرتمند، یک خطاکار پیدا کنیم و در آدمیزاد ضعیف،یک قربانی بی گناه را بجوییم.
.
.
نقل قول محبوب خودم از کتاب بار هستی بار هستی میلان کوندرا
آه چقدر وحشتناک است! ما پیشاپیش مرگ کسانی را که دوست میداریم ، مجسم میکنیم! بار هستی میلان کوندرا
هیچ بشری نمیتواند عطیه عشق ناب را به دیگری تقدیم کند. بار هستی میلان کوندرا
آزمون حقیقی اخلاق بشریت چگونگی روابط انسان با حیوانات است، بخصوص حیواناتی که در اختیار و تسلط او هستند. بار هستی میلان کوندرا
نیکی حقیقی انسان فقط در مورد موجوداتی آشکار میشود که هیچ نیرویی را به نمایش نمیگذارند بار هستی میلان کوندرا
مجازات کسانی که نمیدانند چه میکنند، نشانه توحش است. بار هستی میلان کوندرا
تختخواب مشترک از ارکان نماد ازدواج است و همه میدانند که به ترکیب نمادها نباید دست زد. بار هستی میلان کوندرا
چیزی که نتیجه یک انتخاب نیست نمیتوان شایستگی یا ناکامی تلقی کرد. بار هستی میلان کوندرا
وفا از بالاترین پارسایی هاست که به زندگی ما وحدت میبخشد، و بدون آن زندگی ما بصورت هزاران احساس ناپایدار پراکنده میشود. بار هستی میلان کوندرا
دوست داشتن، چشم پوشی از قدرت است. بار هستی میلان کوندرا
کسی که مایل است شهر و دیار خود را ترک گوید، انسان خوشبختی نیست. بار هستی میلان کوندرا
فقط یک بار زندگی کردن مانند هرگز زندگی نکردن است. بار هستی میلان کوندرا
زندگی من همیشه برای اطرافیانم هشدار و باعث عبرت بوده است. عاشقانه فریبا کلهر
راه رو نشان دادم. یعنی بفرمایید بریم. رفتیم و بارون هم یکهو بند اومد. خال بانو هم یکهو ایستاد و سرشو گرفت طرف آسمون و انگار که دخترکی چهارده ساله باشه دور خودش چرخید و با صدایی که نی لبکیتر از قبل شده بود خوند: «مه لیچک نون ته میه م او ته میه م خشکم که.» عاشقانه فریبا کلهر
اسیر تلفن بودم در سرزمینی که خاکم و آبم از اونجا بود. اسیر اس ام اس بودم در جایی که زمانی کنار تنور خانگی مون مینشستم و هاجر خانومو نگاه میکردم که بالهای چار قدشو میانداخت اون طرف شانه هاش تا همراه خمیر راه شونو نگیرن برن توی تنور. مینشستم منتظر اولین نان شیرمال میشدم تا از تنور در بیاد و نصیب من بشه. او هم میان هُرم تنور قصه ی آدمهای بد رو تعریف میکرد که جاشون جهنمه و آتش هیزم جهنم هم هزار بار داغتر از هیزم این تنور. نان شیرمال رو گاز میزدم و قصههای بهشت و جهنم هاجر خانومو فرو میدادم. تو کجا بودی اون موقع ها؟ توی هفت روستای جاسب پرسه میزدی حتما. عاشقانه فریبا کلهر
محسن حالا سی و شش سالش شده و اگر مرغهای مرغداری یی که در آن کار میکند برایش وقت بگذراند دوست دارد کتاب بخواند. اما نه مجموعه قصههای کسانی مثل نسترن سامانی و حتی من را. عاشق کتاب است. کتاب برایش تقدس دارد. جادو دارد. مغناطیس دارد. وقتی کتابی را دست میگیرد انگار کره زمین را دارد. بقدری مواظب کتاب است که دلش نمیآید زمین بگذاردش، میگوید تو جهان بینی نداری. میگوید نوشته هایت آن ندارد. تفاوت من و او همین است. من دنبال آن توی خال بانو میگردم. اما محسن دنبال آن در کتابهاست. عاشقانه فریبا کلهر
من استاد سرزنش خودم هستم. خودم را سرزنش میکنم اما همیشه هم کاری را که نباید بکنم میکنم. عاشقانه فریبا کلهر
آن قدیم قدیما که صوت خوش رو بین پرندهها تقسیم میکردن همه ی پرندهها از اشراق و مشرق راه افتادن تا آوازی برای خودشون انتخاب کنن.
بلبل و قناری قبل از همه رسیده بودن و بهترین صوت هارو برای خودشون برداشته بودن. بعد بقیه از راه رسیده بودن. هرکه زودتر رسید سهم بیشتری نصیبش شد. این طوری شد که صوت خوش ته کشید و چیزی به کموتر نرسید. کموتر گله کرد و گفت من پیک دل داده هایم چرا باید بی نصیب باشم از صوت خوش؟ جواب شنید همینه که هست. هر کاری میخوای بکن. پرندهها هم پر کشیدن و با آوازهاشون رفتن و کموتر را تنها گذاشتن. کموتر از ناراحتی هی گفت: «بدبختی… بدبختی…» از آن روز به بعد صوت کموتر شد همین کلمه بدبختی. هرجاهم بره رزق و روزی و سلامتی و خوشبختیو میبره از اونجا عاشقانه فریبا کلهر
با همین لبخندهای بی معنی میتونستم خال سیاه کنار لبش رو ببینم که همین طور زل زده بود به من. خال، برجستگی آشکاری داشت و تمام صورتشو رصد میکرد. وقتی لبخند میزد خال سیاهتر به نظر میرسید و جا به جا میشد. انگار همین حالاست که بیفته روی شال کرم قهوه ایش و از اون جا سر بخوره روی مانتوی خردلیش و آخر سر هم بیفته روی دست چپش که روی زانوش بود و اصلا حلقه که هیچی یه انگشتر هم توی انگشتای دست چپش نبود. عاشقانه فریبا کلهر
وقتی اینطوری قاطی پاتی حرف میزنم یعنی یعنی عاشق شده ام. عاشقانه فریبا کلهر
بگذار این دم آخری، بیشتر از همیشه خودم باشم. عاشقانه فریبا کلهر
من خیلی سحرخیزم میدانستی؟ درستش این است که از وقتی عاشق خال بانو شده ام از خورد و خوراک افتاده ام. خوراکم چیه؟ نگاه کردن به حسن و زیبایی او. انگار خداوند دیدن او را غذای من کرده است. حُسن خال بانو نان و آب من شده است. دم و باز دم من شده است. نگاه کردن به او همه چیز من شده. عاشقانه فریبا کلهر
همیشه نگران هستم روزی او را از دست بدهم. من زخم خورده ام. در زندگی کسانی بوده اند که تنهایم گذاشته و رفته اند بی آنکه مستحق این تنهایی و رفتنها باشم. درستش این است که بعضیها طوری رفتار کرده اند که من تنهایشان گذاشته ام. اما به هر حال خودم هم تنها شدم. عاشقانه فریبا کلهر
پطرونیوس نگاه عمیقی انداخت و گفت: ای جوان خوشبخت! گرچه دنیا زودگذر و حوادث آن ناپایدار است و در ان سعادتی برای انسان متصور نیست، اما یک چیز در این عالم شیرین و گرانبهاست و ان جوانی ست، این جوانی ست که به انسان اینهمه شور و هیجان میدهد. کجا میروی هنریک سینکیویچ
در این ددنیای پر آشوب میتوان زنده ماند و عمر طولانی کرد، بشرط آنکه انسان بداند چگونه زندگی کند. کجا میروی هنریک سینکیویچ
مارهای دشتسستان تیره رنگ و باریکند،وسط شنهای دشت مثل کرم میلولند، چابک و تندروند،شکار خود را به سرعت تعقیب میکنند. زهرشان مهلک است. نمیتوان از نیش آنها جان سالم بدر برد. رهگذری که در بیابانها و ریگ زارهای گرک و سوزان دشتستان راه برود گاهی میبیند که شنها حرکتی سریع میکنند. در این هنگام مو به تن رهگذر تیره بخت سیخ میشود، و بی درنگ خود را به پا یا پاچه او فرو میکند، دیگر مرگش حتمی ست. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
شبی که تو شکمم میلولیدی و پا به ماه بودم ننه امو مار زد. اما دلم میخواس ننه زنده بمونه و تو سر زا میرفتی. اونو شب قرآن رو سرم نهادم و پشت بون، از خدا طلبیدم که بچه تو شکمم بمیره و زنده دنیا نیاد اما ننه امو خدا زنده نگه داره شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
این دخترک از زیر چادر چشمانش خوانده میشد، وقتی راه میرفت چابک حرکت میکرد دل بنده میریخت. حرک عضلاتش بچادر جریرش موجی دلنشین میداد. بخصوص نمیدانم چرا تا مردها را میدید چادرش پس میرفت شاید دست پاچه میشد شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
به کلاسهای ادبیات سری بزنید و درآنجا تا بخواهید لیلی و مجنون ،رومئو و ژولیت و یوسف و زلیخا پیدا میشود. جوانی هست ، شادابی هست، نان مفت پدر هست ، شعر و غزل هم هست اگر با این مقدمات عاشق نشوند خیلی خرند. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
محصل دوره ادبی طبعا عاشق پیشه میشود. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
ما مردها آدمهای خودپسندی هستیم اگر به دیگران برنخورد در رابطه با زنان ابله و احمق هم میشویم. خودخواهی ما چنان است که خیال میکنیم هر زنی را دیدیم یکدل نه صد دل عاشقمان میشود اگر خیلی عاقل باشیم لااقل خود را برای همسری و زندگی با او برابر میدانیم این جهالت مردها را به چاه میاندازد و غفلتی پدید میآورد که عاقبت خوشی ندارد. شلوارهای وصلهدار رسول پرویزی
مردم هیچ گاه با شنیدن چیزی نمیآموزند، باید خودشان به آن پی ببرند. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
اگر زندگی کنی، خداوند با تو زندگی خواهد کرد. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
آگاهی از مرگ، ما را تشویق میکند تا شدیدتر زندگی کنیم. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
-در دنیایی که هر کسی به هر بهایی،برای بقایش میجنگد، در مورد رفتار کسانی که تصمیم میگیرند بمیرند، چه قضاوتی میشود کرد؟
هیچ کس نمیتواند قضاوت کند. هر کسی وسعت رنج خود را میشناسد، و میزان فقدان معنای زندگیش را. ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد پائولو کوئیلو
وقتی ظرف میشویی، دعا کن. شکر کن به خاطر اینکه ظرف هایی داری که بشویی، این یعنی غذایی در کار بوده، یعنی کسی را سیر کرده ای، یعنی با محبت از یکی دو نفر مراقبت کرده ای…. برایشان آشپزی کرده ای، میز چیده ای. تصور کن چند میلیون نفر در این لحظه ظرفی برای شستن ندارند، یا کسی را ندارند که برایش میز بچینند… ساحره پورتوبلو پائولو کوئیلو
خدایا من سزاوار آن چه بر سرم آمد نبودم. اگر تو بر من چنین کردی، من هم میتوانم با دیگران چنین کنم. عدالت همین است.
شیطان وحشت کرد.
آن مرد رو به خدا کفر میگفت، اما پس از دو سال این نخستین بار بود که میشنید مرد رو به خدا سخن میگوید!
این نشانه ی بدی بود. شیطان و دوشیزه پریم پائولو کوئیلو
اضطراب، همچنان که هر روانپزشک گران قیمتی بهتان خواهد گفت، حاصل افسردگی است؛ اما افسردگی، همچنان که همان روانپزشک در جلسهی دوم و بعد دریافت حق ویزیت بعدی آگاهتان خواهد کرد، حاصل اضظراب است. تمام بعدازظهر را در این چرخهی پرملال دور زدم. دم غروب دیگر دو خوره با هم همراه شده بودند؛ اضطراب که با افسردگی آمیخت، نشستم و زل زدم به اختراع جنجالی آقای بل، ترسان از لحظهای که بالاخره باید شمارهی متل پریری را میگرفتم و صدای جیک را میشنیدم که تأیید میکرد دایره از پرونده کنارش گذاشته. تابوتهای دستساز (گزارش واقعی از 1 جنایت امریکایی) ترومن کاپوتی
همه ی دانشجوها دیوانههای مطلوبی هستند که دوست ندارند بدانند دارند چه میکنند. یوسفآباد خیابان سی و سوم سینا دادخواه
زنها یک بخش اصطراری انتقام گیر در وجودشان دارند که در مواقع لزوم آن را به سرعت به کار میاندازند. یوسفآباد خیابان سی و سوم سینا دادخواه
به دکتر محسنی نمیگویم حامد شوهرم نیست… آقای دکتر ، حامد یک مفهوم است تو زندگی من و خیلی بالاتر است از مثلا شوهر یا برادر. یوسفآباد خیابان سی و سوم سینا دادخواه
هر پاساژ اقیانوسی است و خیابانهای شهر اقیانوسهای بزرگ اند که آخرش به پاساژها میرسند. یوسفآباد خیابان سی و سوم سینا دادخواه
وقتی آدم دروغ بشنود اشتهایش را از دست میدهد سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر
عقل زمانی به سراغ انسان میآید که دیگر کاری از پیش نمیبرد. عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
تنها در صورتی در لحظه مرگ افسوس خواهم خورد که مرگم به خاطر عشق نباشد عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
هر چه در مورد یک عشق اتفاق بیافتد بر همه عشقها در سراسر جهان اثر خواهد گذاشت عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
بعد نگاهی به فلورنتینو آریثا انداخت؛ به آن اقتدار شکست ناپذیرش، به آن عشق دلیرانه اش. عاقبت به این نتیجه رسید که این زندگی است که جاودانی است، نه مرگ. از او پرسید: «ولی شما فکر میکنید که ما تا چه مدت میتوانیم به این آمد و رفت ادامه بدهیم؟»
فلورنتینو آریثا جواب آن سوال را آماده داشت. پنجاه و سه سال و هفت ماه و یازده روز و شب بود که آماده داشت.
گفت: «تا آخر عمر.» عشق در زمان وبا گابریل گارسیا مارکز
تجربه مثل شمعی است که فقط کسی که آن را در دست گرفته روشن میکند. 10 فرزند هرگز نداشته خانم مینگ اریک امانوئل اشمیت
شادی در همه چیز پنهان میشود باید موفق شویم بیرون اش بکشیم. 10 فرزند هرگز نداشته خانم مینگ اریک امانوئل اشمیت
سیاره ی زمین یک میلیادر چینی دارد و پنج میلیارد خارجی. 10 فرزند هرگز نداشته خانم مینگ اریک امانوئل اشمیت
بعضی مرگها را از برخی دروغها بهتر میشود تحمل کرد و پذیرفت. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
موفقیت معمولا چیزی نیست که هنرمند آن را به وجود آورد بلکه این مخاطب است که آن را میآفریند. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
یادآوری خاطرات یک مرده از یک زنده دل نشینتر است. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
- اوهوی زن! یه سماور آب ره بخواهی بریزی گلوی یه قوری؟
ننه گل دستپاچه، دستش را سمت شیر آب سماور برد. تن داغ سماور مثل مار زخمی، دستش را گزید. خوابیده خانم سمت مادر دوید. شیر سماور را بست و با پارچه کهنه ای، آب فرش جلوی سماور را گرفت.
ننه گل مثال دختری خجالتی که دسته گلی آب داده باشد، بلند شد تا نگاه شماتت بار پیل آقا را نبیند. بیوهکشی یوسف علیخانی
آنقدر گوشش به صدای نی بزرگ آموخت بود که حتی میتوانست به جرات بگوید حالا کجاست و به چی فکر میکند. صدای نی ساعت دهی اش فرق داشت با ناهار خوران. نی بعد از خوابش فرق داشت با نی ای که غروبها میزد؛ وقتی خوابیده میرفت سمت اژدرچشمه.
این نی، نی هیچ کدام از این وقتها نبود. آب تلخی توی دل و روده ی خوابیده سیل میشد. ((به کی بگم این سردرد را؟ این نی، نی بی وقت است!) ) بیوهکشی یوسف علیخانی
یک قطره باران افتاد درست روی گونه ی عجب ناز.
- باران؟
خوابیده سرش را بالا گرفت. دو قطره باران هم افتادند روی صورتش. آسمان بالای سر کوه روبرو ماند زیر زنجیر برقی که داداش خندید و گفت: «الان آسمان بگوید گرومب.»
صدای آسمان غرمبه در کوهها پیچید. داداش عجب ناز را بغل کرد و گفت: «دیدی آسمان چطور قلنج اش بشکست؟»
خنده نشست کنج لب خوابیده خانم و گفت: «برویم! الآن باران بگیره.»
داداش گفت: «باران فرار بداره؟» بیوهکشی یوسف علیخانی
شب، خوبی اش این است که همه چیز تویش گم میشود و بدی اش این است که بعضی چیزها که توی روز دیده نمیشدند، شب، توی کله ی آدمیزاد بزرگ میشوند! بیوهکشی یوسف علیخانی
داداش خجالت زده، تکیه داده بود به دیوار و گفته بود: «هنوز بزرگ نرفته از سرت بیرون؟»
خوابیده فکر کرده بود: «چه میگوید؟ مگر میتوان نقشی را که روی دیوار سیمانی کشیده میشود به این راحتیها از بین برد؛آن هم نقشی که نه یکباره که نوا نوا همراهِ آهنگ نوای نیِ بزرگ توی ذهنش رفته بود.»
- یعنی من ره هیچ وقت بخواهی؟
چه میدانست؛ شاید. بیوهکشی یوسف علیخانی
ننهگل، یواشکی به خوابیدهخانم گفت: مردها هیچوقت نفهمند که آدمی فقط آدمی نیست و هر وقت که بخواهد میتواند سر به بیابان بگذارد بیوهکشی یوسف علیخانی
کلید یک زندگی شاد،حافظه ی ضعیف است یک بعلاوه یک جوجو مویز
کلارک،تو در قلبم ثبت شدی، از همان روز اولی که با آن لباس خنده دار و لطیفههای مسخره ات وارد شدی و قادر نبودی کوچکترین چیزی را که احساس میکنی،بروز ندهی من پیش از تو جوجو مویز
احساسات آدم کوله پشتی نیست که همه جا دنبال خود کشید و برای هر کسی بازش کنی یک بعلاوه یک جوجو مویز
این حرفت مثل حرف زن هاست وقتی میگویند هیچ مشکلی نیست، در صورتی که از حرفت پیداست که داری میگویی کار بدی کرده ام و حالا هم خودم باید حدس بزنم مشکل کجاست ، درست است?
و اگر خودم نفهمم که چه کار کرده ام، پاک دیوانه میشوی. یک بعلاوه یک جوجو مویز
خانه ی وسیعی بود؛ صدای پا بر کف سنگی اش منعکس میشد. اتاق نشیمن با موکت درشت بافت زیبایی فرش شده بود و سیستم صوتی گرانبها و جالبی به دیوار نصب بود. ویلا مشرف به تاق آبی افق بود. هیچ تابلو یا عکسی به دیوار نبود،یا رد و نشانی که خبر بدهد زندگی در جریان است.
ناتالی همیشه میگفت حتی وقتی آقای نیکلاس میآید،انگار آمده است اردو. یک بعلاوه یک جوجو مویز
اد برای ورود به یک رابطه ی جدید آماده نبود. ولی دی ینا،محتاج بود،یک آدم نامتعادل و غیر عادی.
حالا هم دیگر شورش را درآورده بود.
اد میخواست در خانه ی خودش تنها باشد.
به سکوت نیاز داشت،دلش میخواست زندگی اش نظم روزمره اش را حفظ کند.
تنهایی خودش را قبول نداشت و اصلا خودش را تنها نمیدید. یک بعلاوه یک جوجو مویز
به نظر نمیرسید این مرد قصد کلاهبرداری دارد و نمیخواهد مزدشان را بدهد. ولی در آن لحظه احساس کرد از پولدار هایی که پولشان را سر وقت پرداخت نمیکنند، حالش به هم میخورد.
آدمهای پولدار گمان میکنند چون هفتادو پنج پوند برای خودشان پولی نیست، حتما برای دیگران نیز رقمی نیست.
از دست صاحبکارانی که او را حقیر و ناچیز میپنداشتند و خیال میکردند هیچ اشکالی ندارد بدون عذرخواهی در را توی صورتش بکوبند،عصبانی بود.
جس گفت:
《نه لطفا، من الان به پول نیاز دارم》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
《تو خودت بهم گفتی تو مدرسه تنزی را به خاطر لباس هاش مسخره میکنند. نیکی،بعضی اوقات…》
جس دستش را در هوا تکان داد.
《گاهی هدف وسیله را توجیه میکند. 》
نیکی همین طور به جس خیره ماند،جوری که جس معذب شد.
بعد از پلهها بالا رفت. یک بعلاوه یک جوجو مویز
مامی یکی از سیبهای بوفه هتل را از داخل کیفش درآورد و گاز زد.
دقیقه ای سکوت کرد و سرگرم خوردن شد،بعد گفت:
《پولداری یعنی قبض آب و برقت را به موقع پرداخت کنی بدون اینکه نگران باشی پولش را از کجا بیاوری. پولداری یعنی بدون اینکه پول قرض کنی و مجبور شوی تا چند ماه بعد بدهی هات را بدهی،تعطیلات و کریسمس بروی مسافرت. پولداری یعنی هیچوقت به پول فکر نکنی. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
《گاهی بیشتر عمر آدم با این حس میگذرد که هیچ کجا جاش نیست. بعد یک روز قدم به جایی میگذارد که میبیند خودش است. جایی مثل دانشگاه یا دفتر کار. شاید هم جایی مثل کلوپ. «آه خودش است» ،بعد آنجا احساس راحتی میکند. 》
《من هیچ کجا احساس راحتی نمیکنم. 》
《در حال حاضر این طور است. 》 یک بعلاوه یک جوجو مویز
قضیه این است وقتی تمام مدت دارید به کسی سرکوفت میزنید،نتیجه اش فقط این است که آن شخص به حرفهای خردمندانه تان هم دیگر گوش ندهد. یک بعلاوه یک جوجو مویز
آدمها چوب اعمالشان را خواهند خورد.
چیزهای خوب برای آدمهای خوب رخ میدهد،فقط باید باور داشته باشی…! یک بعلاوه یک جوجو مویز
در پشت جلد این کتاب میخوانیم: اگر روزی بیدار شویم و بفهمیم هیچ به یاد نمیآوریم، چه میکنیم؟ نه خود را بشناسیم، نه اطرافیان؛ نه مکان را بشناسیم، نه سرزمینی که در آن به سر میبریم؛ حتی زبانمان را به یاد نیاوریم، نتوانیم حرف بزنیم. در آن صورت، با فراموشی، با فقدان چه میکنیم؟ هویتمان چه میشود؟ از کجا به هستی خود معنا میبخشیم؟ به ارتباط، به فرهنگ، به ماهیت چهگونه میرسیم؟ مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
اوما ماآ مانیسکا، موئو ماآ موستیکا: سرزمین آدم مثل توتفرنگیه ، سرزمین دیگران مثل قرهقات مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هرچیزی تا وقتی ما را از پا درآورد قابل تحمل است. جدال انسان علیه درد نبردی است که در آن دو طرف موضعی حقطلبانه میگیرند. حتی اگر او را به مرگ محکوم کرده باشند. اما نبرد من از جنس دیگر بود، نبردی که در آن من دشمن خودم بودم. حالا هم شکست خوردهام. رحم کردن به خود معنایی ندارد، ضمن آنکه چنین درگیریهایی اسیر هم ندارد. مرد بیزبان (دستور زبان تازه فنلاندی) دبیگو مارانی
هوپ متین بود؛ لوک،سخاوتمند؛ تدی،باهوش؛ جک فقط جک بود؛ گریس خوشصدا و گلوری حساس! به او میگفتند چطور حساس نباشد و همه چیز را به دل نگیرد. خیلی زود به گریه میافتاد. نه به این خاطر که درکش از مسائل عمیقتر از دیگران بود؛ قطعا به خاطر ضعف یا حساس بودنش هم نبود یا به این خاطر که با اشک ریختن فشار ته تغاری بودن را تحمل کند. وقتی چهار سالش بود به خاطر مرگ سگی در داستانی رادیویی تمام روز را گریه کرد. هر وقت اشکش در میآمد خواهرها و برادرهایش یادشان میآمد که او چقدر به خاطر کتاب هایدی، بامبی و بچههای جنگ، گریه کرده بود؛ آن هم کتابهایی که بارها برایش خوانده بودند.
او یاد گرفته بود چطور چهرهاش را آرام نشان دهد تا از فاصلهی نسبتا دور معلوم نشود گریه میکند. آه امان از اشک ها. با خودش میگفت چقدر خوب میشد اگه طبیعت میگذاشت احساسات از کف دست یا پا تخلیه بشن. خانه مریلین رابینسون
وقتی از خاطرات تلخ و غمهایمان با دیگران حرف میزنیم و از موفقیتهای ناچیزی که داشتیم میگوییم، یاد میگیریم که هیچ اشکالی ندارد غمگین باشیم، احساس غربت کنیم یا عصبانی باشیم. هیچ اشکالی ندارد احساساتی داشته باشیم که دیگران چیزی از آن درک نکنند، هر کسی سفر خودش را میرود، ما هیچ قضاوتی نمیکنیم. در بارهی هیچ چیز.
فرد زیرلب گفت:
به غیر از آن بیسکویتها. واقعا که وحشتناکاند. پس از تو جوجو مویز
بزرگ تا خوابیدهخانم را دید، دست از نی زدن برداشت. خوابیدهخانم دید «سمرقند» و «ریحان» دارند از اژدر چشمه برمیگردند. شانههای سمرقند خیس خیس بود. سبو از شانه چپ به شانه راست داد.
مرصع خنده خنده کنان گفت: «دخترا! اوشانان!»
دخترها بلند بلند خندیدند و ریحان به پهلوی مرصع زد و دلجویان به خوابیدهخانم گفت: «بخواهی بمانم تا سبوت ره پر بکنی؟» مرصع خنده زنان گفت: «ای ریحانه! سادهایی؟ این از الکی آخرسرتر بیایه که ماها نباشیم.»
خوابیدهخانم گردنه را رد کرد و برگشت به بزرگ نگاه کرد. بززگ سرپا ایستاده ونگاهش میکرد. بیوهکشی یوسف علیخانی
این را فهمیدم که آن هایی که، مثل من، ازدواج را پایان کار و عقد را زنجیر محکمی برای استحکام زندگیشان میدانند، راهی بس اشتباه را طی میکنند.
محبتی که با تعهد و غل و زنجیر به چهار میخ کشیده شود، عشق نیست، اجباری است که تحملش آزار دهنده و نفس گیر میشود. مقصود خداوند از عقد و ازدواج به اسارت در آوردن دیگری نیست؛ برای محبت حریمی آسمانی قائل شدن است ،نه اجباری برای تحمل.
بعد از آن برایم مسلم شد که، بر خلاف تصور همگان، برای از بین رفتن یک زندگی، یک عشق یا یک یک رابطه عمیق، لازم نیست دلیلی محکم و خیلی بزرگ و اساسی وجود داشته باشد.
بهانههای پوچ و جزئی و کوچک، وقتی با عدم درایت و درک دست به دست هم میدهند و مرتبا تکرار میشوند، برای ویران کردن یک زندگی و یک عشق، کافی که هیچ زیاد هم هست … اشتباه محض من هم ساده گرفتن این تکرارها بود.
چون فراموش کرده بودم آتش بزرگی که خرمنی را میسوزاند، همیشه از جرقههای کوچک شروع میشود؛ همانطور که در مورد ما شد…!
… آب که به صورتم زدم چه حس خوبی داشتم. نسیم خنک صبح، صدای خروس ها، صدای اذان که از مسجد دور میآمد.
بوی یاسها که هنوز از توی حیاط میآمد و چشمهای من که امروز همه چیز را طوری دیگر میدید. یادش به خیر. هیچ حسی توی این دنیا قشنگتر از این نیست که بدانی به کسی تعلق داری و برای کسی عزیزی.
این که آدم بداند یک نفر به او فکر میکند، یک نفر دوستش دارد ، انگار وجود آدم را برای خودش هم عزیز و دوست داشتنی میکند و من آن روز این حالت را داشتم. برای اولین بار این حس شیرین را تجربه میکردم، حس این که برای یک نفر عزیزم: محمد دوستم دارد …! دالان بهشت نازی صفوی
نشست روی سکوی چوبی توی ایوان. اول نگاه کرد به ستارهها و بعد سربرگرداند سمت آبادی که زیر ابروی ایوان آنها خواب بود. تاریکی بود اما مهتاب شب این خوبیها را دارد که نورش، اگر چه درزها را دو چندان میکند اما آن سو که سمت ماه است، ماهتابی میشود. بیوهکشی یوسف علیخانی
من میدانم که میتوانم خوشحالت کنم و مطمئن باش که تو هم میتوانی خوشبختم کنی. .
تو ازمن آدمی ساختی که اصلا تصورش را هم نمیکردم. حتی با این شرایطی که داری بازهم میتوانی شادم کنی. از تمامِ آدمهای دنیا فقط میخواهم کنارِ تو باشم، تو را به هرکسی ترجیح میدهم، حتی این تویی که به نظرِ خودت از دست رفته است. من پیش از تو جوجو مویز
یک زن، قادر است خیلی چیزها را با دستهایش بیان کند، یا اینکه با آنها تظاهر به انجام کاری کند.
درحالی که وقتی به دستهای یک مرد فکر میکنم، همچون کنده ی درخت، بی حرکت و خشک به نظرم میرسند. دستهای مردان فقط به درد دست دادن، کتک زدن، طبیعتا تیراندازی و چکاندن ماشه ی تفنگ و امضا میخورند. اما به دستان زنان در مقایسه با دستهای مردان به گونه ای دیگر باید نگاه کرد؛ چه موقعی که کره روی نان میمالند و چه موقعی که موها را از پیشانی کنار میزنند. عقاید 1 دلقک هاینریش بل
اگر میخواهی برای آدمهای طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آنها همیشه به نظر حقارت نگاهت میکنند.
اگر هم میخواهی برای زیر دست هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک میکنی.
این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمیرساند. فقط قلب باز است که به تو اجازه میدهد در چشم همه یک جور باشی. سهشنبهها با موری مرد پیر مرد جوان و بزرگترین درس زندگی میچ آلبوم
گرسنگی قیمتها رابه من یاد داد، فکر نان تازه مرا کاملا از خود بی خود میکرد، و من غروبها ساعتهای متمادی بی هدف در شهر پرسه میزدم و به هیچ چیز دیگر فکر نمیکردم به جز نان. چشم هایم میسوخت، زانوهایم از ضعف خم میشد و حس میکردم چیزی مثل گرگ درنده در وجودم هست. نان. من مثل آدمی مرفینی، معتاد به نان بودم… نان سالهای جوانی هاینریش بل
پیرمرد کتاب را خوب برانداز کرد وگفت: هوم، کتاب مهمی است اما خیلی خسته کننده است.
پسر جوان شگفت زده شد پس پیرمرد سواد خواندن داشت و قبلا این کتاب را هم خوانده بود. اگر آنطور که پیرمرد میگفت کتاب خسته کننده ای باشد هنوز وقت برای تعویض کتاب داشت.
پیرمرد ادامه داد: این کتاب هم مانند کتابهای دیگر از ناتوانی مردم سخن میگوید و سرانجام همه بزرگترین دروغ عالم را باور میکنند.
پسر جوان با تعجب پرسید: بزرگترین دروغ عالم چیست؟
– این است که در مرحله ای از زندگی، کنترل آنچه که در زندگی مان رخ میدهد را از دست میدهیم و سرنوشت هدایت آنرا بر عهده میگیرد. این بزرگترین دروغ این جهان است. کیمیاگر پائولو کوئیلو
زمستون فقط فصل پولداراست
آگه پولدار باشی، سرما برات یه شوخیه که میتونی با پالتو پوست کلکشو بکنی و گرم بشی. تازه بعدش بری اسکی!
آگه بدبخت باشی، سرما برات یه بلای آسمونیه، اون وقت یاد میگیری چه جوری از منظرههای پوشیده از برف، متنفر باشی! نامه به کودکی که هرگز زاده نشد اوریانا فالاچی
کسی که به خودش دروغ میگوید و به دروغ خودش گوش میدهد، کارش به جایی خواهد رسید که هیچ حقیقتی را نه از خودش و نه از دیگران تشخیص نخواهد داد! ابله فئودور داستایوفسکی
گفت: خیلی میترسم؛
گفتم: چرا؟
گفت: چون از ته دل خوشحالم، این جور خوشحالی ترسناک است…
پرسیدم: آخه چرا؟
جواب داد: وقتی آدم این جور خوشحال باشد
سرنوشت آماده است چیزی را از آدم بگیرد! بادبادکباز خالد حسینی
آنها میخواهند ما تنها باشیم، آقای مونترو. چون به ما میگویند انزوا تنها راه رسیدن به قداست است. فراموش میکنند که وسوسه در انزوا خیلی قویتر میشود…! آئورا کارلوس فوئنتس
صورتها نشان دهنده ی همان چیزی هستند که آدمها هستند. آنها باید آن چیزی که هستند را به نمایش بگذارند؛ بی نمک و لال، صورتهای ظاهر، هیچ چیز رابیان نمیکنند. آنها به دیگران تعلق دارند و جز به این قیمت برای آنها قابل تحمل نیستند. زمانی که 1 اثر هنری بودم اریک امانوئل اشمیت
در همه آن روزهای تهی خود را فریب میدادم. از خواب بر میخواستم و آن قدر کار میکردم تا از حال میرفتم.
مث همیشه خوب غذا میخوردم، با همکارانم به کافه میرفتم، با برادرانم مثل گذشته به آسودگی میخندیدم، اما کوچکترین تلنگری از سوی آنها کافی بود تا به تمامی بشکنم.
اما خودم را گول میزدم. شجاع نبودم، احمق بودم، چون فکر میکردم او بر میگردد. به راستی فکر میکردم بر میگردد.
هیچ برگشتی در کار نبود، حقیقت این بود که قلب من یکشنبه شبی روی سکوی یک ایستگاه قطار هزار تکه شده بود. نمیتوانستم تکهها را جمع و جور کنم، به این ور و آن ور میخوردم، به هر سو پناه میبردم، هر سو که بود. سال هایی که پس از آن آمد و رفت هیچ تاثیری به حالم نداشت. برخی روزها تعجب میکردم، به خودم میگفتم: عجب… عجیب است… فکر میکنم دیروز اصلا به او فکر نکردم… و به جای آن که به خود تبریک بگویم از خودم میپرسیدم چه طور ممکن بوده، چه طور میتوانستم یک روز بی فکر کردن به او زندگی کنم. از همه بیشتر نامش عذابم میداد و دو یا سه تصویر مشخصی که از او در یاد داشتم. همیشه همان تصاویر. دوست داشتم کسی جایی منتظرم باشد آنا گاوالدا
مادر دیگر تلفن نزد. زرینه برایم نوشت: ” مادرت هم رفت. ”
خانه از دست رفتهبود. خانه هیچوقت نخواسته بود برگردم. غریبگی کرده بود با من.
به خانه که فکر کیکنم کودک میشوم. کودک که میشوم، ترس برم میدارد. مادر فانوس را بالا گرفته. جلو پایم را نمیبینم. به دامنش چنگ میزنم. انگار هر چه میرویم به ته حیاط نمیسیم. مادموازل کتی میترا الیاتی
– فکر میکنم بازیچه شدهایم و تو خیلی خوب میدانی که من دوست ندارم بازی بخورم، آن هم در یک بازی بیبرنده.
– معلوم است داری چی میگویی؟ کدام بازنده؟ حرفت را واضح بگو.
– پدرت میداند تو و من با هم نیستیم، دقیقا. شاید هنوز امیدهایی دارد. برای همین با ما بازی میکند. هم خودش نقش بازی میکند و هم ما را مجبور کرده نقش بازی کنیم.
– یعنی آمده دوباره جفت و جورمان کند؟
– از کجا که نه؟
– از کجا که آره؟ کافه پری دریایی میترا الیاتی
اصلا نمیدانستم موسیقی میتواند قفل وجود آدم را باز کند، آدم را به جایی ببرد که حتی آهنگسازش هم انتظارش را ندارد. نمیدانستم موسیقی اثری از خود بر دنیای اطراف ما برجا میگذارد. گویی اثرش را با خود به هر کجا میروید، میبرد. من پیش از تو جوجو مویز
از ماهها قبل تصمیمم این بود که یادداشت سالروز تولدم فقط گلایه از گذر ایام نباشد، بلکه درست برعکس؛ خیال داشتم در تمجید سالخوردگی قلمفرسایی کنم. برای شروع، از خودم پرسیدم اولینبار کی متوجه شدم عمری از من گذشته اسا و گمان بردم کمی پیش از آن روز بود. در چهل و دو سالگی به علت درد پشت که مانع تنفسم میشد به پزشک مراجعه کردم. به نظرش چیز مهمی نیامد: بهم گفت در سن شما اینجور دردها عادی است.
بهاش گفتم – در این صورت، چیزی که عادی نیست سن من است.
دکتر لبخند تاسفباری نثارم کرد. بهام گفت، میبینم یک پا فیلسوف هستید.
اولین تغییرها به قدری آهسته رخ میدهند که تقریبا به چشم نمیآیند، و آدم کماکان خودش را از درون همانطور که همیشه بوده میبیند، ولی سایرین از بیرون متوجه دگرگونیها میشوند.
هرگز سن را مانند آبگیر شیروانی مجسم نکردهبودم، که به آدم نشان میدهد چقدر از عمرش باقی ماندهاست خاطره دلبرکان غمگین من گابریل گارسیا مارکز
خورشید جان، امان از این بی تو گذشتنها؛ وقتی از شما دورم، برفهای درونم آغاز میشود. کاش میدانستید دربارهتان چه فکر میکنم. من برای دیدن شما همهٔ درها را زدهام. عاشقی خوب است؛ زندگی حلال کسانی که عاشقاند. من خجالتیام و هنوز نمیدانم اسمتان را چگونه تلفظ کنم. ای کاش عشق، خود لب و دهان داشت. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
حالا من تا سه شمردم و عاشق شدم، خدای نکرده اگر تا هفت میشمردم چه میشدم! زمین غمگین بود. روزی که من عاشق شدم متبسم شد و سراسیمه دور خورشید میچرخید، جوری که عالم فقط دو فصل میشد؛ برای عاشق یا بهار است و یا پاییز. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
گرگها عاشق نمیشوند، بچه هاشان را نمیبوسند، بوسیدن را بلد نیستند، پوزه هاشان برای این کار طراحی نشده، همدیگر را در آغوش نمیگیرند، غبطه هم نمیخورند. اجازه میفرمایید گاهی خواب شما را ببینم محمد صالحعلا
به هر حال،در زندگی چیزهای بد هم وجود دارد،غیر از این است؟اما چه چیزی بهتر از بودن در کنار خانواده؟در عشق،در امنیت و سلامت؟ پس از تو جوجو مویز
حالا وقتی توی روزنامه میخوانم که صندوقدار بانک کلی پول دزدیده،زنی بچه اش را کشت،خواهر و برادری مفقود شده اند میدیدم دیگر مثل گذشته از وحشت نمیلرزم،بلکه به بخشی از ماجرا فکر میکنم که از نظرها پنهان و در روزنامه نیامده است. پس از تو جوجو مویز
رنج و اندوه میتواند شما را به رفتارهایی وادارد که حتی نمیتوانید کمترین درکی از آنها داشته باشید. پس از تو جوجو مویز
اجازه میدادم حبابهای شادی و خشنودی مرا در احاطه ی خود بگیرند. میدانستم این حبابها وقتی بترکند، دیگر وجود نخواهند داشت. پس از تو جوجو مویز
خیلی بد است که موضوعی رفع و رجوع نشود و همین طور حل نشده باقی بماند. گاهی اوقات برای سلامت روحی و روانی خودمان هم که شده باید اوضاع و احوال را به طور کلی در نظر بگیریم. پس از تو جوجو مویز
باورم. نمی شد ادم بچه یی را به دنیا بیاورد ،دوستش داشته باشد،ازش مراقبت کرده باشد،بعد توی شانزده سالگی اش ادعا کند او را ذله کرده است،برای همین قفل در خانه را عوض کند و. راهش ندهد. پس از تو جوجو مویز
وقتی وارد دنیای جدیدی شوی،اولش کمی احساس ناراحتی خواهی کرد،ادمها وقتی از منطقه ی امن خودشان بیرون میایند همیشه احساس سر در گمی میکنند. پس از تو جوجو مویز
جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در ان سفر میکند،هرگز مستقیم نیست،روزهای خوب و. روزهای بد وجود دارند. پس از تو جوجو مویز
گاهی. ما ادمها در اوج. غم. و اندوه با هر بدبختی که هست روزگار میگذرانیم و دوست نداریم نزد دیگران اعتراف کنیم که چه قدر در نوسان روحی قرار داربم و. غرق در اندوه هستیم. پس از تو جوجو مویز
به من نگاه کرد و لبخند زد،لبخندی که در ان سئوال بود ،چیزی در من تحلیل رفت،محو شد و دیگر باقی نماند پس از تو جوجو مویز
گاهی اوقات سپری کردن ایام به قدرت مافوق بشری نیاز دارد. پس از تو جوجو مویز
جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در ان سفر میکند،هرگز مستقیم نیست،روزهای خوب و. روزهای بد وجود دارند پس از تو جوجو مویز
چرا باید بگذاری یک اشتباه کل زندگی ات را تغییر بدهد. پس از تو جوجو مویز
جاده ای که انسان برای خروج از غم و اندوه در ان سفر میکند،هرگز مستقیم نیست،روزهای خوب و. روزهای بد وجود دارند. پس از تو جوجو مویز
ما جزئی از یک چرخه بزرگتر هستیم، تقدیری که فقط خداوند از آن خبر دارد… من پیش از تو جوجو مویز
به تو نمیگویم که از ساختمان چند طبقه بپر!
یا کنار نهنگها شنا کن…
یا اینجور کارها،اما جسورانه زندگی کن!
در زندگی ات جسارت به خرج بده… من پیش از تو جوجو مویز
اغلب به همدیگر نگاه میکردیم تا مطمئن شویم هردومان وجود داریم میرا کریستوفر فرانک
وقتی خیلی دویده باشیم و نفسمان بند آمده باشد، بر میگردیم و راهی را که دویده ایم اندازه میگیریم میرا کریستوفر فرانک
حالا که دارم مینویسم صدایش را میشنوم که با دئیردر حرف میزند. صدای خفه اش از دیوارها میگذرد ولی حرف هایش را تشخیص نمیدهم. لابد دارند از اولین ملاقاتشان حرف میزنند و یا از اولین شبشان. بدون شک دارند از یک اولین حرف میزنند چون دارند به آخرینش نزدیک میشوند. میرا کریستوفر فرانک
به تو یاد خواهند داد که هر وقت تنها شدی از ترس فریاد بکشی. یاد خواهند داد که مثل بدبختها به دیوار بچسبی. یاد خواهند داد که به پای رفقایت بیفتی و کمی گرمای بشری گدایی کنی. یادت خواهند داد که بخواهی دوستت بدارند. بخواهی قبولت داشته باشند. بخواهی شریکت باشند. مجبورت خواهند کرد که با دخترها بخوابی. با چاقها با لاغرها با پیرها با جوان ها…همه چیز را در سرت به هم میریزند برای اینکه مشمئز شوی…برای اینکه از امیال شخصی ات بترسی. برای اینکه از چیزهای مورد علاقه ات استفراغت بگیرد. و بعد با زنهای زشت خواهی رفت و از ترحم آنها بهره مند خواهی شد و همچنین از لذت آنها…برای انها کار خواهی کرد و در میانشان خودت را قوی حس خواهی کرد و گله وار به دشت خواهی دوید. با دوستانت…با دوستان بی شمارت. و وقتی مردی را میبینید که تنها راه میرود کینه ای بس بزرگ در دل گروهیتان به وجود خواهی آمد و با پای گروهیتان آنقدر بر صورت او خواهی زد تا دیگر خنده اش را نبینید چون او میخندیده است…تو تمام اینها را میدانی؟
- میدانم میرا کریستوفر فرانک
من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم. همه آدمها خیانت میکنند بعد میگردند و برایش دلیل پیدا میکنند بهار 63 مجتبی پورمحسن
عشق چیز عجیبی است. آنقدر عجیب که سما که آدمی است به ظاهر منطقی، نمیتواند درک کند دنیا روی کمر همین اگرها و مگرها دنیا شده است. بهار 63 مجتبی پورمحسن
من خیانت میکنم. به خودم خیانت میکنم. به چیزهایی که فکر میکنم. خیلیها فکر میکنند آدم اول خیلی با خودش کلنجار میرود، خیلی آره نه میگوید تا بالاخره تصمیمش را میگیرد. اما همهی آدمها خیانت میکنند بعد برایش دلیل پیدا میکنند. من هم وقتی به تهمینه خیانت کردم دنبال این توجیهات بودم. ساعتها مینشستم رو به دیوار یا از پنجره زل میزدم به محوطهی مجتمع پردیس و دنیایی را تصور میکردم که زندگی با تهمینه برآوردهاش نکرده بود. دنیایی که همان موقع خلق میکردم تا توجیه کنم… بهار 63 مجتبی پورمحسن
از گمنامی میترسم. مثل ضرب المثل مرد نابینایی که از تاریکی میترسید، من هم از گمنامی و فراموش شدن میترسم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
جاه طلبیهای پرولع انسانی هیچ وقت با برآورده شدن آرزوهایش ارضا نخواهند شد، چون همیشه این فکر وجود دارد که همه چیز میتوانست بهتر از این باشد و همه ی اینها ممکن است باز هم اتفاق بیفتد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
بعضی توریستها فکر میکنن که آمستردام شهر گناهه، ولی واقعیت اینه که شهر آزادیه و اکثر آدمها وقتی آزادی براشون فراهم باشه رو به گناه میارن. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
دنیا کارخانه ی برآورده کردن آرزوها نیست. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
مگه معنی عشق همین نیست؟عشق یعنی هر جوری که شده سر قولت بمونی. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
وقتی چیزی در دنیای خارجی توجهم را به خودش جلب میکرد یا صدایم میکرد،همیشه این احساس را به من میداد که دارم از درد بیدار میشوم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
آگوستوس گفت: اگه روشنشون نکنی که تو رونمیکشن و من تا حالا یه سیگار هم روشن نکردم. یجور حرکت نمادینه،ببین: تو یه جسم کشنده رو بین دندونات قرار میدی ولی قدرت کشندگیاش رو بهش نمیدی. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
در این دنیا، آدم نمیتواند انتخاب کند که به او آسیب رسانده بشود یا نه، ولی تاحدودی میتواند این انتخاب را بکند که چهکسی این آسیب را به او بزند. من از انتخابم راضیام. امیدوارم او هم از انتخابش راضی باشد. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
من عاشقتم و لذت ساده گفتن حقیقت رو از خودم منع نمیکنم، من عاشقتم و میدونم که عشق چیزی نیست جز فریادی در پوچی و به فراموشی سپرده شدن هم اجتناب پذیره و عاقبت همه ما نابودیه و یه روزی خواهد اومد که همه کارهای ما توی این دنیا به خاک برگردونده میشه و میدونم که خورشید تنها سیاره زمینی رو که داریم در خود خواهد بلعید،من عاشقتم. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
در تاریکترین روزها،خداوند بهترین افرادش رو سر راهت قرار میده. نحسی ستارههای بخت ما جان گرین
ما همه برگ داریم. وقتی برگها پزمرده میشوند، دیگر آدم بزرگ نمیشود، چون ایام کودکی سپری شده است. وقتی پیر و چروکیده میشویم، برگها رشد واژگونه میکنند، چون عشق رخت بر بسته است. سرزمین گوجههای سبز هرتا مولر