حدود سه و نیم صبح جورجی مردی را آورد به بخش که یک چاقو توی چشمش بود.
پرستار گفت: "امیدوارم تو این بلا رو سرش نیاورده باشی."
جورجی گفت: "من؟ نه، همینجوری بود."
مرد گفت: "زنم این کارو کرد." تیغه تا دسته رفته بود توی گوشهی چشم چپش. یک جور چاقوی شکاری بود.
پرستار پرسید: "کی آوردت؟"
مرد گفت: "هیچ کس. پیاده اومدم. سه تا خیابون بیشتر راه نبود."
پرستار با کنجکاوی نگاهش کرد: "باید بستریت کنیم."
مرد گفت: "باشه. کاملا برای همچین چیزی آمادهام."
پرستار این بار کمی طولانیتر نگاهش کرد. گفت: "اون یکی چشمت شیشهایه؟"
گفت: "پلاستیکیه، شایدم یه چیز مصنوعی دیگه."
به چشم آسیبدیده اشاره کرد و گفت: "اون وقت تو با این چشمت میبینی؟"
"میتونم ببینم. ولی نمیتونم دست چپم رو مشت کنم. فکر کنم چاقو به مغزم آسیب زده."
پرستار گفت: "یاد خدا"
گفتم: "بهتره برم دکتر رو بیارم."