دولتها، مثل ابرهای گریزانِ بدون باران، تندتند آمدهاند و رفتهاند؛ همه شبیه بههم. تنها فرقشان در قیافههاشان بودهاست. یکی کوتاه یکی بلند. یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک. یکی با صدای بم یکی زیر. یکی چاق و یکی لاغر.
و مردم، همچنان فقیر و پابرهنه، ماندهاند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
علیاشرف درویشیان
جمعهها سلول خیلی دلگیر است. سکوت عجیبی همهجا را پر میکند. زندانی در فکر بازجوییهای گذشتهٔ خود و در هراسِ بازجوییهای آینده است. دلهرهٔ شنبه. دلواپسی شنبه در دلهاست. این دلهره و دلواپسی، مثل دلهرهٔ یک دانشآموز، که جمعهاش را به بازی گذرانده و مشقهایش را انجام نداده، نیست. دلهرهٔ بازخواست معلم نیست. دلهرهٔ شکنجه است. دلهرهٔ بیکسی و تنهایی است. دلهرهٔ مظلومیت است و دلهرهٔ محاصره شدن در سلولی از بتن و آهن. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
… دو نفر در دنیا بازنشستگی ندارند، شاه و شاطر. تو تابهحال شنیدهای که یک پادشاه هرقدر هم که پیر بشود، به او بگویند بابا دیگر خسته شدی، بس است، بیا و بازنشسته بشو؟ شاطر هم همینطور است. شاطرِ بازنشسته در دنیا نیست. تا روز مرگ باید کار بکنی. شاه هم تا روز مرگ میخورد و میخوابد. شاه از سیری میترکد و شاطر از گرسنگی و فشار کار میپُکد. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
چهکار با من دارد؟ دیگر طاقت آن شکنجهها را ندارم. انسان برای اولین بار که شکنجه میشود، همهچیز برایش غیرمنتظره است. با پدیدهٔ ناآشنایی روبهرو میشود. مثل کودکی که هنوز نمیداند داغ بودن یعنی چه، و به سوی آتش دست دراز میکند؛ اما تکرار شکنجه، مصیبت و دردی ازپیشتجربهشده است. میدانی با تو چه خواهند کرد. انسان ممکن است در یک تصادف اتومبیل، شدیدترین و دردناکترین زخمها را بردارد و آن را تحمل کند، اما تصادف یک لحظهٔ پیشبینینشده و آنی است. پیش از تصادف، دلهره و نگرانی، جان تو را فرسوده نمیکند. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
میرزا طنابی در پشت کلافهای طناب و نخ کلاش و جوالها و توبرههای کوچکوبزرگ، به دیوار تکیه دادهاست. فقط کلهٔ سفید و عرقچینش پیداست.
- سلاموعلیکم آقای طنابی!
مردی با چشمان حیلهگر و ریز، از پس کلاف طنابها سر بلند میکند.
- سلامٌ علیکم، بفرمایید.
و دوباره، بهتندی سرش را زیر میبرد.
مینشینم روی کلاف طنابها. قهوهچی دورهگرد چای میآورد.
آقای طنابی چشمان ریز و خروسمانندش را به ما میدوزد.
- چه عجب! سالی یک بار به ما سر میزنید.
داشی میگوید: «گرفتارم به خدا. آمدهام به شما زحمتی بدهم؛ برای برادرم شریف.»
مثل خروس با یکطرف صورت به من نگاه میکند.
- خیر است. لابد میخواهد زن بگیرد و پول ندارد.
و قاهقاه میخندد.
- زن که گرفتی سرکیسه را تره ببند.
داشی میخندد.
- نه، عجالتاً میخواهد سرپناهی تهیه کند.
- مبارک است.
داشی بیمعطلی میگوید: پنجهزار تومن میخواهد. »
چشمهای خروسی با دقت مرا ارزیابی میکنند.
- چهکاره است، آقا داداش؟
- معلم.
- باشد. سفته آوردهاید؟
- الآن تهیه میکنیم. چندتا باشد؟
- چهاردهتا پانصدتومنی.
داشی میپرسد: «یعنی هفتهزار تومن؟»
- بله.
- دوهزار تومن اضافه؟
- به جان شما ارزان حساب کردهام. این روزها بیشتر میدهند. حقوق معلمها هم که زیاد شده. یک بندهٔ خدایی کشته شد، حقوق اینها بالا رفت.
و چشمها را به من میدوزد. سرم را برمیگردانم. داشی میرود و سفته تهیه میکند. پنجهزار تومن را میگیرم. آقای طنابی یک قوطی کبریت به من میدهد.
- آقای داوریشه من این جنس را به شما میفروشم به مبلغ هفتهزار تومن که در مدت چهارده ماه استهلاک بفرمایید. آیا از ته دل راضی هستید؟
به داشی نگاه میکنم. داشی اشاره میکند که بپذیرم.
قوطی کبریت را میگیرم و میگویم: «بله.»
میرزا طنابی میپرسد: «حلال میکنید؟»
- بله.
پول را به داشی میدهم.
از دکان پایین میآیم. بس که ناراحتم میخواهم قوطی کبریت را به وسط بازار پرت کنم. داشی مچ دستم را میگیرد.
- بده به من. چرا پرت میکنی؟ این هم مزد دست من باشد.
داشی نصفِ پول را به آقای برادرپور میدهد. آقای برادرپور پس از یک هفته اتاق جای خودش را برای ما خالی میکند.
به همان یک اتاق خانهکشی میکنیم. لطیف و بشیر و بابا در دکان میخوابند. فاطمه تب کرده و اسهال دارد. زنداشی زاییده است. پسر میهمانشان را ختنه کردهاند. در خانهٔ جدید، بیستنفره زندگی میکنیم. سرسام گرفتهام. تا خانهٔ داشی آماده بشود، باهم میسازیم. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی میافتم. معلم بود و کتابفروشی داشت. از دستگاه فتوکپیاش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یکروز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه میکنی؟»
«مقاومت میکنم.»
«اگر شکنجهات کردند.»
«شکنجه؟!»
«بله.»
به او برخورد و عصبانی شد.
«به تو نشان میدهم.»
روز بعد او را دیدم. دستش را پانسمان کردهبود.
«به دست خودت چه کردهای؟»
«نیم ساعت فندکِ روشن زیرش گرفتم. تا استخوان سوخت.»
«که چه بشود؟»
«دم نزدم.»
«در این آزمایش یک مسئله را درنظر نگرفتهای.»
«چه مسئلهای؟»
«شرایط و موقعیت شکنجه.»
«کسی که مقاومت داشتهباشد، در هر شرایطی مقاوم است.»
«اما تجربیات و مشاهدات من چیز دیگری میگویند.»
«چه میگویند؟»
«این که تو با ارادهٔ خودت فندک را زیر دستت گرفتهای، در موقعیت شکنجه، ارادهٔ تو در دست شکنجهگر است. من شنیدهام که متهمی را بهسختی شکنجه کردند، لب نترکاند. پس از یک هفته تحمل شکنجه، قلم به دستش دادند که بنویسد. و او نوشت. آنچه را که به زبان نیاوردهبود، نوشت. در لحظات شکنجه، تمام توجهش به حفظ لبهایش بود که از هم باز نشوند، اما حرکت قلم روی کاغذ برای او قابلکنترل نبود.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
قدمها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخوردهاش در تاریکی محو میشد، به شخمزارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب میکردند. از جیحونآباد صدای عوعوی سگها به گوش میرسید و دلهره در دل ما میانداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کردهبود. در افق بُز سیاهی سر بریده شدهبود و خونِ کفکردهاش آرامآرام لخته میبست…. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم.
- شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد.
- خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید.
داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟»
ننه پیشدستی میکند.
- میرود کلاس هفتم.
بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.»
داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد.
- در اسلام بین زن و مرد برای درس خواندن هیچ فرقی نیست.
عموالفت توی نعلبکی فوت میکند.
- دختر نباید برای درس خواندن از خانه بیرون برود.
بیبی نگاهی چپکی به او میاندازد.
- مواظب باش چای را نریزی روی فرشی که تازه خریدهاند. مگر سوار دنبالت گذاشته که تمام چای را یکباره توی تعلبکی خالی کردهای؟ دستپاچهای عمو؟! دخترخانمهای آمیرزا پولاد اگر بروند دبیرستان و دیپلم بگیرند، اشکالی ندارد. فقط این چیزها برای آدمهای بدبخت عیب و عار است. گوسفند با دنبه عیبش را میپوشاند، اما بُزِ بدبخت نه.
عموالفت که با ترسولرز نعلبکی را بلند میکند، میگوید: «آنها توی خانه درس خواندهاند.»
- اَکِّ غدّهای به اندازهٔ آن استکان توی گلویت دربیاید اگر دروغ بگویی. آنها هم دبیرستان رفتند و هم معلم سرخانه داشتند. یک معلم مرد نکره. اگر یادت رفته تا من به یادت بیندازم.
بابا صلوات میفرستد.
- ما کاری به کار دیگران نداریم. گوسفند به پای خودش. بز به پای خودش. هرکس بار گناه خودش را میکشد.
داییسلیم میگوید: «عذرا درسش را بخواند، اما با حجاب.»
ننه لبها را به حالت قهر جمع میکند.
- مگر قرار است سروپای برهنه برود سلیم؟!
بابا سر به آسمان میکند.
- خدا نکند. خدا نکند. الحمدالله در طایفهٔ ما سروپا برهنه وجود نداشته.
بیبی به عموالفت که چای دیگری برداشته میگوید: «فکر نیمهشبت را هم بکن. چه خبرست هی تندوتند، تو برو من آمدم، چای سر میکشی؟! از صدای جیرجیر درِ کناراب تا صبح خواب نداریم.
عموالفت چای را به سینی برمیگرداند.
- خدایا از دست این مأمور جهنم چهکار کنم؟
بیبی تند میشود.
- خدا تو را از روی زمین بردارد تا من یک نفس راحتی بکشم. والله این سرطان نمیدانم چرا سراغ تو نمیآید. این روغندنبههایی که تو میخوری اگر گرگ بیابان بخورد تا صبح زوزه میکشد.
عموالفت با رنجش میگوید: «عجله نکن، حلوای مرا هم میخوری.»
- من حلوای تو را بخورم؟! به خدا تا مرا در گور نگذاری، دست از سرم برنمیداری. شما از طایفهٔ کلاغ هستید. برادر بزرگت پس از هشتاد سال تازه تازه، چندتا موی سفید توی ریشش پیدا شده.
- برادرم به من چه آخر زن؟! اگر او هم مونسی مثل من داشت الآن هفت کفن پوسانده بود.
بابا میگوید: «دیروقت است. صلوات بفرستید. همهٔ ما رفتنی هستیم، یکی دیرتر، یکی زودتر.» سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان
از مدرسه که بیرون میآییم، ناصر ماموتی، که مردی چهلساله است، از دور پیدا میشود. دارد به اداره میآید. الاغی در کنار جاده از روبهرو میآید، تقریباً بهموازات آقای ناصر ماموتی. ناگهان کدویی چند قدم مانده به آقای ماموتی، تا کمر خم میشود و با صدای بلند میگوید.
- سلام و علیکم قربان!
فکر میکنیم که به آقای ماموتی سلام و تعظیم میکند. اما او در برابر الاغ خم شده و سلام میکند. الاغ گوشهایش را تکان میدهد و بیاعتنا میگذرد. ناصر ماموتی رنگبهرنگ میشود و به روی خودش نمیآورد. اسد کدویی ابلاغش را بهدست او میدهد.
- در خدمت شما هستم.
ماموتی با قیافهٔ کولیمانند، دندانهای جرمگرفته و سیاهش را بهحالت خنده نشان میدهد.
- بهتر است ابلاغت را به همان الاغی که سلامش کردی بدهی!
کدویی با پررویی از میرسلطانی میپرسد: «راستی مدرسهٔ الاغها… کدامطرف است.»
و بهزور ابلاغش را در دست ماموتی میگذارد.
- خواستیم کمی بخندیم قربان. از ما ناراحت نباش. سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) علیاشرف درویشیان