قدمها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخوردهاش در تاریکی محو میشد، به شخمزارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب میکردند. از جیحونآباد صدای عوعوی سگها به گوش میرسید و دلهره در دل ما میانداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کردهبود. در افق بُز سیاهی سر بریده شدهبود و خونِ کفکردهاش آرامآرام لخته میبست….