درشتی
بهار همهجا نشسته بود. باد بوی تلخ شکوفه بادام کوهی می آورد. صورتش گل انداخته بود و به زیبایی و ظرافت نانی نازک، شده بود. غرشی بیشه را لرزاند. چند شکوفه از درخت بادام کوهی پرپر زد و روی زمین ریخت. سلیمه هراسان از جا پرید. سه هواپیما اوج می گرفتند. در پس تپهای عبار انفجاری در هوا پهن میشد. ...
از این ولایت
عید که شد، پیرهن قرمزی با گلهای آبی برایش دوختند، دست و پایش را حنا بستند و با ویس مراد و خداداد پیش براخاص رفتند. مادربزرگ در آغوشش کشید، و بوییدش. چشمهایش کمسوتر شده بود. دستهای زبر مادربزرگ را بوسید. به اسپندهای نخشده، نگاه کرد. به گوشه اتاق نگاه کرد. مادربزرگ چند تا نقل چرکآلود که از مدتها قبل نگه ...
فصل نان
دلم هوای خانه پریسا را داشت. شبها قدم به قدم در ذهنم پرسه میزدم. از خیابانها میگذشتم. میرسیدم در خانهشان، در را باز میکردم، میرفتم به اتاقی که برایشان دوغاب زده بودم، اتاق بچهها. با خودم میگفتم:‹‹حالا کجاس، کجا خوابیده.›› در ذهنم پیداش میکردم، میایستادم روی سرش و تماشایش میکردم، حیفم میآمد به او دست بزنم. پریسا عصرها از میان ...
سلول 18
«سلول 18» داستان مبارزه است، مبارزه علیه دیکتاتوری محمدرضا پهلوی، در روزگاری که ساواک پنجه بر جان جوانان و مبارزین میکشید و در شکنجهگاههایش میکوشید تا کمر دلاوران را خم کند. ...