آخرین فعالیتها
-
از آهوی بخت من گزل :
گُزل از چنگ میرشکاران بهدر آمد و گیسوان در زیرِ سربند پنهان کرد. غزال در او نگریست. چشم در چشم، درنگی کردند؛ درنگی با برق زلال اشک در مردمک چشمها. غزال گفت: «که اگر رَستم با امید بازآیم، گزل! اما… میتوانم چیزی از تو بخواهم؟» گزل گفت: «بخواه آهوی بختِ من.» - من دو غزاله داشتم، پیش از آنکه صیادان فرارسند. در حال که مرگ نزدیکم میآید، من غم ایشان ... (...)
-
از آهوی بخت من گزل :
گزل به برههاش که نگاه میکرد، در یک آن هزار رنگ و اثر زندگی، انگار تو مردمک چشمهایش رژه میرفتند. درواقع برهآهوها مو میدیدند و گُزل پیچش مو. حال هم که گزل به برههایش نگاه میکرد، هم از تماشای آنها غرق شوق و لذت بود، و هم در همان حال، دلش دریای غم. دیگر چرا دریای غم، گزل؟ «… از اینکه میدانم دنیا را بهآسانی و بیتاوان به کسی نمیدهند؛ ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
دولتها، مثل ابرهای گریزانِ بدون باران، تندتند آمدهاند و رفتهاند؛ همه شبیه بههم. تنها فرقشان در قیافههاشان بودهاست. یکی کوتاه یکی بلند. یکی با دماغ بزرگ یکی کوچک. یکی با صدای بم یکی زیر. یکی چاق و یکی لاغر. و مردم، همچنان فقیر و پابرهنه، ماندهاند. (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
جمعهها سلول خیلی دلگیر است. سکوت عجیبی همهجا را پر میکند. زندانی در فکر بازجوییهای گذشتهٔ خود و در هراسِ بازجوییهای آینده است. دلهرهٔ شنبه. دلواپسی شنبه در دلهاست. این دلهره و دلواپسی، مثل دلهرهٔ یک دانشآموز، که جمعهاش را به بازی گذرانده و مشقهایش را انجام نداده، نیست. دلهرهٔ بازخواست معلم نیست. دلهرهٔ شکنجه است. دلهرهٔ بیکسی و تنهایی است. دلهرهٔ مظلومیت است و دلهرهٔ محاصره شدن در سلولی ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
… دو نفر در دنیا بازنشستگی ندارند، شاه و شاطر. تو تابهحال شنیدهای که یک پادشاه هرقدر هم که پیر بشود، به او بگویند بابا دیگر خسته شدی، بس است، بیا و بازنشسته بشو؟ شاطر هم همینطور است. شاطرِ بازنشسته در دنیا نیست. تا روز مرگ باید کار بکنی. شاه هم تا روز مرگ میخورد و میخوابد. شاه از سیری میترکد و شاطر از گرسنگی و فشار کار میپُکد. (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
چهکار با من دارد؟ دیگر طاقت آن شکنجهها را ندارم. انسان برای اولین بار که شکنجه میشود، همهچیز برایش غیرمنتظره است. با پدیدهٔ ناآشنایی روبهرو میشود. مثل کودکی که هنوز نمیداند داغ بودن یعنی چه، و به سوی آتش دست دراز میکند؛ اما تکرار شکنجه، مصیبت و دردی ازپیشتجربهشده است. میدانی با تو چه خواهند کرد. انسان ممکن است در یک تصادف اتومبیل، شدیدترین و دردناکترین زخمها را بردارد و ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
میرزا طنابی در پشت کلافهای طناب و نخ کلاش و جوالها و توبرههای کوچکوبزرگ، به دیوار تکیه دادهاست. فقط کلهٔ سفید و عرقچینش پیداست. - سلاموعلیکم آقای طنابی! مردی با چشمان حیلهگر و ریز، از پس کلاف طنابها سر بلند میکند. - سلامٌ علیکم، بفرمایید. و دوباره، بهتندی سرش را زیر میبرد. مینشینم روی کلاف طنابها. قهوهچی دورهگرد چای میآورد. آقای طنابی چشمان ریز و خروسمانندش را به ما میدوزد. ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
آیا در زیر شکنجه دهن باز خواهم کرد؟ آستانهٔ درد، در بدنِ من چه اندازه است؟ به یاد پرویزی میافتم. معلم بود و کتابفروشی داشت. از دستگاه فتوکپیاش برای تکثیر چند کتاب استفاده کردم. یکروز به او گفتم: «اگر گیر افتادیم چه میکنی؟» «مقاومت میکنم.» «اگر شکنجهات کردند.» «شکنجه؟!» «بله.» به او برخورد و عصبانی شد. «به تو نشان میدهم.» روز بعد او را دیدم. ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
قدمها را تند کردیم. از جاده که خط سفید و پاخوردهاش در تاریکی محو میشد، به شخمزارها زدیم. شب بود. هزاران چشم در آسمان ما را تعقیب میکردند. از جیحونآباد صدای عوعوی سگها به گوش میرسید و دلهره در دل ما میانداخت. بوی خاکِ تشنه و ساقهٔ خشک گندم و دودِ تپاله هوا را پُر کردهبود. در افق بُز سیاهی سر بریده شدهبود و خونِ کفکردهاش آرامآرام لخته میبست…. (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
غروبهای پاییزِ شاهآباد غرب، خیلی غمبار و دلگیرکننده است. گویی غروب یکباره آوار میشود. بین ظهر و غروب چیزی به اسم عصر وجود ندارد. غروب، بیرحمانه، به عصر فرصتِ پیدایی نمیدهد. یکهو چشم باز میکنی و میبینی همهجا تاریک شدهاست. از پشت پنجرهٔ اتاقم به نوک درختهای بلند و کهنسال چنار نگاه میکنم. آفتاب دارد از رویشان پاورچین میگذرد. غروبهای جمعه دلگیرتر از همیشه است. (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
شب برای سر سلامتی میرویم نزد داییسلیم. - شما سلامت باشید دایی. خدا بچههایت را نگه دارد. - خدا خیرتان بدهد. خوش آمدید. داییسلیم از بابا میپرسد: «راستی، عذرا امسال کلاس چندم است؟» ننه پیشدستی میکند. - میرود کلاس هفتم. بابا میگوید: «دیگر بس است. شش کلاس خوانده، دیگر حق ندارد از خانه بیرون برود.» داییسلیم قندش را در چای میزند و به دهن میگذارد. - در اسلام بین زن ... (...)
-
از سالهای ابری 3 و 4 (2 جلدی) :
از مدرسه که بیرون میآییم، ناصر ماموتی، که مردی چهلساله است، از دور پیدا میشود. دارد به اداره میآید. الاغی در کنار جاده از روبهرو میآید، تقریباً بهموازات آقای ناصر ماموتی. ناگهان کدویی چند قدم مانده به آقای ماموتی، تا کمر خم میشود و با صدای بلند میگوید. - سلام و علیکم قربان! فکر میکنیم که به آقای ماموتی سلام و تعظیم میکند. اما او در برابر الاغ خم شده ... (...)
-
از قصههای بابام :
… اگه منظورتون خیر و صلاح منه، بدونین و آگاه باشین که ما برا خودمون یه مختصر دین و ایمونی داریم که از سرمون هم زیاده… و به پیر و پیغمبر قسم که شنیدن وعظهای شما کمترین ضررش اینه که همون مختصر دین و ایمونم ازمان میگیره… شما هم که گمون نمیکنم دلتون راضی باشه که موعضههاتون باعث لامذهبی خلقالله بشه! از داستان «ناقوس عروسی» (...)
-
از خاطرههای پراکنده :
زندایی کوچیکه اهل بافتنی است و یکریز، مثل باد میبافد. … آبستن است و من مطمئنم که بچههایش از جنس نخ و پشم هستند و اگر یکی از آنها زشت و کج و کوله باشد یا کار بدی بکند او را میشکافد و از نو میبافد. (...)
-
از خاطرههای پراکنده :
و اشکهایم میریزد؛ میرود توی یقهام، میچکد روی میز، روی کتاب حساب و هرکدام تبدیل به یک صفرِ گنده میشود. (...)