فصل نان
دلم هوای خانه پریسا را داشت. شبها قدم به قدم در ذهنم پرسه میزدم. از خیابانها میگذشتم. میرسیدم در خانهشان، در را باز میکردم، میرفتم به اتاقی که برایشان دوغاب زده بودم، اتاق بچهها. با خودم میگفتم:‹‹حالا کجاس، کجا خوابیده.›› در ذهنم پیداش میکردم، میایستادم روی سرش و تماشایش میکردم، حیفم میآمد به او دست بزنم. پریسا عصرها از میان ...
همراه آهنگهای بابام
وقتی که خوشحالیم مادرم خیلی خوب میرقصد. زنهای همسایه با تشت دایره میزنند و مادرم رقص کردی میکند و رقص شاطری هم بلد است. اما هیچ وقت جلوی پدرم نمیرقصد. پدرم هر وقت عصبانی میشود به ما میگوید:‹‹ای رقاصهای بیآبرو.›› و معلوم است که از رقص بدش میآید.
من نمیدانم که مادر من که این قدر خوب است چرا هیچوقت عکسش ...
آبشوران
پس از آن که کیسهکشیدنمان تمام میشد، نوبت من میرسید که بابام را کیسه بکشم، چون پسر بزرگتر بودم. در حالی که او را کیسه میکشیدم، مرتب میگفت:‹‹سفت بکش! سفتتر! مگر نان نخوردهای، ای مجنون لاغر؟!››
تمام زورم را میزدم ولی باز بابام راضی نبود.
ـ از یارو بمال!
چند نفری که دور و برمان نشسته بودند. ناگهان ساکت میشدند و رو به ...