همراه آهنگهای بابام
وقتی که خوشحالیم مادرم خیلی خوب میرقصد. زنهای همسایه با تشت دایره میزنند و مادرم رقص کردی میکند و رقص شاطری هم بلد است. اما هیچ وقت جلوی پدرم نمیرقصد. پدرم هر وقت عصبانی میشود به ما میگوید:‹‹ای رقاصهای بیآبرو.›› و معلوم است که از رقص بدش میآید.
من نمیدانم که مادر من که این قدر خوب است چرا هیچوقت عکسش ...
فصل نان
دلم هوای خانه پریسا را داشت. شبها قدم به قدم در ذهنم پرسه میزدم. از خیابانها میگذشتم. میرسیدم در خانهشان، در را باز میکردم، میرفتم به اتاقی که برایشان دوغاب زده بودم، اتاق بچهها. با خودم میگفتم:‹‹حالا کجاس، کجا خوابیده.›› در ذهنم پیداش میکردم، میایستادم روی سرش و تماشایش میکردم، حیفم میآمد به او دست بزنم. پریسا عصرها از میان ...
از این ولایت
عید که شد، پیرهن قرمزی با گلهای آبی برایش دوختند، دست و پایش را حنا بستند و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند. مادربزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش. چشمهایش کمسوتر شده بود. دستهای زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخشده، نگاه کرد. به گوشه اتاق نگاه کرد. مادربزرگ چند تا نقل چرکآلود که از مدتها قبل نگه ...